سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Tuesday, September 30, 2008
گاهی این مفهوم زندگی مرا تو خودش خلاصه می کنه: برای قطعیت همیشه وقت هست؛ تا جایی که جا داره با شکهای خودت بلاس!
پ ن: البته همیشه اینطوری نیست
پ ن2: اغلب اگه واقعیت بخواد خیر سرش سر سوزنی بوی قطعیت هم بده با چنین رویکردی همونی می شه که می بینمش
Thursday, September 25, 2008
دوستی بهم گفت"تو با وجود اینکه مبهم نیستی؛ قابل اعتماد نیستی". درباره مبهم نبودن حرفش از این جهت درسته که به نسبت از اکثریت شفاف ترم و الا بطور مطلق حرفش اشتباهه چون منم نهایتا بتونم ترانسپرانسی پنجاه شصت درصدی داشته باشم... اما ماجرای قسمت دوم حرفش کاملا برعکسه یعنی بطور نسبی من از اکثریت آدمها قابل اعتمادترم و حرفش بر این اساس اشتباهه اما بطور مطلق حرفش حرف درستیه. البته من معتقدم هیچ آدمی قابل اعتماد نیست و گمون نمی کنم بقیه در مجموع فرق چندانی با من بکنن. اما یه نکته هست درباره این جمله قابل اعتماد بودن... من فک می کنم فرق هست بین حقیقتا قابل اعتماد بودن و توانایی ایجاد حس اعتماد در طرف مقابل. اما برای هردو شاید همین یه واژه بکار می ره که ریشه اشتباهاتی می تونه باشه. من به نسبت دیگرون در ایجاد حس اعتماد در طرف مقابلم ناتوان ام نه به این دلیل که دیگردون از من استیبل ترن؛ بلکه چون به نسبت شفافیتم بالا است. چون نمی تونم درباره برداشتم از ذات انسانی که خودم هم شاملشم تا جایی که ازم بر می آد به دیگرون دروغ بگم. به دیگرون کاملا حق می دم از من به دلیل عدم ایجاد حس اعتماد دوری کنن؛ به هر حال آدما(ناخودآگاهشون) از جمله خودم بر اساس تصاویری که از اطرافشون بهشون می رسه، زندگی می کنن و اگه قرار باشه احساس آرامش کنن می کنن. حالا چه حقیقت چه فقط تصویر... اما این به معنی دردناک نبودن شرایط نیست. من هم نیازهای روانی معمول بقیه آدم ها رو مثل دوست داشته شدن(جنسی و غیر جنسی) دارم. اما احتمال بر آورده شدنش با توجه با توضیحات بالا مجموعا خیلی کم می شه و این عادلانه نیست.
چقدر جذابه یکی زیبایی ای داشته باشه و بدونه؛ و چه تِرن آف بزرگیه یکی زیبایی ای نداشته باشه و خیال کنه داره!
این خیلی غیر عادلانه است که یکی مثل من به همون شدت و حدت بقیه به طرف یکی دیگه کشیده بشه، اما به دلایلی یک دهم دیگرون هم دایره لغت مناسب برای این شرایط در چنته نداشته باشه؛ در واقع به دلایل ذهنی و وسواس گونه و حتی گاهی زیبایی شناسانه حق استفاده از اکثر کلمات معمول برای این شرایط رو به خودش نده...
دست هایی زیبا و پاهایی زیباتر... ماجرا جذاب تر هم می شه وقتی از روی شواهدی بشه حدس زد خود طرف به این زیبایی هاش واقفه؛ مثلا اینکه با وجود مرتب کردن شکل و شمایلشون که نشون می ده وقت واسه شون صرف می کنه، هیچوقت بهشون لاک نزنه...
Tuesday, September 23, 2008
هروقت این جلمه از گلوی فرهاد در می آد که "خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد" احساس می کنم منظور فروغ فرخ زاده
Monday, September 22, 2008
هیچ وقت نتونستم مرز بین حقیقت و توجیهاتی که ذهنم واسه خودم جور می کنه رو پیدا کنم. گذاشتم لحظه خدافظی برسه و بهش گفتم خیلی جذابه برام و رفتم. حالا توضیحم اینه که نمی خواستم در حالی که شوکه شده ازش عکس العمل بخوام. اما شایدم دلیل اصلیش ترس و خجالت بود که داشتن این احساسات برای من خرسمبک خودش انقد شرم آوره که اصلا بعید نیست ذهنم برای برائت چنین توجیهاتی جور کرده باشه!
Sunday, September 21, 2008
Love is touch
touch is love
پ ن: این یه جوری دهن کجی دوستانه است که کسانی که می شناسنم. چون تو همین یه تیکه از لیریک آهنگی از جان لنون عزیز هم حرفم رو زدم هم اونها نمی دونن قضیه چیست... در حالی که می تونن بدونن! خلاصه حلالم کنید و بذارین خوش باشم واسه خودم.
هرچی بیشتر یکی رو دوست داشته باشی، از یه طرف اشتیاقت به ابرازش و تلاش برای رسیدن بهش بیشتر می می شه، از طرف دیگه ترس از دست دادن شرایط فعلی و نه شنیدن در مجموع هم بیشتر می شه... خلاصه معمولا واسه من اینطوریه که فاکتور تعیین کننده برای ابراز اونچه تو دلمه میزان علاقه نیست و بر عکس مفهومی که این گزاره"دیگه انقد مجذوبت شدم که نتونستم جلوی ابراز کردنش رو بگیرم" بیان کنندشه، واسه من معمولا اتفاقات بسیار حاشیه ای می تونه ماجرا رو به ابراز کردن علاقه ام بکشونه. اما اگه به طرف بگم دلیل گفتنم چی بوده می تونه فک کنه به خاطر غرورم دلیل اصلیم رو پنهون کردم... خلاصه که توضیح همه اینها معمولا خیلی سخت می شه.
