سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Saturday, March 23, 2024
شیداییه

فردای آن روز سر کار نرفتم. با اینکه هوا گرم بود و شوفاژها هنوز روشن، حتی جرات نکردم به باز کردن لای پنجره فکر کنم. ملافه ها را هم همانطور که بود گذاشتم بسان روده های فیل ولو بمانند. صرفا کنارشان دراز کشیده بودم روی تخت و خودم را سپردم به امواج مسحورکننده استشمامی خیال انگیز. شمیم سکرآور تو که همخوابه شب نبودن بعد از بودن اتم شده بود، هنوز به مشامم میرسید. البته خواب که چه عرض کنم که جوار رایحه ردِّ حضورت تا خود صبح ربوده بود هوش و خوابم را به تاراج تداعی دیشب و خیالپردازی ممکن های بعید. گاهی تکانی ریزی میخوردم که شاید تکه هوایی محبوس از بین چین و شکن ها رها شده و بویت بپیچد میان آغوش خالی ام تا خلائت تیر بکشد میان قلب خودآزارم که به قیمت دردت هم که شده میخواست اثری از آثار تو باشد در جان شیدا. بو، این شاهنشاه قدرقدرت سرزمین بیکران یاد که در عین اقتدار بی چون چرای پیشینش در امر تداعی، در دنیای تکنولوژی زده امروز اصیل ترین محسوس در میان محسوسات پنجگانه باقی مانده. خوشبختانه [اما شاید در کیس گلوی گیر کرده من بدبختانه] نه راهی برای ثبتش عمومی شده؛ نه فضای مجازی بستر انتقالش شده و به نظر در آینده هم به این سادگی ها نخواهد شد. القصه چاره ای نبود که همین اندکِ گذرا را به عمیق ترین دم ها به یادگار نفس بکشم؛ بی آنکه با باز کردن پنجره مجال عوض شدن هوایت را بدهم و یا با مرتب کاری مولکولهای باقیمانده ات را فراری داده و پخش کنم در حدی که پی-پی-ام تتمه حضورت از حدی پایین تر رود که دیگر به شامه ناید.

ادامه دارد...