سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Saturday, March 23, 2024
شیداییه

فردای آن روز سر کار نرفتم. با اینکه هوا گرم بود و شوفاژها هنوز روشن، حتی جرات نکردم به باز کردن لای پنجره فکر کنم. ملافه ها را هم همانطور که بود گذاشتم بسان روده های فیل ولو بمانند. صرفا کنارشان دراز کشیده بودم روی تخت و خودم را سپردم به امواج مسحورکننده استشمامی خیال انگیز. شمیم سکرآور تو که همخوابه شب نبودن بعد از بودن اتم شده بود، هنوز به مشامم میرسید. البته خواب که چه عرض کنم که جوار رایحه ردِّ حضورت تا خود صبح ربوده بود هوش و خوابم را به تاراج تداعی دیشب و خیالپردازی ممکن های بعید. گاهی تکانی ریزی میخوردم که شاید تکه هوایی محبوس از بین چین و شکن ها رها شده و بویت بپیچد میان آغوش خالی ام تا خلائت تیر بکشد میان قلب خودآزارم که به قیمت دردت هم که شده میخواست اثری از آثار تو باشد در جان شیدا. بو، این شاهنشاه قدرقدرت سرزمین بیکران یاد که در عین اقتدار بی چون چرای پیشینش در امر تداعی، در دنیای تکنولوژی زده امروز اصیل ترین محسوس در میان محسوسات پنجگانه باقی مانده. خوشبختانه [اما شاید در کیس گلوی گیر کرده من بدبختانه] نه راهی برای ثبتش عمومی شده؛ نه فضای مجازی بستر انتقالش شده و به نظر در آینده هم به این سادگی ها نخواهد شد. القصه چاره ای نبود که همین اندکِ گذرا را به عمیق ترین دم ها به یادگار نفس بکشم؛ بی آنکه با باز کردن پنجره مجال عوض شدن هوایت را بدهم و یا با مرتب کاری مولکولهای باقیمانده ات را فراری داده و پخش کنم در حدی که پی-پی-ام تتمه حضورت از حدی پایین تر رود که دیگر به شامه ناید.

ادامه دارد...
Monday, April 10, 2023

شیداییه

سر آخر راز نفس کشیدن زیر آب را یافتم. درون زهدان حجیم  خیال نهنگ سانت که ذرات پلانگتون متشتط ذهن مرا بلعید. درون بطن تو بود که یونس جانم مامن ابدیت را یافت. رسالت تمام شد. بازگشتی درکار نیست. آن یوسف گمگشته بود که وعده بازگشت به کنعانش نوید رستاخیز بود. تفاوت است از فِ تا نون آن هم برعکس: میم یرم، لام تا کام، یه عقوبت گاف ها، کاف ایست، پیش به سوی پشت کوه قاف.

ادامه دارد... 

Wednesday, March 23, 2022
شیداییه

با تو همیشه یک قدم عقب بودم. هربار که امواج سهمگین حضورت به اسکله مندرس جانم آوار میشد، فقط میرسیدم ضعفهای گذشته را رفع و رجوع کنم. چرا زودتر فکرش را نمیکردم؟: همیشه فکر میکردم این آخرین بار خواهد بود. به خاطر گندهای ناخواسته قبلی. هربار تصورم این بود تو را رم داده بودم به خاطر اینکه همه چیز آماده نبود؛ باز هم به همان دلیل که دفعه پیشش را آخرین بارمان دیده بودم. اما تو تا ضربه آخر آمدی. تا جاییکه اثری از اسکله باقی نمانده بود و ساحل شده بود بِکر ماسه زاری که آغوشش جان میداد مامن سهمگینی هر موجی باشد. اما دقیقا همانجا  بود که دریا آرام گرفت. سکون مطلق. دیگران آمدند بساط پلاژ ساحلی شان را روی امکاناتی که فراهم شده بود برپا کردند و من صرفا نظاره گر لذتشان شدم. تکیلا و شامپاینی که آماده در خانه بود. موزیکی که به راه بود. ظرفهایی شیشه ای که وایتکس لکه هایشان را محو کامل کرده بود و الخ. همان دست گل خانه مردانه ای که میخواستم به نشانه قلبی که برایت مرتب میتپید، تقدیمت کنم، شد مکانی جهت عشق بازی دیگرانی که از سر تصادف خیلی از آنها عقب بودیم.

