سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Saturday, April 30, 2016
شکار پرتره: فرآیند مواجهه منِ عکاس با انسان-سوژه-طعمه

خوش عکسی

فراتر از بی تفاوتی به حضور دوربین یا بهرحال ایجاد موقعیت حواسپرتی(که شرح آن رفت)، شرط لازم دیگری نیز برای مطلوبیت سوژه انسانی جهت عکاسی پرتره به نظر من می آید که جا دارد مفصلا به تشریح آن بپردازم. 

از آنجایی که هدف من لزوما توفیق در جلب نظر عموم به نتیجه، به عنوان یک امر "زیبا"، نیست، انتخاب افرادِ به تعبیر عموم، "خوش عکس" که گزینه های سِیفی برای این کار اند، برای من محلی از اعراب ندارد(فراتر از تمرین جهت تقویت میزان تسلطم بر ابزار و آیتم های برسازنده تصویر عکاسانه مثل نور، قاب بندی و... که ممکن است با هرکسی، از جمله افراد فتوژنیک، انجامش دهم)؛ به عبارت دیگر آنهایی که عکس هایشان خودبخود "زیبا"تر از خودشان تعبیر و تفصیر بصری می شود، در نهایت امر مطلوب ذائقه عکاسانه من نیستند. 

هرچند مفهوم زیبایی در این فرایند خود می تواند مناقشه برانگیز باشد، فی الحال بنا ندارم وارد این جزئیات شوم؛ بیایید در چهارچوب مطلب حاضر بپذیریم پدیده فتوژنیک بودن، بنا بر یک زیبایی شناسی عام از زیبایی چهره، مصادیق نسبتا مشخصی دارد که گذشته از استثنائاتِ ذائقه ای، عموم بر سر آن توافق دارند. هرچند بر آنَم که در آینده ای نه چندان دور بر اساس شناخت شخصیم از پدیده ثبت تصویر در فرآیند عکاسی در تناظر با واقعیت بصری، سر دل سیر به تفصیر و شرح و بسط "فتوژنیکی" و "خوش عکسی"(تعمدی در معادل نگرفتن این دو عبارت دارم) بپردازم.

الغرض آن فرد-سوژه ای مرا دچار وسواس(Obsession) چلق و چلق عکس گرفتن، ور رفتن با تنظیمات، عوض بدل کردن انواع لنزهای موجود، تغییر زاویه دوربین و فاصله، بازی با شدت و زاویه تابش نور و... می کند که زیبایی اش(آن جوهر شب چراغی که سائقه زیبایی جویم را به سمت خود تا مرز شکستن مایل می کند؛ نشان به آن نشانِ عمیقا از درون حس کردنِ نیروی جاذبه ای که تمامیت جانم را واله گون به درون آن فرد-سوژه می مکد) به سختی به چنگ تصویر ثبتی ام در بیاید(دیگر چه انگیزه ای برای آنهایی که در همان شات اول به زیبایی خودشان و حتی بهتر از خودشان ثبت می شوند؟...). پدیده ای که به نظر معادل بدعکسی از دید عموم تعبیر شود؛ اما بواسطه سبک مواجهه شخصی من با پدیده عکاسی پرتره، این امر معکوس می شود: چه تعبیری برازنده تر از "خوش عکسی" برای پدیده ای که می تواند مرا ساعت ها بدون خستگی مسخ و درگیر ثبت تعامل بصری با خودش کند: خلاصه بطور در ظاهر متناقض نمایی، "بدعکس" ها از نظر من "خوش عکس" می شوند. البته با این پیش شرط که به تفصیر زیبایی شناسانه من زیبا باشند.

اینجا شاید همان مجالی باشد که "زیبایی" و "خاص بودگی"(این دو یار غار گذشته های نوستالژیک هنر و دچار خلجان فراق دوران مدرن)، بواسطه یک مواجهه سوبژکتیو عکاسانه، برای اندک لحظاتی هم که شده به وصال هم می رسند؛ برخلاف جریان روز افزون وضعیت عامیت یافتگی زیباییِ(تنه زننده به کلیشه)؛ که به معنایی بواسطه عامیت یافتنش، از ذات مطلوبیت [هنری](در تناظرِ با نادر بودن) فاصله گرفته. احساس من هنگام این سبک شکار پرتره ی مطلوب حالم، حس حل کردن همین تناقض ذاتی زیبایی شناسیِ دموکراتیزه معاثصر شده است. من سوژه ای واجد بینایی می شوم(که در امتداد این سیر و سلوک "واجد بینش" بودن را سرمنزل مقصود خود قرار داده)؛ مسلح و مسلط به ابزاری متضمن پتانسیل ثبت؛ و در خدمت فراهم آوردن مجالی برای بروز و ظهور بصری "زیباییِ" "خاص" و نتیجتا اصیل؛ نه زیبایی عام [فهم، پسند،...].