Monday, September 15, 2008
شریط اینکه جماع جماع حساب بشه(حاا چه برای غسل واجب بعدش چه باطل کردن روزه چه هر نوع احکام دیگه ای که بر جماع جاریه) اینه که دول بیشتر از ختنه گاه توسط کس بلعیده بشه. اما مساله ای که ذهن من ارو درگیر کرده اینه که این خط ختنه گاه رو با دستگاه تراش درش نیاوردن که میزون باشه و طبعا مال هیچکس صاف و صوف نیست. پس یه جاهاییش جلوتره یه جاهاییش عقب تر. سوال اینجاست که شرط عبور خط ختنه گاه از خط پایان چیه؟ به محض اینکه جلوترین قسمتش با دهانه کس تماس پیدا کرد، حسابه؟ یا باید همه اش رد شه؟ یا اصلا باید یه خط میانگین دورتادور دول رو ملاک بگیریم؟ یه چیزی تو مایه های مساله مشابه توپ و خط تو فوتبال؛ اوجا مساله اینجاست که همه توپ رد شه یا دو سومش یا وسطش که بسته به شرایط گل اوت یا کرنر به حساب بیاد...
Sunday, September 14, 2008
بدترین چیز در ریپ شدن فک کنم این باشه که خودت هم یواش یواش به خودت شک می کنی... به اینکه آیا کرمی از توبوده یا نه و اینجاست که خیلی دردناک می شه مساله. اتقاق دردناکی برات افتاده و اگه ثابت شه که خودت عاملش بودی، دچار خود درگیری ناجوری می شی. متاسفانه این مساله برای پسرا بدترم می شه چون اصلا اتفاق روتینی نیست. دخترها حتی وقتی هم که خودشون برنامه ریز اصلی باشن، شاید به دلیل مرسوم بودن ریپ زن توسط مرد، بتونن دیگرون رو قانع کنن که ریپ شدن(هرچند واسه اونام با تئوری هایی از قسم کرم از درخته و این حرفا کار سخت می شه) اما پسرا دیگه عمرا...
من با "لاست"(سریال پر آوازه این روزها) دیدن مخالفم. نه به این دلیل که وقت تلف کردنه، که خودم یکی از علافان قهارم... اما فرق علافی من با علافی ای که لاست نمادشه اینه که علافی من سیستماتیک نیست... درسته که روزی 4-5 ساعت مفید بودن واسه من نهایتشه؛ اما لااقل هیچ روش سیستماتیکی برای کشتن وقت ندارم. تو می شینی لاست می بینی تا زمانت رو بگذرونی بدون اینکه به شرایط ناجورت فکر کنی. شاید این مساله فرضا درباره رمان خونددن هم صادق باشه اما فرقش اینجاست که شاید زمان خوندن رمان از فضای فعلی خارج شی اما آخرش با دستی پرتر برای مبارزه با فضای مزخرفی که ازش فرار کردی، بر می گردی. ایده های جدید؛ قلمی قوی تر؛ ذهنیتی متفاوت و... در واقع برای من فرق "لاست" با اتلاف وقت فعلی، فرق اعدام(کشتن سیستماتیک در این کیس زمان) با کشتن اتفاقیه یا حتی ترور آنارشیستی سرکوب گره.
با هر صدای "فین" گوشه چشمهایش به طرز بس بسیار سکسی ای جمع می شود...
Friday, September 12, 2008
اینجا دیگه بدرد نمی خوره... اکثر حرفهام به دلیل اینکه اونهایی که می خوننش می شناسمن، شامل سانسور می شه... تا یه زمانی می شد یه کاریش کرد. وقتی فقط 10% پست ها شامل این مساله می شد و 90% مشکلی نداشت، می تونستم با صرف انرژی ذهنی کمی موضوع رو بپیچونم و هم حرفم رو بطور عام برسونم، هم طرف نفهمه منظورم چیه. اما الان نسبت برعکس شده یعنی باید روی شیوه انعکاس متفاوت 90% پستام فک کنم و فقط 10% شون خام خام اینجا قابل انتشارن. و متاسفانه فک کردن روی شیوه انعکاس متفاوت این همه پست به شدت انرژی گیره. خلاصه در مجموع احساس می کنم این بلاگ دیگه کارکرد قبلیش رو که زدن حرفم بدون واسطه بود از دست داده و با انرژی زیادی که نوشتن هر پست ازم می گیره(برای قایم موشک بازی) تبدیل به ضد خودش شده. فک کنم به زودی یه بلاگ ناشناس دیگه رو شروع می کنم وطبعا اینجا آدرسش رو نمی دم. البته اون هم شاید بعد مدتی به همین سرنوشت دچار بشه که خُب گویا به قول کرت ونه گات کبیر"سویت گوز(sweet goes)". البته منظورم این نیست که اینجا بسته است و این حرفا... فقط احتمالا دیگه یه وبلاگ پر پست عجق وجق نخواهد بود و شاید هفته ای ماهی یه پست نرمال تر از متوسط فعلی ازش در بیاد.