سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Tuesday, July 26, 2016
در محضر کشیش

امروز یک بازاریاب را دک کردم. بازاریاب شرکتی که نمی‌دانم از کجا سال‌ها است شخص مرا در شرکت‌مان نشان کرده است. نمی‌دانم دقیقا از کجا شناسایی ام کرده به عنوان مهندسی مشغول در شرکتی فعال در حوزه صنعت نفت. اغلب با روش هایی مبتنی بر خرج کردن رویکردی زبان‌بازانه منشی‌ها را دور می زند و به من می‌رسد: انگاری چنان با اعتماد به نفس می‌گوید با فلانی(من) کار دارد که منشی ها شک نمی‌کنند می کنند پسرخاله‌ام [یا چیزی در همین مایه‌ها] است(نشان به آن نشان که با خودم هم چنین صمیمی شروع می‌کند که معاشرت با کسی را تداعی می‌کند که سال‎ها با هم گرمابه و گلستان رفته‎اند؛ در حالی که نرفته‌ایم و این امر موجب حس ازخودبیگانگی ناطوری می‌شود که به معذب شدنم می‌انجامد)؛ یا بهرحال کسی است که به محض اینکه نامش را به من بگویند، بسان نشان مخصوص حاکم بزرگ، سنگِ یُبسی عمومی اولیه را آب می کند. درنهایت طبق چنین مکانیزمی در بسیاری از موارد چاره‌ای برایم نمی‌ماند که خودم با او هم‌کلام شوم. آن هم آدمِ عمدتا بی‌حوصله برای جنباندن فک و عبور دادن هوا از میان تارهای هنجره‌ای که من باشم(برعکس پرحوصله و روده دراز در زمینه نوشتن با قلم یا تایپ). 

به هر روی این بار مشغول خواندن کتابی بودم و بی‌حوصلگی‌ام مضاعف بود. به علاوه که عموما آن لحظه اول مواجهه با اسمی ناشناس در موقعیتی پسیوِ مضطربی قرارم می‌دهد که می‌تواند بروزی اگرسیو و پس‌زننده داشته باشد(که داشت). خلاصه این بار با بی‌رحمانه‌ترین لحنی در مقابل معرفی طرف(به محض اینکه گفت از چه شرکتی است یادم آمد)، خودم را زدم به مطلقا نشناختن و سریعا این مطلب را بیان کردم. به نظر بازاریاب‌شان را عوض کرده بودند. فرد جدیدی به نظر می‌آمد از همان شرکت فروشنده قبلی. چنان با تاکید روی هجاها اسم خودش و شرکتش را تلفظ کرد که با بازاریاب قبلی مو نمی‌زد(جالب است که با همه‌ی دلزدگی، در این زمینه که نام‌هایشان فراموشم نشود موفق بوده اند؛ حتی آن قبلی که هم‌الان نام رایج فامیلی‌اش را به وضوح با همان تلفظ غریب موکد خودش یادم هست). شاید هم همان قبلی بود و از آنجایی که می‌دانست طبق تاکیدات من جزو لیست سیاه وصل شدن به داخلی من توسط منشی‌ها است، با اسم متفاوتی پا پیش گذاشته بود. بهرروی بعد از معرفی داشت می‌گفت که «شرکت‎شان در زمینه تامین تجهیزات و شیرآلات و لوله و اینها فعالیت دارد و رزومه هم می‌فرستد...» که من بی‌رحمانه پریدم وسط حرفش که «ما دیگر در این زمینه کار نمی‌کنیم.» بعد در حالی کمی جا خورده بود پرسید که «در چه زمینه‌ای کار می‌کنیم؟... شاید بتواند...» سخت‌تر از بار پیش شمرده‌شمرده به صدایی مونوتون گفتم «در هیچ زمینه‌ای! ما دیگر کار خاصی نمی‌کنیم فعلا.» بیچاره که دیگر واقعا هیچ چاره‌ی دیگری برای امتداد معاشرت نمی‌دید، محترمانه معذرت خواست و و قطع کرد.

