سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Monday, March 31, 2008
یه راه خوب برای کاهش جمعیت زمین می تونه این باشه که در اختیار همه یه قرصی چیزی بذارن که بدون درد، سریع، مطمئن و با لذت بکشه آدمارو. از همون بدو تولد هم کار بذارن گوشه لپی جایی. خیلی ها در شرایط اون روز من در صندلی پشتی اتوبوس قرار خواهند گرفت و با رضایت خودشان را خلاص خواهند کرد. بعدا پشیمون شدنی هم دیگه در کار نیست؛ چون در زمان پشیمانی اصولا دیگه نیستی که پشیمون شی... البته فک کنم بعد یه مدت که جمعیت به تعادل رسید، باید سریعا طرح رو جمع کنن چو اصلا بعید نیست با این رویکرد نسل بشر در نهایت منقرض شه
- بیا با هم بخوابیم
- چند بار بگم تو مثل برادرم می مونی
- خُب عزیز دلم من با خواهرم هم اگه به نظرم سکسی بیاد و این حس متقابل باشه، می خوابم
- ...
فک کنم دلایل سکوتم در سفر زیادی شبیه پترس فداکار شدم. هرچند انگیزه هایی که براش توضیح دادم همشون انسانی ان و رفتار بر اساس وجدان انسانی برای وسواسِ وجدان دارهایی مثل من صرف لذت بخش بودنش، می شه خودخواهانه. اما سطوح پایین تری هم از خودخواهی درگیر این مساله بود. یک دلیلش که بطور کلی بر می گرده به یه حالت قابل انتقاد من در رابطه با جنس دیگه اینه که برای من یه جورایی اصولا سخته اَپروچ جنسیم رو در ملا عام انجام بدم. مگه در مواردی که صمیمیت و ارتباط از حدی بالاتر بره. حدس می زنم ریشش بر می گرده به رفتارهای ویکتوریایی پدر مادرم با هم. من هیچ وقت حتی تماس بدنی این دو نفر رو ندیدم... به هر حال این احتراز کلی هم همیشه تا حدی هست و ربطی به ملاحظه دیگران و شرایط نداره پسیه جورایی خودخواهانه است. اما دلیل خودخواهانه دیگه اینه که من به شدت از صحنه اَپروچ بدنی ناموفق همراه با پس کشیدن طرف مقابل مشمئز می شم. شاید این حس برگرده به تقدسی که تن و فردیت انسان علیل الخصوص زنا(که به دلیل اقلب نادیده انگاشته شدن موردهای مربوط به اونا برام حساس تره) قائلم و وقتی می بینم یکی اینکه خواست طرف مقابل هم پیش شرط مهمی برای تماسه رو نادیده می گیره، به شدت به هم می ریزم؛ همونطور که تو این سفر مخصوصا اوایلش عملا بارها این صحنه رو دیدم که باعث می شد این موضوع بیشتر از حالت معمول هم جلوی چشام باشه(یکی دیگه از عوامل مضاعف کننده فشارهای موجود در سفر خود این مساله بود که به دلیل علاقه شخصی به طرف تشدید هم می شد. منظورم از علاقه شحصی بعد جنسی نیست و بیشتر منظورم احترام و علاقه به شخصیت انسانی طرفه). واسه همین دیدن خودم وقتی در جایگاه مقابل یعنی کسی که اَپروچ می کنه و تصور تحقیر و روی گردوندن آدمای دیگه(امثال خودم)، یه عامل بازدارنده می شه برای نشون دادن اینجور گرایشات. هیچ آدمی دوست نداره در موقعیت تحقیر شدن قرار بگیره و این رویکرد که شامل منم می شد، کاملا خودخواهانه است
Sunday, March 30, 2008
امروز یه پیشنهاد وسوسه انگیز بهم شده. یه سفر دیگه ایندفعه به جنگلهای زاگرس. با ماشینهای خودمون برای زدن کمپ و چادر و اینجور چیزا. چیزیش که به شدت من رو وسوسه می کنه اینه که تو این جمع علاوه بر تعدادی داف، دختری هست که یه تریپایی باهاش داشتم قبلا. یکی دیگه هم هست که شیش ماه پیش یه جورایی غیر مستقیم بهم پیشنهاد داده بود(بدون نام و با واسطه) که جدیدا فهمیدم کیه که می تونم بگم اونم بیاید. یه جورایی می شه ایجاد کردن شرایط معکوس بلایی که سرم اومد... برای این شرایط نامیزون من چنین حرکتایی می تونن تاثیر درمانی خیلی خوبی داشته باشن... اما جدا از اینکه بدنم خسته از سفره(که اگه فقط این بود با توجه به شرایط می گفتم دندش نرم و می رفتم)، مشکلی اخلاقی شدیدی هم با این تریپ دارم. اصلا دوست ندارم آدمهای دیگه بشن ابزار حالا حتی اگه اون ابزار برای نفع من بکار برده بشه. ترجیح می دم اگه می خوام به کسی نزدیک بشم به خاطر خودش باشه و زمانی باشه که واقعا جذابیت(اگه اصولا یه وقتی به اون حد رسید) خود طرف وادارم کنه به عمل، نه به خاطر فراموش کردن یکی دیگه یا فرار از درد(آخه به چه حقی یه انسان رو در حد یه مسکن مثلا دیازپام پایین بیارم؟). دردی که از مقتضیات انسان بودن و طبعا داشتن روابط انسانیه و اگه بخوای از این فرار کنی در واقع داری از انسان بودنت سر باز بزنی...

وای چه خواب خوبی دیدم. از اون خوابایی که خودشون خوبن ولی وقتی بیدار می شی حالت به شدت می گیره چون خواب بوده. خواب دیدم یه دختر کاملا ابده آل من چه از نظر زیبایی شناس چه از نظر اخلاقی پارتنرمه و روابطی به شدت مهربانانه و عاشقانه داریم بدون هیچ نوع سر و کله زدن و اصطکاکی. دختره هم دقیقا من رو از همه نظر ایده آل خودش می دید و همونی که بودم رو دوست داشت(نه به خاطر اینکه دوسم داشت همه چیم رو بپذیره نه... دوسم داشت چون عینا همون صفاتی رو داشتم که براش دوست داشتنی بود)... وای لعنتی این دیگه چه جور خواباییه که من می بینم اونم تو این شرایط
پ ن: راستی طرف شبیه جنیفر کانلی بود...
