سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Tuesday, April 05, 2016
مالیخولیا: از عدن تا عدم

با درد از خواب پرید. آرشه‌‌ی دمی مسیحاییْ استادانه روی هنجره‌ی سیرِن کشیده شد و صدایی غریب برای اول بار گوشش را نواخت:

- پاشو ديگه. لِنگ ظهر شد... هنوز کیک‌بازیم نکردیم. تازشم چايی دم كردم باش بخوريم.

دستانش را از هم گشود

- اِاِاِ... سگرمه هاتو وا كن... یادم نرفته تو شيرو ترجيح می‌‌دی... اون كه هَست...

نیمچه تعظیمی را چنان ضمیمه‌ی فراخی بَرِ بلورین‌اش کرد که خلای خلجان‌آورِ خطی سیاهْ میانه‌اش را شکافت.

- هروقت اراده كني سرورم! امر امر ملوكانه شماست!

از لای پلک‌هایش كيك تولد را ديد كه رويش يك شمع هلالی‌شكل جلب توجه می‌كرد. به‌ هر جان‌کندنی بود روی نشمنگاهش چرخيد و چمباتمه زد جلوی بساط تولد؛ و به آن شمع عجيب كه انگاری پيشاپيشْ التهابِ افروخته شدن، خون‌اشکه‌اش را در آورده بود، خيره شد.

- سخت نگير بابا. دنده خودته. چيز ديگه‌ای به ذهنم نرسيد.

روشن‌اش کرد...

- با اين بريدمش؛ الانه‌ام می‌خوام خود كيكو باش قاچ كنم.

شكافی گشود ميان سفيدی كيك بسان همانِ ران‌هايش و در حينی كه برای خوراندن شير پستان‌اش را به سمتش می‌گرفت، چاقوی خون و خامه آلود [را] جلوی چشمانش تاب [خورد و] داد.

جايي عميق‌تر از دنده‌ی خالی درون قفسه سينه‌اش تير كشيد: و حوا به‌دردْ حيات خلوتِ عدن را با قدومش مزين كرد. خاصه در بهار؛ فصل بستن یخِ نطفه‌ی مأوایِ مُقدّرِِ آينده‌‌شان: زمین. باشد که گهواره‌ای مملوء شود از تقلایِ مُلتهب آدم و الخ.

و در پس‌زمینه‌ْ فراز و فرود مکرّر زمزمه‌ایْ ننگ ابدی لابه را بر پیشانی آدمْ داغِ لایتناهی می‌زد:

- کی فوت‌اش می‌کنی حوا... سوختم...

شاید ادامه داشت...