سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Tuesday, July 26, 2016
در محضر کشیش

امروز یک بازاریاب را دک کردم. بازاریاب شرکتی که نمی‌دانم از کجا سال‌ها است شخص مرا در شرکت‌مان نشان کرده است. نمی‌دانم دقیقا از کجا شناسایی ام کرده به عنوان مهندسی مشغول در شرکتی فعال در حوزه صنعت نفت. اغلب با روش هایی مبتنی بر خرج کردن رویکردی زبان‌بازانه منشی‌ها را دور می زند و به من می‌رسد: انگاری چنان با اعتماد به نفس می‌گوید با فلانی(من) کار دارد که منشی ها شک نمی‌کنند می کنند پسرخاله‌ام [یا چیزی در همین مایه‌ها] است(نشان به آن نشان که با خودم هم چنین صمیمی شروع می‌کند که معاشرت با کسی را تداعی می‌کند که سال‎ها با هم گرمابه و گلستان رفته‎اند؛ در حالی که نرفته‌ایم و این امر موجب حس ازخودبیگانگی ناطوری می‌شود که به معذب شدنم می‌انجامد)؛ یا بهرحال کسی است که به محض اینکه نامش را به من بگویند، بسان نشان مخصوص حاکم بزرگ، سنگِ یُبسی عمومی اولیه را آب می کند. درنهایت طبق چنین مکانیزمی در بسیاری از موارد چاره‌ای برایم نمی‌ماند که خودم با او هم‌کلام شوم. آن هم آدمِ عمدتا بی‌حوصله برای جنباندن فک و عبور دادن هوا از میان تارهای هنجره‌ای که من باشم(برعکس پرحوصله و روده دراز در زمینه نوشتن با قلم یا تایپ). 

به هر روی این بار مشغول خواندن کتابی بودم و بی‌حوصلگی‌ام مضاعف بود. به علاوه که عموما آن لحظه اول مواجهه با اسمی ناشناس در موقعیتی پسیوِ مضطربی قرارم می‌دهد که می‌تواند بروزی اگرسیو و پس‌زننده داشته باشد(که داشت). خلاصه این بار با بی‌رحمانه‌ترین لحنی در مقابل معرفی طرف(به محض اینکه گفت از چه شرکتی است یادم آمد)، خودم را زدم به مطلقا نشناختن و سریعا این مطلب را بیان کردم. به نظر بازاریاب‌شان را عوض کرده بودند. فرد جدیدی به نظر می‌آمد از همان شرکت فروشنده قبلی. چنان با تاکید روی هجاها اسم خودش و شرکتش را تلفظ کرد که با بازاریاب قبلی مو نمی‌زد(جالب است که با همه‌ی دلزدگی، در این زمینه که نام‌هایشان فراموشم نشود موفق بوده اند؛ حتی آن قبلی که هم‌الان نام رایج فامیلی‌اش را به وضوح با همان تلفظ غریب موکد خودش یادم هست). شاید هم همان قبلی بود و از آنجایی که می‌دانست طبق تاکیدات من جزو لیست سیاه وصل شدن به داخلی من توسط منشی‌ها است، با اسم متفاوتی پا پیش گذاشته بود. بهرروی بعد از معرفی داشت می‌گفت که «شرکت‎شان در زمینه تامین تجهیزات و شیرآلات و لوله و اینها فعالیت دارد و رزومه هم می‌فرستد...» که من بی‌رحمانه پریدم وسط حرفش که «ما دیگر در این زمینه کار نمی‌کنیم.» بعد در حالی کمی جا خورده بود پرسید که «در چه زمینه‌ای کار می‌کنیم؟... شاید بتواند...» سخت‌تر از بار پیش شمرده‌شمرده به صدایی مونوتون گفتم «در هیچ زمینه‌ای! ما دیگر کار خاصی نمی‌کنیم فعلا.» بیچاره که دیگر واقعا هیچ چاره‌ی دیگری برای امتداد معاشرت نمی‌دید، محترمانه معذرت خواست و و قطع کرد.

نتیجه اینکه الان یکی از نزدیکترین لحظات زندگی من به خودکشی است. حس بی‌خاصیتی مطلق می‌کنم به عنوان یک انسان. کم‌هزینه‌ترین خاصیتی که می‌تواند یک انسان برای هم‎نوعانش داشته باشد را دریغ کرده ام: اینکه منفعلانه اجازه دهم او حس کند کارش را دارد حرفه ای انجام می‌دهد: بازاریابی‌اش را کرده و رزومه‌ی شرکت‌شان را برای ما فرستاده(چه اهمیتی دارد برای بار دهم باشد؟). چرا عبوثانه همین اندکی که ازم بر می‌آمد را هم نکردم؟ چه هزینه‎ای برای من داشت جز شاید دو دقیقه و کمی پوشاندن درونِ کسلم با ماسک روی خوش؟ آیا می‌شود این حجم از ناخون‌خشکی صبوعانه را در خود دید و به همزیستی با خود ادامه داد؟ پرواضح است راه ما از هم جداست. اما بند تقدیر بر پیشانی مان زده یا هردو یا هیچکدام؛ و این ترجیح هیچکدام است که اکنون بغضی شده و گلویم را فشار می‌دهد.

پ.ن. حتی بعد از قطع کردن تلفن‌اش اسم شرکت‌شان را سرچ کردم که مثلا فردا باشان تماس بگیرم بگویم طبق صحبتم با فلانی رزومه‌اشان را بفرستند؛ شاید که غیرمستقیم نقشی دلجویانه بازی کند این حرکتم. جواب درستی نیامد. اما برعکس بجای اینکه این دَرِپیتی بودن‌شان(در حدی که در سرچ اینترنتی هم نمی‌شد یافت‌شان) پیش خودم محق‌تر جلوه‌ام دهد، بیشتر مرا متوجه عمق منجلابی کرد که در آن گرفتار شده‌ام. من حال بازاریاب یک شرکت محقر را اینطور شداد غلاظ گرفتم(نه یک شرکت بزرگ و موفق که ما هم یکی از مشتری‌های بالقوه‎شان می‎توانستیم باشین)! کسی را در کمال خونسردی و شقاوت در سه کنج معذب بودن و مواجه شدن با فرودستی موقعیت‌اش فشرده کردم که شاید تنها دلخوشی‌ و کورسوی امیدش همین تماس‌های کور برای احیانا یک در هزار گرفتن سفارشی بود. و الا وقتش را برای سر و کله زدن با منی که حتی یک بار هم ندیده، جهت بازاریابی چنین قطعات تخصصی‌ای، تلف نمی‌کرد. ببینی عمق استیصال آن بازاریاب و به تبع اش آن شرکت چقدر بوده و هست که اینگونه در تاریکی تیرهایی می‌اندازد. و من، من مغرور پوچ اینطور سنگ قلابش کردم... شاید در طول زندگی به تعداد انگشتان دست برای هرکسی لحظات رستگاری پیش می‌آید که حس می‌کنم یکی‌شان را با نخوتی کور پوچ‌ کردم و طبیعتا نشان به همین نشان یحتمل استحقاق زندگی را نداشته باشم.