من نمی دونم علف کشیدن چیه که تعداد افرادی که ادعای اینکاره بودن رو می کنن چندین برابر اونهایی که وقتی پای عمل می رسه می کشن... قبل از سفر به کویر یکی اومد بهم گفت که فلانی علف ملف می تونی جور کنی؟ من تهران ساقی نمی شناسم(تهرانی نبود). خلاصه من رو حساب این قهرمان و قهرمان های دیگه از جمله داف معرّف خودم(همون طرف مربوطه که می شه همون جذاب رمان روسی خون) که قبلا گفته بود بیار بریم تو کویر بکشیم(قبلش هم بارها تریپ اینکه اینکاره ام و می کشم و اینا رو گذاشته بود)، نشستم پنج تا سیگاری علف پیچیدم. اونم چه علفی... خلاصه موقع عمل که رسید همه دوستانی که تا قبل از اون مجدانه دنبال گرفتن آمار علفه بودن تا از بقیه عقب نمونن، یه دفعه جا زدن! و در نهایت از اون پنج تا سیگاری فقط یکیش رو من و اون پسره پیشنهاد دهند اولیه کشیدیم. البته چه عرض کنم اون یه سومش رو کشید من دو سومش رو و با این حال داشت پشتک می زد واگه به عنوان مراقب باهاش نرفته بودم، بجای دستشویی از بیابون سر در می آورد... خلاصه که معلوم بود اینکاره نیست... حالا نکته خنده دار اینجا است که این دوستان نسبتا پاستوریزه(از جمله آن پسر خفن نما) داف معرف من رو هم ترسونده بودن که خطرناکه تو بیابون و نکش و اینا. بامزگی قضیه اینجا بود که من از زبونشون شنیدم که می گفتن به فلانی(همون داف) گفتن که چون اولین بارشه بهتره تو کویر نکشه! اولین بار....!!!! در حالی که اگه کسی هم تو این جمع قرار بود به اون توصیه ای بکنه که ارزش شنیدن داشته باشه خود من بودم که بهش گفتم یه سیگاری سه نفری کار خاصیت نمی کنه و بیا نه کسی که با یه سوم سیگاری جهت یابیش رو از دست می ده یا از اون بدتر کسی که می ترسه یه پُک بزنه... به علاوه این حساب رو هم کرده بودم که من بودم و مراقب شرایط جانبی. حالا از همه اینها بگذریم می رسیم به جایی که تو راه برگشت داشتیم نزدیک پلیس راه مهریز می شدم که جای خوفیه از نظر گشتن برای مواد و اینجور چیزا. خلاصه منم مونده بودم با چهار نخ سیگاری پیچیده که گذاشته بودمشون تو کیف داف آشنام. کیف تو جای بالای سر اتوبوس بود و من خودم رو آماده کردم که اگه نگرمون داشتن برم کیف رو بردارم بگیرم تو بغلم. اونم با قیافه تابلوی من که فک کنم اولین نفری که بگردنش من بودم. اما چاره دیگه ای نبود و به هر حال سیگاری ها مال من بودن و اگه به گا رفتنی در کار بود، باید من می رفتم... البته در این حال استرس شدید و در حینی که خوشبختانه به سلامتی بدون اینکه نگرمون دارن از ایست بازرسی رد شدیم، هرچی فحش بود نثار دوستان و ادعاهاشون کردم که باعث شده بودن من انقد بیش از نیاز همرام بیارم که تو برگشت خطرناک از اون سمت بمونن رو دستم. بابا به پیر به پیغمبر علف تفاوت خاصی با مشروب نداره که کشیدنش افتخار خاصی داشته باشه. نکنین اینکارا رو. البته اینم بگم من خودم هم زیاد علف کش حرفه ای نیستم مثلا از اردیبهشت پارسال تا اسفند امثال اصلا نکشیدم. اما با این وجود تا اون حدی که ادعاش رو می کنم هستم.
ادامه ماجرای سفر به کویر: اما دلایل دیگه ای که به تدریج عزمم رو بر پنهانکاری جزم تر کرد اینا بدودن: با این اکیپ رفته بودم سفر و اگه می زدم تریپ رقابت عشقی با همه کش و واکشا و دپی هاش احتمالا می رفتم رو اعصاب بقیه اعضای گروه چرا که آرامش جمع طبعا به خاطر رقابت ودو نفر به هم می خورد. در حالی که اون بیچاره ها هیچ تقسیری نداشتن و اومده بودن از سفرشون لذت ببرن. به علاوه که به دلیل جدید بودنم تو جمع احتمالا حتی با یه دپ زدن ساده هم اونا احتمالا به این فک می کردن که شاید از سفر و اکیپشون خوشم نیومده و احساس غیر راحتی کنن. این مورد درباره خود طرف مربوطه هم که تنها آشنای من در ابتدای سفر با اون جمع بود بیشتر مصداق داشت و تا زمانی که آخرهای سفر خودش اشاره ای زد به اینکه می دونه(طبعا نظر من اینه که اون به دلیل سابقه فهمیده بود نه اینکه رفتار من چیزی رو نشون بده)، جلوی اون هم کاملا ظاهر رو حفظ می کردم. اما دلیل بعدیم این بود که اینکه مستقیما حس می کردم هر حرکت پسر دیگه چقدر می تونه در ذهن من تاویل شه و چقدر اذیتم کنه، اخلاقا نمی ذاشت به هیچ وجه اَپروچ مشابهی از طرف من صورت بگیره. مثالا وقتی می دیدم دست انداختن اون پسر دور گردن طرف مربوطه چقدر نگاه کنجکاو من رو می کشه به طرف خودش و چقدر ذهنم رو به شکل دردناکی درگیر می کنه، ترجیح می دادم تا جای ممکن تماس بدنی نداشته باشم یا اگه دارم به شکل تابلویی فقط دوستانه به نظر برسه. البته به جز یه استثنا که مربوط به شبی می شد که علف کشیده بودم و نصف شب در حالی ناگهان از خواب پریدم که از پشت بقلش کرده بودم و به محض پیدا کردن درک بصری از شرایط، برگشتم سر جام. در نهایت این رو هم اضافه کنم که من به دلیل اینکه جواب "نه" شنیده بودم اگرم پسره نبود، شاید همینکارو نمی کردم چون به شدت حق مالکیت طرف بر بدن و ذهنش برام مقدسه و از تاکتیک سماجت در این زمینه به شدت متنفرم. هرچند که متاسفانه سماجت بیشتر معمولا به عشق بیشتر تفسیر می شه. شایدم اصلا عشق همونه و شامل سماجت تحمل خواری هم می شه و در واقع اون حالتی که من دارم اسمش عشق نیست و همون جذب شدن یا شیفتگیه... بازم اگه حس و حالش بود ادامه می دم
و اما ماجرای سفر ما... فک کنم اشتباه بزرگ اولیه من این بود که قدرت ذهنم رو زیادی دست بالا گرفتم و به این نتیجه رسیده بودم که خُب مساله علاقه ام به طرف بعد یه شک یه روزه تموم شده و شرایط به حالت عادی یعنی دوستی قبلیمون برگشته. در واقع شاید بشه گفت با تفکراتی از این دست به خودم جو مثبتی دادم که گولم زد. اما همونطور که یعدا برام معلوم شد قضیه اینطوری نبود و من هنوز حالا نه به اون شدت قبل از شنیدن جواب رد اما به هر حال خیلی زیاد شیفته اش بودم. به دلیل همین اشتباه رفتن به این سفر رو با توجه به تاکید اون حتی بعد از ماجرای پیشنهاد و جواب رد رو بی ضرر می دونستم به علاوه که به حفظ دوستیمون می تونست کمک کنه یا لااقل اثر مخرب گزینه دیگر(امتناع از سفر) رو نداشت. به این اشتباه من این مساله خارج از اراده و دانش من هم اضافه شد که یه نفر دیگه که طرف مربوطه رو دوست داشت هم همسفر و شاید بشه گفت اصولا برنامه ریز اکیپ ما بود که اگه می دونستم قطعا نمی رفتم. نه فقط به دلیل رنج محتمل که خودش دلیل محکمی بود هرچند تا حدی که بکشم پایه کشیدن رنجهای انسانیم تا حدی که روابط انسانی ایجاب می کنه هستم ومی دونم زندگی احتراز از همه خطرها و خوابیدن تو پر قو نیست. دلیل تعیین کننده برام این بود که اصلا دوست ندارم شرایط ایجاد یه رابطه رقابتی باشه که همه چیز توش دفرمه است. منظورم اینه که حضور من شاید برای طرف مقابل حالت غیر طبیعی ای رو ایجاد کنه و نتونه بر اساس ذهنیت خالص خودش درباره شرایط، موقعیت ها و عکسالعملهاش تصمیم بگیره. مثلا در مورد یه خط قرمزش که در حالت عادی کوتاه نمی اومه و نبایدم کوتاه بیاد، به خاطر ترس از رقیب و اینکه اون از فرصت سردی ایجاد شده استفاده کنه کوتاه بیاد و خلاصه بره تو رابطه ای در موضع ضعف. این مساله بالعکسش هم برای خودم در اون شرایط می تونه صادق باشه. در نهایت این دلیل و یکی دو دلیل دیگه که خالا تو پستهای بعدی توضیحشون می دم باعث حالا که رفتم هم سعی کم با تمام وجود علاقه خودم رو به طرف پنهان کنم.