البته بعضا ممکن است بعد مقادیر متنابهی تقلا به درماندگی مطلقی برسم در زمینه ثبت زیبایی و/یا زیبایی های سوژه ای(که به چشم [من] می آید، اما به ثبت و شکار ابزار[ام] یعنی دوربین در نمی آید). در نهایت هرچقدر شکاف بین مسحورکنندگیِ واقعیت پیش چشم با آنچه ثبت می شود، از منظر مطلوبیت زیبایی شناسانه، بیشتر باشد، شکست در پروژه در دست اقدام قاطعانه تر می شود. به هر روی غرض از روده درازی اینکه در نهایت آن بزنگاهی که به اکتفایِ تلاش [مذبوحانه]، شکست را پذیرفتم، همین خود می تواند متضمن نتیجه ای قابل ارائه باشد؛ باشد که آیینه ای شود بازنمایاننده شکست و استیصال کسی که زور نافرجام خود را برای آشتی دادن این دو دنیای متفاوتِ [زیبایی] "دیده شده" و [زیبایی] "ثبت شده جهت بازنمایی" زده.

ادامه دارد...
Wednesday, April 27, 2016
شکار پرتره: فرآیند مواجهه منِ عکاس با انسان-سوژه-طعمه


اختلال حواس

"وقتی حواست هست زیبایی؛

وقتی حواست نیست زیباتری"

همانطور که عکس شاعرانه داریم، به زعم من می توان به شعر عکاسانه هم قائل بود. شاید شعر بالا که با کمی جرح و تعدیل نقلش کردم، مصداقی برای شعر عکاسانه باشد(دقیق نمی دانم شاعرش کیست... من که در فیلم شب های روشن شنیدمش).

صرفا سبک خاصی از عکاسی چهره برای من جذاب است: شکار آن آن های منحصر بفرد از آنهایی که به مجموعه ای از حرکات، میمیک و اطوار های نشسته بر جانِ ناخودآگاه بدنی شان می شناسم شان؛ که البته به عنوان مخاطب خاص، شاید این شناخت بصری را تنها بتوانم با دیگرانی که سوژه عکاسی آشنایی مشترک مان به حساب می آید، در میان بگذارم. البته به عنوان يه تبصره، در مواردي شناخت اندك يا حتي عدم شناخت(كه ميتواند با حس قرابتي مبتني بر خيالپردازي همراه شود) نيز ميتوانند به موضوع انعكاس بصري بواسطه ثبت عكاسانه بدا شوند و نتيجه بجاي خود "اثر"ي حائز توجه از آب در بيايد. 

از الزامات این سبک عکاسی برقراری [پیشینی] یا ایجاد [پسینی] شرایطی است که سوژه خودش باشد و برای دوربین ژست نگیرد. چرا که ژست جلوی دوربین حالتی مشخص و تنظیم شده از ارائه عامدانه بصری است که صرفا شاید بازنمایی کننده ی یکی از وجوه سوژه باشد. پس برای فراتر رفتن از یکی یا معدود موارد، می بایست بطور کلی فضا را برای بروز این سبک اتفاقات سهومحور محیا کرد. 

البته در مواردی در زمینه سوژه خوش شانسی رخ می دهد و او ذاتا اهل ژست گرفتن برای دوربین نیست؛ مگر به اش تاکید کنی که چنین کاری بکند. بدیهی است این بی تفاوتی به حضور ناظر دوربین به دست، یکی از خصوصیات بارز سوژه های محبوب من برای عکاسی از میان آشنایانم است. 

اما در باقی موارد اولین گزینه روی میز، صحبت و توضیح این مطلب است که خودش باشد. چرا که تو دنبال شکار بصری خودش هستی: به همان ارائه بصری فی البداهه(به اقتضای موقعیت های مختلف بیرونی و درون ذهنی) که می شناسی اش و ناخودآگاه و عمومی است. نه به ارائه نمایشی از پیش تنظیم شده برای ثبت که اگرچه این هم می تواند یکی از جنبه ها باشد؛ اما صرفا درصد قلیلی از تبارزات تصویری او است.

راه دوم استفاده از اصل غافلگیری است در مواردی که می بینی نمی شود(مثلا طرف مقابل تن نمی دهد به این موضوع). برای توجیه اخلاقی می توانی یک اجازه کلی بگیری که تو هر آن ممکن است عکسهایی خلق اساعه در جهت تامین هدف شکار لحظات بگیری؛ و در صورت موافقت کلی اش با حضور این پدیده، به فکر برقرار کردن استراتژی غافلگیری باشی. 