ادامه دارد...
Tuesday, March 23, 2021
شیداییه

 به تعبیر و برداشت من مهمترین عامل شناسای گرفتار آمدن در عشق، اینه که همه چیز به سمت اکستریم هایش میرود و چنان از دو طرف با قدرت میکشدت که بند بند وجودت حس پارگی و جر خوردن را در اعماق وجودت تجربه میکند. غریب تر اینکه همه اینها در عین حالی است که دوگانه های متناقض نمای اکستریم های دو سر طیف، در هایت طوری به شکا دو روی یک سکه هم پشت به پشت جفت میشوند که به مفهوم تناقض شک میکنی. نتیجه نوسان سرگیجه آور ذهنت درون این لوپ که دچار خلسه و شیدایی ات میکند. اینجا هم عدم تعادل مطلق ناشی از سرگیجه چرخش، طبق همان مکانیزم کلی برقرار، میچسبد به تعادل مطلق حصول وصال عالم لاهوت بواسطه سمایی عرفانی. ماحصلش اینکه جانت دیگر به هیچ صراط تعبیر میانه ای مستقیم نمیشود. یا هیچ چیزت صفر مطلق است یا همه چیزت یوتوپیای تنعم. کامیابی مطلق ات را تار مویی از ناکامی محض ات جدا میکند؛ این تلخ و شیرین ذائقه ات را سرگردان میکند؛ میدمد به آتش جنون عاشقانه ات که ذغال گذاخته ای است و شعله شیدایی از آن زبانه میکشد و در نهایت لهیب سودایش به سر داشتن، ملقمه خواستن و نخواستن را چنان به هم میچسباند که مستاصل میشوی. خواستن طرف و نخواستنش به این اعتبار که حضور بر نخیل اش برای دستان کوتاه تو منادی حرمان مضاعفی است که بر جان رنجورت آوار میشود..

ادامه دارد...
Monday, March 23, 2020
شیداییه

آنروزهای با هم بودنمان جانش مملو از یاس و حرمان بود. ناامید از آینده و آماده تن دادن به پوچی. چنانکه تصمیمات منطقی و غیر منطقی برایش علی السویه مینمود. اما با همه اینها بدن زیبایی داشت و بسیارمهمتر: این را میدانست. حتی ناخودآگاه هم شکی در این نداشت. نشان به آن نشان که به راحتی برهنه شد. زیر فشار تحریک جنسی پیچ و تابهایی خورد که عضلات تراشیده اش تحت تابش نور اریب کم سوی چراغ، بازی چشم نواز موج های نور و سایه به راه بیاندازند. بی آنکه در باره کیفیت بدنش حرفی بزند یا سوالی بپرسد. چه چیز نایاب-سکسی تر از اینکه کسی سکسی باشد و اینرا هم بداند. نه به آن شکل خودشیفتگی محور پوچ مرسوم دربردارنده معکوسش: یعنی خودزشت بینی افراطی بوقتش؛ که به شکلی درونی و اصیل. طوری که در بدترین حالات افسردگی و خودزنی هم این رویکرد شایع، به مخیله اش هم نمیامد.

ادامه دارد...
Saturday, March 23, 2019
شیداییه

او به نقش ماه تولد در نوع شخصیت معتقد است؛ من لاطاعلات و میدانمش. او به "مردان مریخی زنان ونوسی" معتقد است؛ به نظر من اینطور کلیشه پردازی ها صرفا شطحیاتی عامه پسند است. او مترصد بازگشت به رابطه ای است که به رسمی ترین شکلی بریده اش: طلاق؛ من همیشه اینطور کاراکترهای ضعیفی را فاقد حداقل های جذابیت میدانستم و تصورم این بود که این مساله قطعا ترن آف بزرگی است. همیشه از دادن اینطور احکام مطلقی درمورد اینطور مسائلی پشیمان شده ام  و در نهایت اینجایم که شده فکر و ذکرم. اما برای خودم جالب اینجاست که بطور متناقض نمایی اینطور شواهد و گواههایی برای من سندی است بر در میان بودن پای "عشق" به استناد آن تعریف سلبیش در مقابل "عقل". مگر نه اینکه عشق نفی عقل است؟ پس اپر عناصری مطلقا خلاف منطق در طرف باشد در عین حالی که تک تک سلولهای بدنت بخواهدش، همه شک ها در مورد عاشقانه بودن ماجرا . در واقع حضور اینطور عوامل غیرمنطقی ای در عین خواستن، برای ناخودآگاهم به عنوان نگهبان سختگیر حافظ استقوس روانم، حکم حکومتی است تا عنان اختیار شیدایی کردنم را رها کند