. اگه حوصله اش بود ادامه اش می دم..
الان که فک می کنم به نظرم بهتره اگه تونستم بعد رفع شدن بحران فعلی سیگار رو هم بذارم کنار تا چنین مسکن خوبی برای چنین شرایطی به این شدت وحشتناکی رو از حیز انتفاع نندازم
Saturday, March 29, 2008
یه سفر چند روزه رفته بودم کویر. باید عالی می بود. مناظری رو می شد دید که به شدت متفاوت زیبا بودن. اما من به دلایلی عذابی کشیدم که می تونم بگم به عمرم نکشیده بودم. تا حدی که بارها در حالی که تو صندلی اتوبوس لم داده بودم آرزوی مرگ کردم. یا حتی آرزوی اینکه کور مادرزاد می بودم. با اینکه می دونستم می گذره، درد چنان شدید و غیر قابل مهار بود که حاضر بودم از همه باقی زندگی ام و هیجانات و اتفاقاتش برای یه لحظه ساکت شدن اون بگذرم. حتی یکی دوبار به طرز مذبوحانه ای سعی کردم نفسم رو به سبک بردگان سیاه نگه دارم... خلاصه دوستانی که هی دچار نوستالژی عشق می شین، اشتباه بزرگی می کنین. دردی که می تونه تو عشق و عاشقی باشه اونقدر وحشتناکه که به هیچ چی نمی ارزه حتی به احتمال وصال. حالا بعدا شاید بطور دنباله دار اونچه که حداقل در ذهن طبعا غیر بی طرف من تو این سفر گذشت رو می نویسم. اما حالا هنوز اونقدر له ام که حواسم جمع و جور نمی شه.
پ ن: فک کنم بالاخره به حول و قوه الهی سیگاری شدم
پ ن2: دوستان لطفا کامنت هایی نذارین که از خودم شرمنده شم! بابا هیچ دلیلی نداره که آدم به آدمی که به هر دلیل جواب رد داده بهش بگه آدامس جویده! به علاوه اینکه می گذره رو خودم خیلی بهتر می دونم ولی این هیچ کمکی به دردهایی می کشی و کشنده بودنشون نداره
Tuesday, March 25, 2008
همیشه در دوره های مجذوبیت یکی از راه در روهای من اینه که به خواب پناه می برم. خوابای من معمولا چنان عجغ وجغ، فانتزی و بی ربط به شرایط روانی روزَمَن که وقتی از عالمشون بر می گردم، قشنگ عوالم ذهنی ام تا حد زیادی فاز عوض می کنه. اما دیشب دقیقا زمانی که به یه چنین خوابهایی نیاز حیاتی داشتم، پشتم خالی شد. هرچی خواب عاشقانه و رومانتیک درباره طرف می شد دید، دیدم؛ رسما به گا رفتم. خلاصه وای به روزی که بگندد نمک...
Friday, March 21, 2008
- بیا با این قیافه هامون بریم زورگیری کنیم
- هوم بد فکریم نیست. بریم با جنده ها صحبت نیم اگه کسی پولشون رو خورد، به مون خبر بدن بریم از حلقومشون بکشیم بیرون 2 تا اونا یکی ما
- اَه برو بابا... اصلا باهات کار نمی کنم. آخه زورگیریت هم باید فمینیستی باشه؟
هموم - ...
امروز تو یه صحبت دوستانه با جذاب رمان روسی خون متوجه این نکته شدم که خیلی از حالات عجیب غریبش این مدت به این خاطر بوده که نمی دونسته رفتار من رو به چی تعبیر کنه. نمی دونسته آیای واقعا علاقه ای تو ذهن من هست یا توهمات خودشه. جدا از بامزگی این مساله که مثل اینکه توهمات تو ذهن من بوده نه اون، نکته ای که به ذهنم رسید اینه: برای ایجاد جذابیت و رابطه یکی از تاکتیک های موثر اینه که با حرفها و رفتار دو پهلو بدون اینکه بند رو آب بدی کاری کنی که اینکه تو ذهن تو چی می گذره بشه یکی از دغدغه های ثابت ذهنی طرف. همین حضور ذهنی ممتدت حالا به هر بهانه ای که شده می تونه برای طرف مقابل از طریق عادت ذهنی جذابیت ایجاد کنه. هرچند من دقیقا نمی دونستم تو ذهن اون چی می گذره ولی بطور کلی می دونستم که دو پهلو ادامه دادن در نهایت مثبته. اما چرا من از این جورحالات احتراز کردم و می کنم؟ جدا از غیر اخلاقی به وضوح مردود دونستن بازی دادن ذهن یه آدم دیگه (که بر پایه ابزار فرض کردن کلیت وجودی انسانی یه فرد استواره) بر اساس اخلاق سختگیرانه شخصیم(برای دیگران لزومی نمی بینم به این اخلاق پایبند باشن چراکه اگه کسی برای تبدیل یه عشق یه طرفه به مدل مطلوب دوطرفه اش تلاش کنه، نمی شه به این راحتیا محکومش کرد به همین دلیل اگه کسی از من توصیه تکنیکی بخواد بهش می گم اینکار جواب می ده)، دلیل کارکردی و خودخواهانه دیگه ای هم در بینه: اصولا به نظر من اینجور جذابیت های ناشی از تکنیک و تاکتیک خیلی پوشالیَن و این پوشالی بودن حتی می تونه خطرناک هم بشه. در واقع وقتی رابطه به یه حالت روتین رسید اگه نگم همیشه در اغلب مواقع ترجیح می دی خودت باشی نه یه بند باز اجبارا همیشه متمرکز. مثلا خیلی وقت ها می خوای پیش پارتنرت راحت تا حداقلهای توانت کم بیاری و صادقانه همون باشی که هستی. اصلا پارتنر جزو تعریفشه که یار شاطر باشه نه بار خاطر. اگه رابطه ای بر پایه جذابیت کاذب باشه اینجور مواقع نه تنها رابطه به گا می ره بلکه امکانش هست به دلیل خالی شدن پوشالهای زیر پات ارتفاع زیادی رو از نظر روانی سقوط کنی و با مغز بری تو باقالیا... خلاصه من که با شنیدن اینکه این مسائل داشته تو مغز جذاب رمان روسی خون پا می گرفته، از رویکردم راضی تر شدم. من باید خودم براش جذاب می بودم که نبودم نه اینکه با تکنیک های روانی ذهنی جذابیت کاذب ایجاد می کردم.
