سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Sunday, October 11, 2015
مالیخولیا: از عدن تا عدم

ديدم زير آبی؛ در حال غرق شدن؛ تقلا نمی‌كني؛ دست و پا نميزني؛ تنها عضوي از بدنت كه مي‌جنبد لبانت است و حباب‌های نامفهوم از ميانشان خارج می‌شود كه انگاري مخاطب‌شان منم. لباس‌هايم را می‌كنم و غوص می‌كنم سمتت؛ و با امواج ابهام ميانمان گلاويز می‌‍شوم... دیگر یادم نیست... انگاری نرمیِ دست و پنجه‌ی امواج بر سختیِ اراده‌ی من چربیده و قائله را باختم...
چشم باز كه می‌کنم تو را می‌بينم؛ به موازات لبه‌ی بیرونی تخت برهنه دراز كشيده‌ام و رويم خم شدی. انگار نجاتم دادی؛ خشكم كردي؛ تنفس مصنوعيم شدی.  لبانت از هم باز شده و كما في السابق حباب‌ها خارج می‌شود. به استهزا می‌خندم و حباب‌های لعنتي... كنارت می‌زنم؛ لباس‌هايم را می‌پوشم و از پنجره شيرجه می‌زنم بيرون.

پ.ن. در عظمت نهنگ هم پنهان شوی، میان امعا و احشایت یونسی بلعیده می شوم حوا.

شاید ادامه داشت...