ادامه دارد...
Saturday, March 16, 2019
اومدنش خیلی یه هویی شد. یعنی خودش اصرار داشت به اینکه تو خونه من قرار بذاریم و پیشنهاد من برای یه برنامه بیرون رو با این توجیه که حوصله اش رو نداشت، رد کرد. ایضا اصرارم بر اینکه حالا من برم دنبالش. خلاصه یه ساعت بیشتر وقت نداشتم و باید انتخاب میکردم که اونو صرف رسیدن به خودم کنم یا خونه ام! 

به موقع اومد. اوقات مفرحی رو با هم به دیدن فیلم و حشر و نشر گذروندیم. اما از یه حدی بهش نزدیکتر نشدم. چراکه خونه رو انتخاب کرده بودم.

پ.ن. مربوط به مدت ها بعد: رفت و دیگه هیچ خبری ازش نشد.
Friday, March 23, 2018

شیداییه

همآغوشیش سودایم را جنون کرد: صدایش حین معاشقه حتی نازک تر از وقت های دیگر بود؛ برخلاف تغییرات مرسوم بقیه که تازه هنگام سکس که گاهِ از خودبیخودی است، آن روی خشدار و خشن صدایشان رو میشد. وجهی از نمود صوتی انسانی شان که طی بلوغ متمادی ناخودآگاه جنسی شان برای زنانه تر انگاشته شدن [و به تبع آن یحتمل خوشآیند مردان]، ملوس و نازک تر از واقعیت هنجره شان تربیتش کرده بود؛ آن صدای لوس مصنوعی "زنانه" که همیشه مشمئزم میکند...

ادامه دارد...
Monday, October 16, 2017
در محضر کشیش

یه مدتی با هم قهر بودیم. بدجایی دست منو گذاشت تو پوست گردو. جلوی یه دختر تعارفدار جذاب  حفظ آبرو نکرد. کسی که به نظر انگ ذائقه من بود. قبلا اگه اینطور مواردی پیش اومده بود برای مسانی بود که همچین خوشم نمیومد ازشون و دلچرکین بودم نسبت به سکس باهاشون. البته ایشون توجیحات خودش رو داشت. مثلا دست میذاشت رو این نکته که طرف اصلا نوازش متقابلی نکرد از همون اولش حتی. یا هیچ حرفی که مبین خواستن و تمایلش باشه نزد و وارد هیچ دیالوگ فانتزی دار جنسی هم نشد. بعدم که سر استفاده زیاد من از دهان در امر پیشا سکسی حال منزجر ترن-آف طوری بهش دست داد. به زعم خودشون هرکدوم اینا به تنهایی کافی بود که در بهترین حالتش نیمه راست شن. البته من با این چوب روندمش که داره ضعف ناشی از سن و سال و از تک و تا افتادگیش رو توجیه میکنه و نمیخواد بپذیردش. حالا همین سرسنگینی ناشی از این منازعه باعث میشد اصولا تعطیل شه داستان بین ما و خب این رو من سندی میدیدم بر صدق حرف خودم که بصورت قهقرایی تایید میشد. افسردگی طور مزید بر علت شد و یه چند روزی انگار که نه انگار اصلا چیزی لای پاهامه جز برای شاشیدن و این شده بود تاکیدی بر قوام استدلال من در مقابل اون مبنی بر از کارافتادگیش.