البته اصلا ادعای این رو ندارم که اگه اون کارو می کردم حتما جواب می داد. در نهایت به هیچ وجه منکر تظاهرات سوبژکتیو طرف مقابل به عنوان یه انسان صاحب رای نیستما
مساله همونجور که شروع شده بود حل شد. شرایط واقعی اینه که همیشه هر آدم متوسطی مثل من چهار پنج نفر هستن که براش از نظر جنسی جذابن(شامل پسر و دختر که معمولا واسه من نهایت شامل یه پسر می شه) که خبُ در طول زمان یکی می ره و یکی دیگه جایگزین می شه. اما اون چیزی که من رو از روابط عادی با یکی فراتر می بره تا حدی که می شه اسمش رو گذاشت شیفتگی یا عشق یا هرچی(منظورم به هر حال حس غیر قابل کنترل مجذوبیته نه شکل قابل کنترلش)، این حسه که کشش دوطرفه است. اما از کجا آدم به این می رسم؟ جوابش کمی پیچیده است. چون فاکتورهای ذهنی زیادی وجود داره که مجموعا تورو به این حس می رسونه. شاید بشه اینجوری مدل سازی کرد که به طرف این چهار پنج نفر همیشه سیگنالهای ریزی می فرستم(همونطور که اونها به چند نفر خودشون) و هر وقت به درست یا غلط حس کنم سیگنالی با شدت کمی بیشتر از مال خودت دریافت می کنم، سیگنالی شدیدتر از مال طرف می فرستم و قص الی هذه. البته این نکته هم قابل توجهه که این پروسه تا وقتی که هنوز کار به جاهای باریک نکشیده، کاملا ناخودآگاهه و هیچ نقشه یا بازی ای درکار نیست. خلاصه این پروسه هی می تونه تشدید بشه تا به جایی برسه که باز به درست یا غلط حس کنم که یه چیز دوطرفه ای درکاره و اینجاست که با کله می رم سمت شیفتگی. اما با اینکه آدم متوهمی درباره رفتارهای مردم نیستم پس به دریافتیات خودم کمکی اعتماد دارم، وقتی طرف صراحتا بهم می گه که این مساله دوطرفه نیست، قدرت صراحت حداقل برای آدم در این زمینه ها واقع گرایی مثل من از همه حسیات ملاک تره. خُب وقتی همه پروسه تشدید انکار شد و فهمیدم که طرف کشش متقابل به طرفم نداره، اون اصل پایه ای جذابیت طرف برام که دوطرفه بودنشه و اون فاکتوریه که درنهایت باعث می شه مجموعه جذابیت از ظرفیت کنترلیم بالا بزنه، ناگهان فرو می ریزه. خلاصه درباره اتفاقات اخیر هم بعد از 36 ساعت بحرانی که به دلیل هیجانات می شه طبیعی دونستش، باز هم شرایط به حالت یه ماه پیش برگشت و جذابیت جذاب رمان روسی خون به همون حد قابل کنترل چهار پنج نفر دیگه رسید
یه دوست عزیز با این توضیح که در این شرایط بهترین چیز واسه تو داف دیدنه دستم رو گرفت برد یه چای به قول خودش پرداف. اولا که ما دافی ندیدیم. البته شاید توضیحش این باشه که با توجه به حضور فعلی جذاب رمان روسی خون تو ذهنم و به قول آقامون نیچه "داف مرده". ثانیا در حالی که به زوجهای موجود اشاره می کردم، با لحن شوخی برگشتم به این یار غار گفتم که من در عجبم که تا وقتی یکی مثل جذاب رمان روسی خون هست، این پسرها چطور می تونن دست این دخترها رو بگیرن یا با هم بخوابن؟! البته نمی دونم حالا جدا از لحن این حرفم شوخی بود یا جدی؟ به هر حال دو نفری قاه قاه خندیدیم. فقط همین مونده بود که شرایط روانی خودم هم بشه دست مایه دلقک بازیهای خودم! از بیرون خودم رو نگاه می کنم و به مزحک بودن چیزایی که از ذهنم می گذره می خندم و تازه جارش هم می زنم تا بقیه هم شریک شادی شن و در عین حال از درون این حرفهای مزحک یه جورایی واقعی ان چون از ذهنم می گذرن واین خودش مایه خجالتم هم می شه! به قول جنیس چاپلین که در نامه ای به مامان بزرگش می گه "آنکه می گرید یک غم دارد آنکه می خندد هزار غم دارد" ها ها!
پ ن: جدیدا خوم هم در تشخیص اینکه چه حرفیم جدیه کدومش شوخیه واقعا موندم. مثلا این مشکل در دفاع کردنم از چپها یا پست مدنیته هم هست. حرف رو می زنم اما با لحن شوخی اما عجیب اینه که به هر حال از ذهنم می گذرن و مصرانه می گمشون...
پ ن: آخر شبی رفته بودم از تو ماشین یه چیزی بیارم که یه گربه نمی دونم رو چه حساب خودش اومد تو بغلم و یه مدت زیادی بغل هم بودیم. البته گربه ناشناسِ ناشناس نبود اما تریپ خاصی هم با هم نداشتیم. حالا بو گوشت می دادم یا هرچی ناخودآگاه با این حس که حیوون بی زبون متوجه دردم شده و واسه دل داری اومده بغلم کرده، کلی آرامش پیدا کردم
پ ن
Thursday, March 20, 2008
- بیا واسه اینکه فراموش کنم یه کار هیچان انگیز بکنیم...
- مثلا چه کاری؟!
- اممممم... چطوره بریم جنده بیاریم. البته می دونی که طبق اخلاقیات من معامله سکس مردوده... منظورم اینه که جندهه بیاد بعد بشینیم با هم یه قل دوقل یا پاسور بازی کنیم و در نهایت بگیم پول نداریم که زورگیرش بیاد آبروریزی راه بندازه و یه کتک مفصلی هم بهمون بزنه
- !