نتیجه اینکه الان یکی از نزدیکترین لحظات زندگی من به خودکشی است. حس بی‌خاصیتی مطلق می‌کنم به عنوان یک انسان. کم‌هزینه‌ترین خاصیتی که می‌تواند یک انسان برای هم‎نوعانش داشته باشد را دریغ کرده ام: اینکه منفعلانه اجازه دهم او حس کند کارش را دارد حرفه ای انجام می‌دهد: بازاریابی‌اش را کرده و رزومه‌ی شرکت‌شان را برای ما فرستاده(چه اهمیتی دارد برای بار دهم باشد؟). چرا عبوثانه همین اندکی که ازم بر می‌آمد را هم نکردم؟ چه هزینه‎ای برای من داشت جز شاید دو دقیقه و کمی پوشاندن درونِ کسلم با ماسک روی خوش؟ آیا می‌شود این حجم از ناخون‌خشکی صبوعانه را در خود دید و به همزیستی با خود ادامه داد؟ پرواضح است راه ما از هم جداست. اما بند تقدیر بر پیشانی مان زده یا هردو یا هیچکدام؛ و این ترجیح هیچکدام است که اکنون بغضی شده و گلویم را فشار می‌دهد.

پ.ن. حتی بعد از قطع کردن تلفن‌اش اسم شرکت‌شان را سرچ کردم که مثلا فردا باشان تماس بگیرم بگویم طبق صحبتم با فلانی رزومه‌اشان را بفرستند؛ شاید که غیرمستقیم نقشی دلجویانه بازی کند این حرکتم. جواب درستی نیامد. اما برعکس بجای اینکه این دَرِپیتی بودن‌شان(در حدی که در سرچ اینترنتی هم نمی‌شد یافت‌شان) پیش خودم محق‌تر جلوه‌ام دهد، بیشتر مرا متوجه عمق منجلابی کرد که در آن گرفتار شده‌ام. من حال بازاریاب یک شرکت محقر را اینطور شداد غلاظ گرفتم(نه یک شرکت بزرگ و موفق که ما هم یکی از مشتری‌های بالقوه‎شان می‎توانستیم باشین)! کسی را در کمال خونسردی و شقاوت در سه کنج معذب بودن و مواجه شدن با فرودستی موقعیت‌اش فشرده کردم که شاید تنها دلخوشی‌ و کورسوی امیدش همین تماس‌های کور برای احیانا یک در هزار گرفتن سفارشی بود. و الا وقتش را برای سر و کله زدن با منی که حتی یک بار هم ندیده، جهت بازاریابی چنین قطعات تخصصی‌ای، تلف نمی‌کرد. ببینی عمق استیصال آن بازاریاب و به تبع اش آن شرکت چقدر بوده و هست که اینگونه در تاریکی تیرهایی می‌اندازد. و من، من مغرور پوچ اینطور سنگ قلابش کردم... شاید در طول زندگی به تعداد انگشتان دست برای هرکسی لحظات رستگاری پیش می‌آید که حس می‌کنم یکی‌شان را با نخوتی کور پوچ‌ کردم و طبیعتا نشان به همین نشان یحتمل استحقاق زندگی را نداشته باشم.
Saturday, July 23, 2016
در محضر کشیش

اتفاقی سریالی صدا و سیمایی را دیدم که در آن امین تارُخ ذاتا کچل با استعانت از گریم، مرد جا افتاده‌ی پرموی نیکوخصالی شده بود که با آن موهای جوگندمی به‌دلبری فرق‌وسط باز کرده، نقش یک پدرِ با اخلاق و انسان را بازی می‌کرد. در طرف مقابل بازیگر [برای من] ناآشنای نیمه کچلی نقش یک جوان آب زیرکاه و ملعون را بازی می‌کرد که داشت در ظاهری دوستانه زیرآب کسب و کار و اعتبار و زندگی جناب تارُخ را می‌زد. این تنها یک نمونه است از وضعیت‌های تعیین‌کننده در شمایل برساخته شدن شأنیت ناشی از ظاهر برای مردان و بازتولید رسانه‌ای‌شان: کچلی بازنمایاننده پستی و دنائت؛ در مقابل پرمویی(حتی با توسل به کلاه‌گیس) نمایندگی کننده شرافتمندی یک مرد. به زعم من این پدیده روی دیگر سکه‌ی تبلیغات روزافزون کلینیک های پیوند و ترمیم مو است: سوهان روح مردان مستاصل کچل یا در شُرُف تاسی مثل من که صرفا ازشان برمی‌آید روند شأن‌زدایی بصری‌اشان بواسطه از دست دادن موهای سرِ ناشی از سرنوشت محتومی ژنتیکی را رصد کند.