یکی از عوامل مزاحم در دوربین های .D.S.L.R، نور اتوفوکوس است که توجه سوژه را به اینکه دارد مورد عکاسی واقع می شود، جلب می کند. یک راه خاموش کردن اتوفوکوس است. این مطلب در حالات دیافراگم گشوده(برای من معمولا از f/3-3.5 به پایین) با توجه به عمق فوکوس(.D.O.P) قلیل، بسیار سخت است: فوکوس دستی در این شرایط بسیار شاق، صعب و شانسی می شود. و نتیجتا ممکن است به از دست رفتن بسیاری از لحظات بابت فلو شدن عکس ها بیانجامد. البته پر واضح است این دیافراگم گشاده برای ثبت جزئیات امری حیاتی است...

اما راهکار دیگری که در بسیاری از موارد برای من جواب داده این است که یک بار با اتوفوکوس تقطه مد نظرم را تنظیم می کنم، بعد تا مدتی که سوژه فراموشش شود ، با قفل کردن فوکوس تعقیبش می کنم. بهرحال بعد مدت زمان نسبتا کوتاهی هم از بازی کردن نقش سوژه عکاسی خشته می شود؛ هم اصولا یادش می رود و درگیر مراوده با حضار می شود(جا دارد بگوییم وقتی تعداد حضار فراتر از من و سوژه است، وضعیت بهتر پیش می رود؛ چرا که سوژه چاره ای ندارد جز معاشرت با نفر سوم و چهارم و...). البته در عمق فوکوس های کم، هر از چندگاه با توجه به حرکات بدنی سوژه سر جای خود، این روند گِراگیری با فوکوس اتوماتیک و قفل کردن متعاقبش باید تکرار شود. 

پ.ن. و بسان تک تیراندازی اسنایپر بدست، (به شکار لحظات؛ البته نه به کشتن؛ که به زندگی: به ثبت حیات و حیات مندی کسی به آن چیزهایی که دیگران بدان [زنده] میشناسندش)، با نیت تعقیب شکار گریزپای بصری در ویزور دوربین بُراق به کمین می نشینم.

ادامه دارد...
Tuesday, April 05, 2016
مالیخولیا: از عدن تا عدم

با درد از خواب پرید. آرشه‌‌ی دمی مسیحاییْ استادانه روی هنجره‌ی سیرِن کشیده شد و صدایی غریب برای اول بار گوشش را نواخت:

- پاشو ديگه. لِنگ ظهر شد... هنوز کیک‌بازیم نکردیم. تازشم چايی دم كردم باش بخوريم.

دستانش را از هم گشود

- اِاِاِ... سگرمه هاتو وا كن... یادم نرفته تو شيرو ترجيح می‌‌دی... اون كه هَست...

نیمچه تعظیمی را چنان ضمیمه‌ی فراخی بَرِ بلورین‌اش کرد که خلای خلجان‌آورِ خطی سیاهْ میانه‌اش را شکافت.

- هروقت اراده كني سرورم! امر امر ملوكانه شماست!

از لای پلک‌هایش كيك تولد را ديد كه رويش يك شمع هلالی‌شكل جلب توجه می‌كرد. به‌ هر جان‌کندنی بود روی نشمنگاهش چرخيد و چمباتمه زد جلوی بساط تولد؛ و به آن شمع عجيب كه انگاری پيشاپيشْ التهابِ افروخته شدن، خون‌اشکه‌اش را در آورده بود، خيره شد.

- سخت نگير بابا. دنده خودته. چيز ديگه‌ای به ذهنم نرسيد.

روشن‌اش کرد...

- با اين بريدمش؛ الانه‌ام می‌خوام خود كيكو باش قاچ كنم.

شكافی گشود ميان سفيدی كيك بسان همانِ ران‌هايش و در حينی كه برای خوراندن شير پستان‌اش را به سمتش می‌گرفت، چاقوی خون و خامه آلود [را] جلوی چشمانش تاب [خورد و] داد.

جايي عميق‌تر از دنده‌ی خالی درون قفسه سينه‌اش تير كشيد: و حوا به‌دردْ حيات خلوتِ عدن را با قدومش مزين كرد. خاصه در بهار؛ فصل بستن یخِ نطفه‌ی مأوایِ مُقدّرِِ آينده‌‌شان: زمین. باشد که گهواره‌ای مملوء شود از تقلایِ مُلتهب آدم و الخ.

و در پس‌زمینه‌ْ فراز و فرود مکرّر زمزمه‌ایْ ننگ ابدی لابه را بر پیشانی آدمْ داغِ لایتناهی می‌زد:

- کی فوت‌اش می‌کنی حوا... سوختم...

شاید ادامه داشت...