نمی دونم چرا همه این مسخره کردن کله کچلم توسط خودم رو اشتباه برداشت می کنن و فک می کنن به نظرم بد شده و درباره اش اعتماد به نفس ندارم... بابا از دیوانه ای مث من که از درز دیوار واسه خندیدن نمی گذره، چه انتظاریه که این تخم مرغ گنده براق سوژه خنده اش نشه؟ و الا در واقع خودم ازش خوشم می آد و به نظرم باحال شده.
یا مدوِّل الحال والادوال
دوِّل دولِنا الی احسن الحال
یه تجربه شخصی من این بوده که یه پسر هرچی بیشتر فوت فتیش باشه بیشتر از نشون دادن پای برهنه خودش بدش می آد...
دوستان دیشب در زمان بی تاریخ بعد از نیمه شب که 29 اسفند حساب نمی شه و چون هنوز سال تحویل نشده اول فروردین هم نبود به جذاب رمان روسی خوان حرف دلم رو گفتم... و بعد کمی کش و قوس یه جواب "نه" واضح گرفتم. به هر حال کاریش نمی شد کرد. کاش می شد اینجوری نمی شد چون دوست خیلی خوبیه. البته می شه دوست خوبی هم بمونه اما یه مشکل اساسی در باره حفظ دوستی با این یه مورد خاص هست... من حس کردم تعداد آدمهایی که شرایطی مشابه من دارن، زیادن. یعنی کسانی که به هر حال در بازه ای بهش پیشنهاد دادن و جواب رد شنیدن یا در بازه ای باهاش رابطه داشتن و به هم زده باشون و در نهایت دوستی عادی بینشون ادامه پیدا کرده و خیلیهاشون هم به ابراز عشقهاشون ادامه دادن.. اصلا دوست ندارم بین یه عده دیگه بُر بخورم و جز یه دسته آدم حساب شم. دسته ای که از بیرون به شکل آویزونهای عشقی یکی به نظر می آن. من به شدت در این زمینه وسواسیم یعنی حل شدن فردیتم در تعدادی آدم مشابه... متاسفانه اهل خودسانسوری هم نیستم که علاقه ام رو مخفی کنم هرچند اگرم بخوام در این زمینه بسیار دست و پا چلفتی و تابلو ام. امیدوارم این حس من با ترس از بودن در موقعیت ضعف خالی اشتباه نشه. چرا که اگه این آدما در کار نبود، بی شک داوطلبانه اولین کسی می شدم که تا زمانی که واقعا اینطور بود بدون انکار جذابیت جنسی اش برام و البته بعد از از بین رفتن جذابیت هم به صورت صرفا همدلانه، دوست خوبی براش می موندم وپای دردی که از دیدن جذاب وصال ناپذیره فراریم نمی ده. اما حالا با وجود این شرا یط واقعا نمی دونم...
پ ن: راستی دوستان دیگه حق ندارین بهم دن ژوان بگین ها... دن ژوان هیچوقت جایی نمی خوابید که آب زیرش بره. خلاصه منم یه آدم معمولیم؛ مثل همه جواب رد می دم جواب رد می شنوم عذاب می دم عذاب می کشم... مثل همه شما دیگه. امیدوارم اگه واسه کسی جذابیت کاذب(به عنوان دن ژوان شکست ناپذیر) داشتم با دقت این پست رو بخونه و این سو تفاهم از بین بره...
پ ن2: فک فعلا باید رمان روسی خوندن رو بذارم کنار
پ ن3: کاش تیغ ننداخته بودم... الان برای پرت کردم حواسم بیشتر به این کار نیاز دارم
Wednesday, March 19, 2008
از اونجا شروع شد که به خاطر فاصله مکانی یه نفر که برام جذاب بود رو به جز در زمینه دوستی همدلانه فیلتر کردم. خُب اون جذاب بود و من عامدا بهش نزدیک نشدم و مثل تبدیل شدن گشنگی به دلپیچه، تو ذهنم پیچید و پیچید و بزرگ شد تا جایی که الانم: با کمال تعجب(با توجه به من و سابقه ام) یه مجذوب حسابی! در دو حال این حال مجموعا خوش و نادر تو زندگی به گا میره: حالت اول اینه که کار به رابطه بکشه و تازه اونوقت ناهماهنگی های محتمل روانی، جسمی و... خودشون رو نشون بدن و همه چی به گند کشیده بشه که احتمال این از هماهنگی دو طرف در حالت عادی بیشتره؛ انقد که فاکتورهای این مساله زیاده. تازه به این امکان بیشتر(ناهماهنگی) ای حالت دوم رو هم اضافه کن که برم بگم و نه بشنوم. من آدم واقع گرایی ام و در این حالت نمی تونم با تخیل چیزی رو بازسازی کنم و عاشق دل خسته بشو نیستم و تنها تازمانی می تونم ادامه بدم که تصورات و تخیلاتم محتمل باشه... اگه بر اساس منطق صرف بخوام تصمیم بگیرم که روشنه جواب چیه. اما یه فاکتور دیگه ای که اینجا در مورد من با توجه به شناختی که از خودم دارم وارد می شه اینه که نمی خوام ترسو باشم. فک کنم نیازبه گفتن نیست که می ترسم اما در نهایت ترسو کسیه که بر اساس ترس تصمیم بگیره...
اگه می خوای دافهای آشنات سرت رو ناز کنن، برو تیغ بنداز کله ات رو تیغ بنداز. نمی دونم این چه سریه تو کله کچل که همه می خوان روش دس بکشن... البته من شخصا زیاد خوشم نمی آد مگه فعلا در مورد یه نفر که خیلی فازداد.
Tuesday, March 18, 2008
انتخاب راه ارتباطی چه برای شروع رابطه چه اتمامش کار پیچیده ایه. هرچی از اعلام حضوری به سمت تلفن و نهایتا اینترنت بری از یه طرف به اندازه کافی مسئولانه(در به هم زدن) و شجاعانه(برای شروع) رفتار نکردی. اما بجاش طرف بطور کلی راحت تر می تونه حرفش رو بهت بزنه و بطور خاص در پیشنهاد دادن تو رو دربایستی قرار نمی گیره و جسارت تو براش جذابیت کاذب ایجاد نمی کنه و اگه جواب منطقیش نه باشه، راحت تر حرفش رو می زنه و در به هم زدن احساس تحقیر شدن نمی کنه. خلاصه مجموعا انتخاب سختیه
با این کله کچل تخم مرغی و سیبیلای بناگوش در رفته، شدم عین چاملی تو تنسی تاکسیدو!
Monday, March 17, 2008
تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که رفتم کله ام رو تیغ انداختم. در شرایطی که ذهنت سینتکس ارور می ده، تغییر قیافه گاهی جواب می ده. در واقع این حرکت ذهنت رو درگیر تطبیق دادن خودش با تصویر جدید تو آینه می کنه و فشار دورِ ذهنی بی انتها کمتر می شه.