اما کمیکه گذشت بر اساس یه سری بازیا که ناخودآگاهم هدایتش میکرد، متوجه این امر شدم که در همون حین معاشقه جناب مستطاب ناخودآگاه منم با ناخودآگاه اون دختر وارد دیالوگ شده بود و چیزی که بعدتر خودآگاه هم بهم گفت رو زودتر ازش شنیده بود. و در نهایتم این اون بود که کاری دستم داد که خودآگاهم اقدامی کنه که حرف اصلی رو بشنوم درست: این داستان بین ما برای اون دختر صرفا خوشی و گذران وقت بود. نتیجتا حس و علاقه ای درکار اون دختر نبود. و خُب ایشون در این زمینه ها حساسن. حق هم دارن. همیشه هم فرای سن و سال تا جایی که حافظه ام یاری میکنه، همین بوده خلقیاتشون. بجز استثنائاتی مثل سکس پارتنری صریح، تا کسی واقعا نخوادشون، براش درست درمون راست نمیکنن. ارضا که اصلا و ابدا. مخصوصا وقتی قضیه مبهم باشه؛ داشتم و دارم سکس پارتنری که ماجرامون بوضوع بعضا کردن همه. حالا هرکدوم به دلیل خودمون. اون مثلا به دلیل تحمل کمرنگی دوست پسری که دوستش داره. یا یه وقتایی حشری که میزنه بالا برای آزمون تنوع که متوجهش میکنه چقد به طرف بنده یا نیست. من بر فرض به همین به دلیل تست یه سری مسائل. مثلا رجوع بهش در همین دوره برای روشن کردن این مطلب که مشکل ذاتی سیستم جنسیمه یا اینکه باید دنبال دلیل خاص کمکاریش تو اون کیس بگردم. البته بوضوح بهش گفتم قضیه ام اینه مثل همیشه و اونم اوکی بود. البته که اینطور تستهایی هم در رسیدن من به نتیجه آرامشبخش حاضر کمک کرد. مخلص کلام از وقتی متوجه شدم حق با اون بوده و درکش کردم، با هم دوست شدیم مجدد و داره خوب کار میکنه.
Tuesday, September 05, 2017
در محضر کشیش

بعضی وقتها حس میکنم پدرم یا حتی بیشتر از اون پدربزرگم(یا خیلی از آدمای معمولی با زندگیای کلاسیک جنسی) در واقع گِی اند! چطور میشه زبانه کشیدن تستسترون تو رگها رو میشه به محدودیتی چنین طویل المدت در زمینه مراوده با جنس مخالف اطفا کرد؟ در عین حالی که هیچ نشونه از معاشرت جنسیشون با زنشون مشاهده نمیشه. واقعا وقتی به اونا و زندگی کلاسیک متعهدانه شون نگاه میکنم، هیچطوری نمیتونم تصور کنم من و اونا از از یه گونه ایم. اگر مشابه همین غریزه سرکش درون من، برای اونها هم بوده باشه، باید ابرانسانهایی از نظر تسلط بر نفس و قدرت روانی بوده باشن. در حالی که بقیه شواهد و قراین زندگیشون چنین تئوری ای رو ساپورت نمیکنه. اونچه که من دیدم در عمل اونها خیلی آدمهای معمولی ای بودن با زندگیهای معمولی که با توجه به شناخت من به نظر راضی هم میومدن.
وقتی یه خط لوله حاوی سیالی پرفشاره، کافیه دستت رو رو بدنه اش بذاری تا فشار توشو حسش کنی. حتی بعضا اگه چشمات عادت داشته باشه و درست نگاهشون کنی این مطلب رو درمیابی. درمورد آدمایی که شهوانیت تو وجودشونه هم همینطوره. از شراره نگاه گرفته تا نحوه پا رو پا انداختن یا پک زدن به سیگار میتونه حاکی از آتشفشان میل درون باشه. اما درمورد آدمهایی که شرحشون رفت، با وجود اینکه تو نزدیکترین هایم زیاد بودن و هستن و بعیده بتونن یه عمر چنین چیزی رو سرپوش گذاشت، به هیچ وچه چنین انقلابی نهفت درونی ای رو حس نکردم و نمیکنم.

پ.ن. اگرم مشکلی دارنن بیشتر به این میمونه که کلا ناراضین. نه از اون زن خاص تو زندگیشون
Friday, July 28, 2017
در محضر کشیش

یک ترن آف بزرگ در زندگی من هست که هم غیرفمینیستی(حتی غیر انسانی) است؛ هم انقد دروپیکرش بازه که بعیده کسی در طول رابطه اش با من بتونه مرتکبش نشه: اونم اینه که پارترم تحت هر شرایطی تو فضای جنسی شده بینمون دست رد به سینه ام بزنه. حالا این امتناع میتونه از بیرون کشیدن دستم از زیر سوتینش باشه تا "نه" گفتن به تو ریختن منی... البته میدونم مثلا انجام دومی عموما منطقی نیست، اما خب داستان اینه که کلا این قضیه منطق بردارم نیست. هرچند انتظارات پرریسک تر خیلی به ندرت پیش میاد(شایدم اصلا درمورد یکی پیش نیاد)... اما وای به روزی که پیش بیاد و تامین نشه... حتی خیلی وقتا این عقب کشیدنا صرفا مقطعین و در نهایت با مبادرت خود طرف به از سرگیری قضیه(چون تو چنین شرایطی من دیگه میرم تو لاک انفعال)، در ظاهر امر ختم به خیر به سکس حسابی شه. اما اون کدورته از دل من با این چیزا پاک نمی شه و میمونه. انگار یه چیزی خراب میشکنه، خراب میشه درونم. به ایجاد یه سوراخ ریز تو بدنه سدی بزرگ میمونه که دیر یا زود به نابودی کلیتش میانجامه.