کچلی، قد و بالا، پهنای شانه، شکم‌داری و... صرفا مواردی اند که در سرکوفتگی روانی مردان نقش به سزایی می توانند ایفا کنند. اینها تنها مواردی از استانداردهای بصری تحمیلی/سرکوبگرایانه بر مردان اند که کوری عمومی زنان غوز بالا غوز تعلُّم روانی‌ ناشی از ننگین بودن‌شان می‌شود؛ به تجربه زیسته من حتی به اصطلاح فمینیست‌هایشان که زبانِ به‌انتقادّ درازی دارند در زمینه‌ی موارد متقابل زنانه‌اش(مثل مطلوبیت پستان بزرگ، باسن کیم کارداشیانی و...)، تقریبا به همان شدت و حدت بقیه‌ زنان شریک جرم چنین پدیده‌ی شومی اند. شخصا چه بسیار زنان مدعی‌ای را دیده ام که صرف اِبراز منویات‌شان درمورد مرد اغواگرِ نوعی، ابایی ندارند مثلا به رشیدی و رعنایی طرف اشاره کنند. یا برعکس برای اینکه منِ مخاطب را در تنفر یا دلزدگی‌شان شریک کنند، کوتولگی یا کچلی مردی را مورد اشاره‌ی تمسخرآلود قرار دهند. حتی در این موارد که مخاطب شخص ثالثی است و اغلب طرف اصلا منظوری ندارد(یا بهرحال من شامل حال منظورش نمی‌شوم)، باز هم غیرمستقیم ضعف‌های منِ نوعی یا مرد دیگری که خونش بی‌رنگ‌تر از من نیست(حالا نقطه ضعف ظاهریش ممکن است با من فرق کند )، مورد تهاجمی ویرانگر قرار می‌گیرد. به چه گناهی ما مردان کوتاه قد، کچل، نحیف بازو، ریزْ استخوان‌بندی(شانه‌های باریک)، صدا نازک(چه ریه‎هایی از سیگار کشیدن به فنا رفته از مردان، جهت خشدارتر و بم‌تر کردن صدا) و... می‌بایست بار این فشار کمرشکن و مداومِ عدم مطلوبیت بر اساس مزاج جنس مخالف‌هایمان را تاب بیاوریم و دم نزنیم؟ چرا به تنهایی و در خلوت و سکوت روح جریحه‌دارمان را بسان کوله‌باری از مصیبت بکشیم؟ چنان این فشار سنگین و حیثیتی است که ما مردان حتی بین خودمان هم نمی‌توانیم درباره‌شان درددل کنیم. چه برسد به مطرح کردنش با زنان زندگی‌مان... 

چرا بطور معکوس مردان ملتزم به حداقل نزاکت فمینیستی، می‌بایست حواس‌شان به عواقب ابراز نظرهای عواقب‌دار بدنی(مثل تقدیس اغراق‌آمیز بدن کِروی زنانه) درمورد زنان باشد؛ چه مستقیما زنی مخاطب باشد، چه در حضور زنی که می‌تواند از نظر خاص تک تک ما به برداشتی عام و خودسرکوب‌گرانه/خودسرکوفت‌زنانه برسد؛ اما متقابلا هیچ زنی بنا نیست بر اساس اخلاقیات جنسی حواسش به این سبک ظرایف باشد؟ و فکر هم نکند به‌عنوان یک انسان می‌بایست حتی روی ذائقه خودْ روشنفکرانه کار کند. به زعم من برای چنین سهل‌انگاری‎ تاسف‌برانگیزی، خود توجیه‌گریِ بازگرداندن اینطور پدیده‌ای به میراث روانشناسی تکاملی کافی نیست(مثلا اینکه جذابیت مثلا قد بلند یا بدن عضلانی مرد، ریشه در بدویت قابلیت دفاع مرد از زن باردار و بچه‌اشان دارد). همانطور که تبلیغ و ارادت به جذابیت‌های باسن یا پستان حجیم برای زنان، صرف چنین تیپ ریشه‌یابی‌های تکاملی‌ای(مثل زایمان کم‌ریسک‌تر یا قابلیت شیردهی بیشتر) جایی در تفکرات و ابرازات یک مرد اخلاق‌مندِ جنسی ندارد.