Sunday, March 16, 2008
جدی جدی اگه سه چهار تا پسر دیگه جز خودم پایه باشن، پایه ام یه حرکت بزنیم به این صورت که بریم چادر و صورت بند تهیه کنیم وبا این پوشش در سطح شهر تردد کنیم. تازه می تونیم چهار پنج نفری جمع شیم و با امضای انجمن مردان برقع پوش پلاکاردی بالا بگیریم که "ما هم خواهان محافظت از گوهر عفتمان در صدفیم". بعد که مردم جمع شدن رو بنده رو بالا بزنیم و ریش سیبیلامون پیدا شه(طبعا بهتره پسران سه تیغ نکنن تا معلوم باشه دختر نیستن). به علاوه باید بریم فلسفه حجاب تو کتاب مطهری پطهری رو هم بخونیم و از بر کنیم که وقتی گرفتنمون(به احتمال قریب به یقین این اتفاق می افته)، عینا با اون ادبیات از حرکتمون دفاع کنیم.
یه دکتری در انگلستان که رکورد تعداد قتل زنجیره ای رو داره، 219 نفر رو با موروفین خلاص کرده. به نظرت این بجای شلوغ بازی و ابراز انزجار، دست این بابا رو نباید بوسید؟ من که آرزومه جزو قربانیاش می بودم...
این جذاب رمان روسی خون این روزا برام در حد کمرشکنی خواستنی شده. یعنی تا حدی به وضوح در حضورش ازاز مقاوتی که در مقابل جذابیتش می کنم، از شدت خستگی مغز درد و بدن درد می گیرم... آخه چرا اینجا نیست؟ البته این رو می دونم که آنچه که برای من ثابت شده است جذابیت اون برای منه نه بالعکس و حرفم این نیست که اگه اینجا بود صد در صد همه چی ردیف می شد؛ چود فاکتور اون و خواست اونم هست. اما به هر حال اگه اینجا بود، اوضاع از اینی که هست خیلی روشن تر می بود. البته یه نکته مهم هم که با وجود موانع بزرگ فک کردن بهش منتفیه، همون ترس خودم از رابطه است و توضیحاتی که تو پست های قبلی درباره دلیل سعی ام بر دول بدستی آوردم.
- استدعا می کنم
- تمنا می کنم
- هو تمنا اسم دوست دختر منه ها...
- اِم... خُب استدعا هم اسم زن منه
اعتماد به نفس خامنه ای کشته منو. اس ام اس اومده بود که آقا فرمودن به کسانی رای بدین که همسو با دولتن. آخه مردک تو نمی دونی اقلب مردم هرچی تو بگی بر عکسش می کنن؟ یعنی بازم رفتی تو توهم محبوبیت؟ باز اگه به بسیجیا اس ام اسه می اومد و اونا به هم فوروارد می کردن یه چیزی. ولی وقتی از یه شماره عجق وجق می آد و به دست آدم بی ربطی مثل من می رسه، معلومه که رندم فرستاده شده... البته که در نهایت با این رای کمی که تهران دادن، اتفاق خاصی نیافتاد. هرچند بوی تقلب دیگه ایندفعه جدی جدی می آد.
یه ایده به نظرم رسید ترکاننده. دولم(در حالت نعوذ بالله) رو به شکل موشک گریم کنم(خب طبعا طفلان مسلمِ آویزون از اون زیر هم می شن سکوی پرتاب) و از این عصر هنری عظیم عکس بگیرم و به عنوان یه بادی آرت عرضه اش کنم. تازه رو کلاهکشم به خط خوش می نویسم کلاهک هسته ای. فک کن پیوند سیمبلیک بین نماد مردسالاری و امپریالیسم!
پ ن: هوی دزدان هنری... ایده ام رو ندزدین ها
Saturday, March 15, 2008
بالا برم پایین بیام هزار تا رابطه هم داشته باشم، شروع کردنش به نظرم خیلی سخت می آد.
Friday, March 14, 2008
حکمت این رو نمی فهمم تو یه جمع که اکثریت مستن چرا اونایی که مستن هی عباراتی اینچنین را خطاب به اقلیت غیر مست بیان می کنن: "فلانی الان به ما نگاه عاقل اندر سفیه می کنه" یا "فلانی داره مسخره مون می کنه"و... بابا بی خیال که کی به چی فک می کنه؛ به تخم و تخمکتون!
پ ن: من معمولا از مستان جمعم
Thursday, March 13, 2008
فتوای جدید شیخ پشم الدین متشرّع: از امروز بجای "پای استدلالیون چوبین بُوََد" از "دول استدلالیون رویین(منظور نه فلز روی بلکه وقاحت است) بُوَد" استفاده شود.
Tuesday, March 11, 2008
پدر در حالی به دختر نوجوونش تجاوز می کرد(که در نهایت به مرگ دختر ختم شد)، اینطور خطابش می کرد که "اگه می خوای بِدی چرا بری بیرون بدی؟ خودم می کنمت". منطقیه؛ نیست؟ از این سر راست تر نمی شه استدلال کرد: دختر می خواد بده. برای بیرون رفتن باید انرژی صرف کنه. اما در خانه هم یک دول هست که بدون صرف انرژی بیرون رفتن قابل دسترسی است؛ پس زنده باد بهینه سازی مصرف انرژی... تازه مشکل پیدا کردن مکان و ریسک گرفتار شدن هم درکار نیست. سوال اصلی اینه که آیا تقصیر این آقاست که دو دو تا می شه چهار تا؟ آیا امثال ارسطو بیشتر مسئول چنین اتفاقاتی نیستن؟
پ ن: آخه چنین هیولاهایی مهوعی از کجا سر و کله شون پیدا می شه؟
Sunday, March 09, 2008
انصافا، خداوکیلی، بینی و بین الله "دل صابون زدن" بیشتربه کاربردی که براش جا افتاده نزدیک تره یا "دول صابون زدن"؟ تازه می شه ریشه یابیش کرد که در زمان قدیم وقتی مردی با معشوقه اش قرار داشت، در حین تفکرات خوشش از وصال در پیش رو، دول رو یه صابونی می زده(در این زمینه کارکردگرایی خیلی ریشه دار بوده) و این ترکیب به عنوان استعاره ای از انتظار مشتاقانه از اون زمان مصطلح شده. اما چه انتظار داری در دوره ویکتوریایی ما که به "کیرش" رحم نکردن و تبدیلش کردن به "کورش"، این استعاره پرکاربرد رو بی نصیب گذاشته باشن؟ من که می گم باید اینطوریا بوده باشه...
نمی دونم چرا با اینکه از همه ترکیبات عزیز(عزیز، عزیزم، عزیز دلم و...) متنفرم(بیشتر از اینکه کسی اینارو بِم بگه تا خودم بگم)، از عجیج(با تلفظی متمایل به عژیژ) الالخصوص ترکیباتش(عجیجم، عجیج دلم و...) خوشم می آد. اونم در حالی که از همه تحبیب های دیگه مخصوصا اگه همراه با تغییر و لوس کردن لحن باشن(مثلا عَشملکم، عِشمکم و...) به شدت متنفرم...
Saturday, March 08, 2008
روز جهانی زن مبارک. من که فک می کنم راه نجات انسان از بسیاری از بن بستهای فعلی در دوباره زنده کردن زنانگی است. حالا چه از طریق پیگیری خواستهای فمینیستی در جنبشهای زنان چه از طریق بیدار کردن آنیمای درون مردان.
جنگ و صلح رو شروع کردم... خیلی کلفت ملفته! کاش می شد یه دپینگی کرد قبلش(منظورم دیدن جذابِ رمان روسی خونه).
فک کن با یه رفیق شفیق نشسته باشی تو ماشین و بعد شروعی رویایی با گیتار برقی جَنیس جاپلین با صدای خش دار بخونه "سامر تایم..." و اون دوست که اولین باره اون موسیقی رو می شنوه(هوشمندانه سعی کردی اون آهنگ رو بیاری که دو نفری حالش رو ببرین) بگه" اَه... این زنک چرا صداش رو اینطوری می کنه"...
Wednesday, March 05, 2008

روز به روز بیشتر باید با این وسوسه خودم مقابله کنم که مشترک کیهان بشم اون هم برای تضمین خندیدن هر روزه ام. آخه چطور می شه این رو خوند و جدی گرفت:
"
حمايت لابي اسرائيل از دختركان عتيقه[متشکریم از دوست نویسنده که در مقابل وسوسه وحشتناک بکار بردن ترکیب "دخترکان تُرشیده" مقاومت کرده و از نظر اخلاق روزنامه نگاری با وجود خشم اصیل و انقلابی خود سربلند از این امتحان الهی سربلند در اومده. به علاوه با وجود دیدن هر روزه فَشِن هایی چون حسین شریعتمداری بهش حق می دم در فیلتر کردن مد روز ها از عتیقه ها انقدر وسواس به خرج بده... هرچند بد نبود تکلیف تناقض موجود بین "ک" تصغیر ته دخترکان و صفت عتیقه حمل شده(بالاخره بچه مچه ان یا دختر ترشیده؟) بر اونو معلوم می کرد تا دیگه هیچ شائبه ای درمورد این ترکیب نبوغ آمیزِ "دخترکان عتیقه" وارد نمی بود. البته شاید تویسنده خوش ذوق از صنعت تضاد برای ادبی تر کردن ترکیب استفاده کرده که اگه چنینه دست مریزاد[!
در آستانه روز هشتم مارس، لابي اسرائيل در سوئد[این اسرائیلی ها با اون چشمای چپشان که قبلا فقط تو آمریکا قدرت داشتن، جدیدا در سوئد که هِچ، در گینه کواکری هم شعبه زدن و منافع ما رو تهدید می کنن] فعاليت هاي خود براي حمايت مالي غرب از «جنگ زنانه براندازي»[دوست نویسنده حتی در بکار بردن این ترکیب هم مساله تفکیک مقدس جنسی رو رعایت کرده تا خدایی نکرده این سطور برای بعضی از مخاطبان معلوم الحال تحریک کننده نباشه] و «كمپين يك ميليون امضاء» شدت بخشيده است. بخشي از اين لابي صهيونيستي كه «بنياد پژوهش هاي زنان ايران» در زمره آن است[جدا از ایمان به صداقت جناب شریعتمداری با پرونده پاکشون، این ارتباط خیلی منطقی هم هست: لابی صهیونیستی => "بنیاد پژوهش های زنان ایران". یه کم دقت کن فقط چند تا کلمه جابجا شده.] را «هايده درآگاهي» (عضو ارشد بنياد پژوهش هاي زنان)، «هما سرشار» در خارج از كشور تشكيل مي دهند. «سرشار» از رابطان رئيس جمهور اسرائيل با فعالان فمنيست[لازم به توضیحه اسرائیل در واقع سازمان اطلاعاتی مطلاعاتی نداره و رئیس جمهور شخصا برنامه ریز همه برنامه های براندازانه د سرتاسر دنیا است. انقد که این یهودی ها به دلیل نفرین شدن توسط خداوند احمق و کم آی کیو شدن] در ايران، عضو سازمان بني بريت و نيز برنده جايزه بهترين روزنامه نگار از سازمان «فرزندان صهيون»[فک کنم این سازمان رو نویسنده در حین نوشتن مطلب با استفاده از تخیل بی نظیرش اختراع کرده و اصلا و ابدا هم تابلو نیست که اینجوریه. باریکلا به فرزندان ایران زمین که در همه زمینه ها پیش تازند] در اسرائيل است كه با «شهلا شركت» (مديرمسئول ماهنامه توقيف شده زنان) و «اعضاء كمپين يك ميليون امضاء» نيز در ارتباط مي باشد.[همه هم که به هم مربوطن از شهلا شرکت گرفته تا هما سرشار و پروین اردلان. چه توطئه گستره ای که خوشبختانه با هوشمندی دوستان کیهانی رسوا شد[!
لابي اسرائيلي زنان در يك سال گذشته كوشيده است تا جوايزي را براي فمنيست هاي هوادار كودتاي مخملي در ايران[خدایا این پارچه مخمل و رنگ نارنجی رو از دوستان نگیر که چشمه خلاقیتشون کور می شه و ما محروم می شیم از این منبی لایزال خلاقیت] از كشورهايي مانند سوئد بگيرد. جايزه «بنياد اولاف پالمه» با حمايت اين لابي در روز ششم مارس(پنجشنبه) در استكهلم به پروين نجفقلي اردلان (معروف به پروين اردلان، رفيقه[این کلمه من رو یاد شرت های پاچه دار مرحوم پدربزرگم انداخت. این نشوندهنده عمق مطالعات دوست نویسنده است که از خوانده داستانهای بند تمبونی مجله سپید و سیاه چهل سال پیش هم نگذشته. ازش به شدت سپاسگذارم که اشک منِ پیرمرد رو از حس نوستالژی در آورد] فرج سركوهي) اهداء خواهد شد.
اردلان كه از اعضاء «مركز فرهنگي زنان» در ايران است، از سال 1380 با شركت در سمينار سالانه «بنياد پژوهش هاي زنان»، روابط خود را با اين بنياد آغاز كرد. اين بنياد را وابستگان به دربار ستمشاهي [دوست کیهانی چون شاهینی تیزبین بعد سی سال هنوز دربار ستمشاهی ای می بیند که می تواند پشت دشمنان جمهوری اسلامی بایستد. هرکی دیگه بود فک می کرد سی سال پیش دربار ستمشاهی به رحمت ایزدی پیوست؛ ولی نویسنده گول اینگونه عوامفریبی های تاریخ مابانه رو نمی خوره چراکه می دونه تاریخ علمی غربی است و مشکوک] و زنان يهودي صهيونيست[پیدا کنید ارتباط دربار ستمشاهی با زنان یهودی صهیونیست و بنیاد اولاف پالمه سوئد را. فک کنم پروژه این جستجو از یافتن پرتقال فروش معروف هم پیچیده تر باشه و تنها شاگردان استاد شریعتمداری از پس حل چنین معماهای پیچیده ای بر بیان] اداره مي كنند. وي كه در دوره اي سردبير نشريه بين الملل شهرداري تهران (در زمان غلامحسين كرباسچي) بود، از اعضاء اوليه كمپين زنانه دختركان و پسركان[عجیب آنکه دوستان امثال ما مردان فمینیست را هم به دیده تفقد نگریسته و به رسمیت شناختند. ما که تا عمر داریم زیر دین التفاطاتشون خواهیم بود] به شمار مي رود. اين كمپين بر پايه تكنيك هاي كودتاي مخملي كه در «خانه آزادي» سازمان جاسوسي سيا صورتبندي شده است و بر مبناي طرح «خاورميانه بزرگ» براي مبارزه با احكام قطعي اسلام[خمینی طبق اقوی اقوال فراموش کرده بود که علاوه بر "توحید شاید هم معاد" بردگی زنان رو هم به عنوان سومین موردی که نمی شود به خاطر حفظ کیان حکومت اسلامی زیر سیبیلی رد کرد، اشاره کنه. عجیب اینکه خود پیغمبر هم یحتمل یادش رفته این رو در اصول دین بیاره. این آلزایمر بزرگان در کهنسالی که به مسئولیت های روزنامه نگاری دوست نویسنده ربطی نداره] عمل مي كند.