به‌شخصه یکی از خط قرمزهای پارتنریابی ایم مواجهه با چنین پدیده‌هایی است. نه تنها در مورد خودم که در مورد هر مرد دیگری. مثلا کافی است از دختری ببینم مردی را به خاطر یکی از موارد ذاتی فوق تحقیر کرده یا شأن ظاهری/جذابیت‌ مردانه‌اش را به چالش بکشد. جدا از مواردی که خودم مستقیم مورد عطاب و خطاب‌ام، حتی در آن مواردی که آلتراتیو مطلوب خود من باشم(مثلا بازوان عضلانی که جزو خصوصیات ژنتیکی من است یا شکمی تکه تکه که شاید سالها تمرین و استمرار هم درش نقش داشته باشد، اما از نظر ژنتیکی هم همسویی‌هایی بوده از جمله این حقیقت که ذخیره چربی در بدن من ذاتا پایین است)، کسی که مبادرت به چنین سبک مواجهه‌ای با ظاهر مردانه بکند، از نظر من مطلقا مردود می‌شود. و طبیعتا چه بسیار دخترانی که به خاطر چنین تیپ حرف‌هایی، بعضا بطور متناقض‌نمایی حتی مبتنی بر تعریف از من(که مستقیما یا تلویحا مشتمل بر زدن تو سر دیگر مردان باشد)، در همان اَوانِ تیک و تاک‌های اولیه دورشان را خط کشیدم و هیچوقت دلیل‌اش را نفهمیدند.
Sunday, July 17, 2016
چیستی عکس

عکس‌سازی یا عکاسی

چه چیزی عکاسی نیست؟ من موافق دسته‌بندی هر فعالیت ثبت بصری‌ای با دوربین تحت لوای عکاسی نیستم. واضح است که با دوربین خیلی کارها می‌توان صورت داد. و چه بسیار فعالیت‌هایی دیگری که اگر بخواهی خوب انجام‌شان دهی باید ذوقی هم بکار ببری. اما ذوق را وقتی در خدمت بزک دوزک کردن کارکرد باشد، نمی‌توان هنر از نوع هنرهای زیبای‌اش خواند. مثل طراحی صنعتی یا معماری. البته که من مخالفتی با هنر دانستن اینها به معنای عام‌تر مفهوم هنر ندارم. اما ترجیح می‌دهم در مفهوم‌پردازی فعالیت عکاسی به موشکافی در آن نوع هنری بپردازم که قلب را مالامال از شعفی می‌کند که بر آمده از هیچ نوع فایده‌مندی خاصی نمی‌تواند(و به تبع آن اصولا نباید) باشد. حسی درونی که هرکسی که روزی به هنرهای زیبا پرداخته، تفاوتش را با آن نوع خرج کردن ذوق کارکردگرایانه‌ی زیبایی‍شناختی و نوع متفاوت شعف ناشی از آن، می‌فهمد.