به گزارش رسانه ها، پروين اردلان كه روز 13 اسفند براي دريافت جايزه لابي صهيونيسم در سوئد عازم استكهلم بود، به سبب داشتن پرونده قضايي مفتوح در دادسراي انقلاب اسلامي، اجازه خروج از كشور نيافت. براساس يافته هاي «كيهان»[سازمان اطلاعاتیشون رو بخورم که با وجود غیر دولتی و مستقل بودن دست موصاد، سیا و اینتلیجنس سرویس و... رو از پشت بسته]، اين لابي مي كوشد در آينده نزديك براي حمايت بيشتر از «شادي صدر» كه عليه قوانين اسلامي[مثل قانون انسانی، تابناک و شور انگیز سنگسار که وجودش در سرزمین اسلامی عامل برکات بسیار است از جمله تقویت پشت بازوی پرتاب کنندگان بلوک سیمانی و افزایش تمرکزشان در نشانه گیری تواسط سنگ آجر و...] در ايران مبارزه مي كند، جايزه اي را نيز براي وي از يكي از دولت ها يا نهادهاي شبه مدني اروپايي كسب كند.

پ ن: من که زبونم نی چرخه به این مطلب بگم پرونده سازی! وقتی داشتم می خوندمش هرچی از خوندنم می گذشت بیشتر از عصبانی به سمت قهقهه می رفتم.

Tuesday, March 04, 2008
همونقدر که چشم درشت جای زیاد برای غور و تفحص داره(که جذابه)، چشم ریز هم می تونه احساسات صاحب چشم رو مخفی کنه(که اینم سکسیه). مثلا وقتی یکی که چشماش ریزه بهت خیره می شه خیلی سخته حتی بفهمی که ازت خوشش اومده یا نفرت تو نگاهشه چه برسه درک احساسات دیگه. خلاصه این مرموز بودن چشمهای ریز باعث شده همیشه صاحبنشون برام جذابیت خودش رو داشته باشه.
یه وقتایی جذب یه نفر می شی که می دونی اتفاق خاصی بینتون پیش نخواهد آمد. شیفتگی یک طرفه هم ی می تونه حس خوب باشه. اما متاسفانه از زمانی که فهمیدم به سرعت هر چه تمام این حس و حال هم از سرم می پره، از خود دوران شیفتگیشم نمی تونم اون لذت قبل روببرم
یه اتفاق جالب. من یه دختر بکن در رو پیدا کردم! دختر جذابی هم هست به شدت! بزنم به تخته روز به روز کلیشه های جنسیتی روز به روز بیشتر شکسته می شه
یکی از خوبی های اینکه با کسی که به نظرت سکسی می آد یه راس بری سر اصل مطلب اینه که اگه ناموفق از آب در بیاد(که احتمالش بیشتره)، بعد از اون اگه بتونین دوستیتون رو ادامه بدین طرف برات می شه مثل یکی از دوستان همجنست. در حالی که اگه دو طرف سوژه جنسی شن واسه هم(سوژه خود ارضایی شبانه)، دوستی ازش در نمی آد که هِچ، فایده ای هم برای رابطه شون نداره چون اگه دافعه ای بخواد پیش بیاد بعد 10 سال هم سکس کنن پیش می آد.
Monday, March 03, 2008
اون جذابیت گذشته زن شوهردار برام از بین رفته. یعنی دیگه اینکه شب میره با شوهرش سکس تخمی می کنه به تخمم نیست. اما یه چیزی همیشه من رو به اون سمت می کشونه. احتمالا اینکه به وضوح ببینم زندگی خانوادگی چه گهیه و از شرایط و ذهنیت های خودم که فرسنگ ها از خانواده است، ناخودآگاه شادم می کنه. به هر حال تربیت از کودکی و اینگه سرت رو هر طرف می گردونی خانواده می بینی، خودش خیلی رو نِروه و لمس کردن گندی واقعی اش در طی ارتباط با یه زن شوهر دار می تونه خیلی آرومم کنه. و خوب این آرامش بخشی تحتمل خودش عامل جذابیت و سکسی بودن این نوع رابطه برای من می شه.
هروقت یکی که ازش گریزونم زنگ می زنه یا اس ام اس می ده که "دلم تنگ شده برات" به این گزاره بیشتر ایمان می آرم که اگه واسه کسی دلت تنگ شد و می دونستی این احساس دو طرفه نیست، به هیچ وجه سعی نکن این مساله رو به گوشش برسونی
Sunday, March 02, 2008
خواب دیدم تو یه بغل گرم و نرم و سکسی آروم گرفتم و سرم توی سینه های نرمشه و دارم تنش رو بو می کنم. آغوشی بود بین مهربانی و آرامش مادر و جذابیت و سکسی بودن زن یا در واقع یه چیزی که هردوش رو شامل می شد(تو عالم خواب می دونسم صاب بغل ده پونزده سالی ازم بزرگتره). مشکل اصلی ام اینجا بود که لحظه ای رسیده بود که باید سرم رو بالا می آوردم... با تمام وجود می خواستم ببوسیدمش اما نمی دوستم لبهاش رو ببوسم یا پیشونیش رو. وآخرین چیزی که یادمه اینه که در حالی که سرم توی اون آغش پذیرا بود، مستاصل سر این دو راهی تصمیم گیری مونده بودم
Saturday, March 01, 2008
یکی از سکسی ترین(منظورم از سکس فقط بعد جنسیش نیست بلکه شامل عالی بودن از هر لحاظ می شه) کارهای دنیا اینه که کُرک های نرم تن طرفت(معمولا در ناحیه بناگوش و گل و گردن یافت می شود) رو لیس بزنی تا خیس شن و به هم بچسبن و بخوابن رو سطح نرم پوست(اینجور نواحی که کرک دارن پوستشون هم حرف نداره) و بعد سعی کنی با فوت خشکشون کنی تا به حالت کُرکی اولیه برگردن و دوباره از ازَسَّر...