بگذارید درکل دوربین را یک وسیله بدانیم. وسیله‌ای که بمانند قلمو که می‌تواند حتی برای رنگ کردن مو از آن استفاده کرد و نتیجتا می‌شود کارکردهای متفاوتی را بر آن سوار کرد؛ بدیهی است همه این کاربردها نمی‌تواند خلق اثر هنری محسوب شود. در قدم اول دوربین می‌تواند وسیله‌ کاربردی مفیدی در زمینه‌هایی مطلقا غیر هنری باشد؛ مثل عکاسی پزشکی یا عکس‌های هوایی جنگی یا... بسان همان قلمو در رنگ کردن مو یا زدن زرده تخم مرغ هم‌زده به سطح شیرینی. اما حتی یک گام فرای این با بکار بردن ذوق بصری در امر ثبت تصاویر یا شکار لحظه‌ها، دوربین می‌تواند ابزاری در خدمت هنر(به معنای عام‌تر و شامل نوع کاربردی‌اش) باشد. مثل عکاسی ژورنالیستی حرفه‌ای از وقایع. یا انسان‌شناسی تصویری و ثبت مناسک بشری. یا عکاسی طبیعت. اشتباه نکنید. محصول چنین فعالیتی اگر توسط فردی مجرب صورت پذیرد، می‌تواند بسیار هم زیبا باشد. مثل ماشین‌های طراحی شده توسط لوکربوزیه یا مبلمان طراحی شده توسط دالی. به معنای عام‌تر اینها هنر اند. قطعاتی هنرمندانه از اساتیدی مسلط به مفهوم زیبایی و مطلوبیت بصری. اما بر کسی پوشیده نیست اتومبیل‌سازی یا مبل‌‌سازی بواسطه وجود این آثار از منظر مهارت هنرمندانه تبدیل به یکی از هنرهای زیبا(هنر به معنای خاص‌تر و محدودتر) نشده و نخواهند شد.

من در این‌طور نوشتن‌ها و بطور کلی بواسطه‌ی فرآیند گرفتن عکس و درگیری با امر عکاسی، بدنبال تببین این امر ام که عکاسی چطور می‌تواند به معنای خاص کلمه هنر باشد. هنر برای هنر؛ یا بطور مشخص‌تر عکاسی برای عکاسی در کانتکست حاضر؛ نه هنر در خدمت زیبا یا حرفه‌ای و سلیقه‌مند جلوه دادن امری دیگر که نقش اول را از امر تصویر ناب گرفته و قبضه‌ [نمایش مهارت] می‌کند. این بطور توامان زاویه‌ای است که من بواسطه آن بطور ارادی بنا دارم به عکاسی نزدیک ‌شوم و چالشی است که شهوت کشف و شهودم را در حد عنان اختیار از کف دادن درگیر گردابه گیج‌کننده خود کرده و موتور محرکه پرداختنم به این فعالیت شده.

در جهت امر خطیرِ تکوین سپهر مفهومی "عکاسی برای عکاسی"، ماموریت خود می‌دانم به غور و تفحص کنجکاوانه صِرف تقویت شناخت، در عین تلاش برای پَرداخت هسته‌ مفهومی خودبنیانی برای این مهم، بپردازم: تقلا برای تبیین نوعی فعالیت عکاسانه که نشود بجای عکاسی دوم در ترکیب "عکاسی برای عکاسی"، هیچ واژه دیگری را جایگزین کرد؛ مثلا "عکاسی برای نشان دادن فجایع جنگی"؛ یا "عکاسی برای بازنمایی زیبایی های طبیعت"؛ یا "عکاسی برای ثبت یک پدیده انسانی از جن‌گیری گرفته تا تظاهرات انقلابی"؛ یا "عکاسی برای نمایش مفهومی برآمده شکلی از چیدمان تعمدی اشیا"؛ یا... هر چقدر هم حاصل عمل موارد مورد اشاره و امثالهم، زیبا و هنرمندانه باشد، به خاطر خارج شدن از سپهر مفهومی"عکاسی برای عکاسی" که تنها مستمسک هنر به معنای مطلق و غیرکاربردی دیدن عکاسی است، متنافر و نامربوط به دلمشغولی متعهدانه مد نظر من است. به عبارتی هر نوع دغدغه‌ای فرای تصویر و امر دیدن در فعالیتی تحت عنوان [به زعم من] عکاسی و ماموریتی که برای خودم منظور کرده ام نامشروع است. 

لازم به توضیح است اینگونه فعالیت‌های با دوربین حتی می‌توانند بازنمایی‌کننده فعالیت هنری دیگری باشند؛ آن هم از نوع هنر ناب و غیر کاربردی‌اش(زیرشاخه دیگر از هنرهای زیبا). بطور مثال چیدمان مفهومی که پیش‌تر بدان اشاره‌ای شد. به زعم من در این موارد هنر اصلی جای دیگری است و دوربین صرفا وسیله‌ای می‌شود برای ثبت آن [چیدمان]. این همان پدیده‌ای است که من عکس‌سازی خوانده‌ام‌اش و تمیزش با آن تعاملی با دروبین که به زعم من(و بر اساس آنچه شرح‌اش رفت) می‌شود هنر خطاب‌اش کرد، یا به عبارتی هنری(از نوع هنرهای زیبا و غیر کاربردی) مستقل تحت عنوان عکاسی، اغلب مشکل‌ساز می‌شود. چراکه چنان فعالیتی(مثلا همان چیدمان هنری) همانطور که اشاره شد خود می‌تواند فعالیت هنری نابی باشد؛ بی آنکه کارکردی نیز برای آن بشود متصور بود. اما اصل هنراَش در حوزه‌ای متفاوت که "عکاسی نیست"، یعنی چیدمان خرج شده و دوربین بیشتر به عنوان ابزاری برای ثبت آنچه بیرون اتفاق افتاده در نقش وسیله‌ای ظاهر شده که در موارد ایده‌آل، هنرمندانه و ماهرانه بکار گرفته شده است. نشان به آن نشان که اگر دوربینی هم نبود و شما در مواجهه‌ای حضوری در مقابل همان اثر قرار می‌گرفتید، همان مفهوم کمابیش می‌توانست به شمای مخاطب منتقل شود. هرچند منکر این نیستم که این تمیز در عمل بعضا می‌تواند سخت شود. چرا که محدودیت‌ها و رجحان‌های بصری ثبت دوربینی(فرای صِرف امر ماندگاری) در مواردی خود به عنوان عاملی تعیین‌کننده می‌تواند وارد شود. البته در این شرایط هم نهایتا بتوان اثر را اثری ترکیبی منظور کرد از دو هنر ناب. اما واضح است که این شامل اکثریت اینگونه آثار و چه بسا عمده شاهکارهای این حوزه(که کسی منکر اهمیت، زیبایی، هنرمندانه بودن و تاثیرگذاری‌شان نیست)، نمی‌شود.
Saturday, July 09, 2016
شکار پرتره: فرآیند مواجهه منِ عکاس با انسان-سوژه-طعمه


فتوژنیک بودن(بخش سوم)

پوست


اما سومین و آخرین شهود شخصی من در زمینه خوش‌عکسی نقش پوست است. بطور خیلی اجمالی آنهایی که پوست بهتری دارند، از این مزیت برخوردارند که در عکاسی بی اینکه از به تصویر آمدن لک ها و جوش‌های ریز و... بترسی، می‌توانی دیافراگم را گشوده‌تر کنی و فوکوس را به منتها درجه دقت برسانی تا جزئیات زیبا را به نحو احسن به ثبت در بیاوری. مثلا تلالو انعکاس نور در شبهه شفافت چشم‌ها که در چشم‌های تیله‌ای عمق‌دار این امر می‌تواند زیبایی یک پرتره ثبت شده را دو چندان کند. اما وقتی کسی پوست خوبی ندارد، این مساله تبدیل به شمشیر دو لبه‌ای می‌شود که هرچند با بکار بردن مهارت(در دیافراگم‌های گشوده عمق میدان کم است و باید سعی کنی با انتخاب زاویه و F مناسب قسمت‌های زیبا را طوری در مرکز توجه فوکوس قرار دهی در عین حالی که قسمت‌هایی مثل لکه ای روی پوست، فلو شود) می‌شود با آن به مبارزه برخاست، اما بهرحال دست و بالت را می‌بندد. چرا که پوست بر عکس دیگر اعضای صورت جای مشخصی نداره و بر کل سطح صورت کشیده شده است. 
اما باز هم نکته اینجا است که واقعیت چنین نیست؛ یعنی درست است که پوست خوب یکی از آیتم‌های زیبایی است؛ اما صرفا یکی از چند. نه اینکه بواسطه فرآیند عکاسی اینطور اهمیتش بطور متفاوت و خاصی یکتا شود. هرچند در عصر اینستاگرام، سلفی و موبایل‌های هوشمند بطور روز افزونی زیبایی‌شناسی ما عکس‌محور می‌شود. به این معنا که بطور روز افزونی مفهموم زیبایی بیشتر به سمت اطلاق به افرادی می‌رود که فتوژنیک اند و خود امر "دیدن" و شعف ناشی از مواجهه بی واسطه با زیبایی در محاق فراموشی قرار می‌گیرد.

پایان
Monday, July 04, 2016
اندر نقد مخاطب سریال بنفش بودن

هرگز Game of thrones نخواهم دید. این تحریم شامل بسیاری از سریالهای دیگر که دورانی "مُد" شده اند نیز می‌شود. از جمله Lost، Prison break، How I met your mother، Big bang theory، Sex and the city و... حتی از دیدن فصل‌هایی از که Family guy با وجود کیفیات انتقادیش پشیمان ام و اگر راه داشت Friends را هم که بیش از ده سال پیش دیده ام، از ذهنم پاک می‌کردم. این ترد و انزجار من فراتر ازسریال به هر شکل از فیلم و مجموعه فیلم(مثل Lord of the rings) و کتاب( مثلا Harry Potter) نیز می‌تواند تسری یابد: فرای موارد فوق به هر محصول و پکیج رسانه-فرهنگی دیگری که قابلیت محفل‌زده شدنِ این تیپی را دارد:

تصور کنید در یک جمع، مهمانی، محفل دوستانه یا... بحث یکی از موارد فوق‌الذکر مطرح شود. برای یکی مثل من که در باغ‌ نیست، نتیجه‌ای ندارد جز اینکه تک و تنها بماند و در عین حالی که مات و مبهوتِ حرکت متعصبانه فک و صورت بقیه است، اینطور به نظرش برسد که حضار درمورد یک سری مباحث و اتفاقات مطلقا غیر واقعی و نان‌سنس، با جدیتی منطقمند بحث و جدل می‌کنند(اینطور تناقضاتی کشنده است)! آن هم با چنان شور و حرارتی که انگاری اگر طرف مقابل بخشی از داستان را اشتباه فهمیده باشد، فاجعه‌ای رخ داده. همچنین شاید به‌عنوان اشنانتیون مواجهه با حس غرور خطیب مذبور، بابت اصلاح چونان اشتباهات مهلکی از طرف مقابل نصیب آن حاضر از همه جا بی‌خبر است.

وقتی کار یک چنین قصه‌ای به موجی کشیده شود که با هر سطح سرمایه‌ای(از جمله سرمایه اقتصادی، فرهنگی، نمادین و...) و بدون هیچ پیش‌شرطی جهت ارضای حس برابریِ فِیک(و فراموشی واقعیت تلخ تبعیض) می‌شود سوارش شد، من یکی را متواری می‌کند: سمت آبریزگاه انزوا، در حالی که شکمم را از شدت تهوع گرفته ام. اینجاست مهلکه‌ی مشمئزکننده‌ای که مقوله‌ی سرگرمی پایش را از گلیم خودش درازتر و لایف‌استایل معاشرتی ما آدم‌ها را متاثر می‌کند.

من که ترجیح می‌دهم یک تنهای منزوی ساکت و صامت باقی بمانم؛ و چه بهتر که با توجه به ندیدن یا مخاطب اصل ماجرا نشدن، اصولا حرفی برای گفتن نداشته باشم. حتی اگر شده هر هزار سال یک بار هم یکی وسط یک همچین همهمه‌ی ذاتا پوچی به‌ام پناه بیاورد و اتفاقات واقعی و زندگی و بالاپایین‌هایش را با من در میان بگذارد، باز هم می‌ارزد. متقابلا من هم به همین سبک معاشرت انسانیای با وی خواهم پرداخت و محظوظ خواهم شد. به زعم من که فقط اینطور موضوعاتی درخور و شایسته خرج کردن شور، حرارت و عصبیت انسانی اند(خیلی بیشتر از زنده مرده بودن و نصب جان اسنو نامی در یک افسانه‌طور فانتزی) و غیر این عمل کردن به مثابه توهینی است به شان انسانی‌مان.

پ.ن. یک عده سریال‌های جم یا فارسی وان می‌بینند(که مثل هر محصول فرهنگی سبک دیگری می‌شود "زرد" خطابشان کرد و به زعم من بابت بی‌ادعایی‌شان غمشان باز بیشتر خوردنی است)؛ عده دیگری هم این تیپ سریال‌ها را که به زبان اصلی اند و بواسطه زیرنویس با آنها ارتباط برقرار می‌کنند(که من اینجا با توجه به علم رنگ‌شناسی، قرینه‌ زرد یعنی "بنفش" خطابش کرده ام). فرای تفاوت کیفیت خود سریال‌ها که شخصا دلیلی برای انکارشان ندارم، به زعم من اصل ماجرا برای اکثریت غریب به اتفاق مخاطبانی که من می‌بینم، هویت و تمایزی است که اصحاب هرکدام برای خودشان و همپالگی‌های بواسطه شرکت در امری مشترک برمی‌سازند. منظور این که محبوبیت و "اهل دیدن" و تعقیب بودنِ هرکدام از این سریال‌ها، بیشتر از اینکه بازنمایاننده ذائقه متکثر فردی هرکدام ما باشد، بازنمایی‌کننده تعارضی است که اقشار مختلف بواسطه متمایز کردن خودشان از بقیه، زیر پوست جامعه بدان مشغول اند. جالب اینجاست که این "فُلان‌سریال‌باز بودن"(مثلا همین مورد روبورسِ گِیم‌آو‌ترونز بازها)، بسان آنچه در فرقه‌ها، برای خود مناسک و مراتبی دارد: شامل به مترصد فراهم شدن امکان دانلود نشستن و روی هوا قاپ زدن فایل آپلود شدهی اپیزودهای به‌روز. هرچه کیفیت و زیرنویس مناسب‌تر، امتیاز و شان میان‌خرده‌فرهنگی ناشی از این حرکت بالاتر. به محض اینکه پدیده‌ای وارد این مرحله‌ی طی کردن روند استهاله ماهیت می‌شود، من یکی دیگر به هر نوع اصالتی درش شک می‌کنم. این مطلب شامل حال خودم هم می‌شود؛ اگر زبانم لال حس تعلق کنم به یک چنان تیپ سریالی(و امثالهم).

پ.ن.2 مورد دیگری که مرا به‌شخصه آزار می‌دهد و در مورد سریال‌هایی که در فضاهای رئالیستی‌تر اتفاق می‌افتند(مثل Friends یا Sex and the city)، مصداق دارد، سنجیدن بقیه و واقعیت‌های بیرونی انسانی با کاراکترهای موجود در آنها است. قیاسی که به بازتولید شباهت هم می‌انجامد. مثلا یکی خود را فیبیِ(یا جویی یا...) جمعی دوستانه می‌شناساند و در ادامه ناخودآگاه هم که شده، بطور روزافزونی مشابه همان کاراکتررفتار و زندگی کند و عجیب نیست عملا در گذر زمان هم هر روز بیشتر از دیروز شبیه آن شود. در نهایت اتفاقی که می‌افتد محدود شدن تنوعِ زیبای کاراکترهای انسانی است. این مساله در مورد تحلیل اتفاقات هم مصداق دارد. مثلا اتفاقی یگانه در زندگی مثل نحوه خاصی که کسی به‌شان پیشنهاد دوستی داده را به شکلی تقلیل‌گرانه‌، به‌صورت مشابه اتفاقی در سریال می‌بینند؛ یا حتی بعضا بدتر، تلاش می‌کنند شبه آنها از آب در بیاورندش. باز هم پدیده‌ای به زعم من امری نکوهیده و غم‌انگیز است: بجای غرق کردن خود در مکاشفه‌ی خلاقانه‌ ناشی از یگانگی موقعیت‌ها، آنها را ساده انگارانه فایل‌بندی کنی.