خلاصه که متاسفانه انگار چنین هیولای خودخواه تملک طلب حاکم سائقه جنسی منه که کلا هضم "نه" تو کارش نیست(البته اینم بگم که متقابلا از نظر جنسی نه هم نمیارم و طرف رو صاحب شق جنسی بدنم میدونم). اما به هرحال تملک مطلق تصمیم گیری در مورد بدن پارتنرم رو میخواد.  یکی از دلایلی که من خودم رو پارتنر بسی مزخرف تری میدونم از دوست برای دخترا همینه. تامین چنین شرط دریافت سرویس تمکین مطلقی عملا ممکن نیست. خواستنش هم قباحت اخلاقی داری. و در صورتی هم که به این دلیل ترن آف شده باشم، به دلایل فوق الذکر نمیتونم به طرف منعکسش کنم. چون واقعا تقصیر طرف هم نیست که مساله رو به شکلی که موجب خودسرزنشگریش بشه برگردونم بهش. درنهایت سکوتی ممکنه نصیبش بشه که میتونه از جنبه دیگری شکنجه روحی محسوب شه.

اینم بگم که رعایت مواردی که خودم رجریانش قرار دارم بحثش فرق میکنه با نه شنیدن بر مبانی مبهم. مثلا اگه طرف کسالت جسمی داشته باشه یا ببینم آلت جنسیش خیس نشده یا... اینطور دیو ظالمیم نیستم که به هر قیمتی از جمله آزار دادنش، بخوام بکنم!. اما بهرحال باید این تصمیم بازم از من بر اساس دانسته هام دربیاد... نه بر اساس اختیار طرف مقابل...

پ.ن. این شامل همه موارد ممکن سکس نمیشه. اگه همخوابه مذبور، پارتنرم محسوب نشه، داستان فرق می کنه. البته شاید بشه اینطوری هم به قضیه نگاه کرد که اصن برای همین طرف پارتنرم نشده و داستانم با این غیرپارتنر همخوابه، در حد همون یکی دو سه باری سکس باقی مونده که نه و نو زیاد آورده و ناخودآگاهه متوجه این امر شده که اصلا با مزاجش سازگار نیست...
Saturday, June 24, 2017
آی عشق آخ عشق


اول اش که کسی محبوب قلبم میشود، سعی میکنم به اش نزدیک شوم. بخواهمش طوری که بفهمد میخواهمش. اما انگار زنها گرگ هایی اند که ضعف را از استشمام بخارات سودازده مغزت میخوانند؛ یا شاید هم از نحوه دودوزدن تلالو چشمانت برایشان هنگام مواجهه... القصه روانت را میدرند با شقاوت کامل. میدانند هرکاری کنند خرابشانی و نهایت رفتار بر اساس این موضع برتر در تقابل با موضع ضعف مطلق تو را پیشه میکنند. اما بسان باکتریهای کشنده، ته احتضارآلود رویکرد غارتگرانه شان را نمیخوانند. تا آنی که عاشقانه آش و لاشت به فلاکت احتضار میافتد و در غربت فراق جان میدهد. اما اگر فکر میکنی نقطه پایان غم انگیزی ماجرا اینجاست، کور خوانده ای. اتفاقا تراژدی اصلی از همینجایش است که نضج میگیرد. دقیقا از زمانی که دیگر عاشق نیستی؛ در عین حالی که معاشرتی دوستانه با اِکس-معشوقه رویاهایت امتداد میابد؛ با این تفاوت که باز هم نمیدانم چطور و طبق چه مکانیزم شامه محور غریبی، تازه همینجاست که پا میدهند(تا نگه ات دارند؟!). چه غم انگیز است دیتکت کردن امکان این تملک و تسخیر وقتی دیگر انگیزه ای برایش نیست. آن هم برای منی که کینه جوی دَرَم نیست و صرف ظفرمندی برایم ارضاکنندگی خاصی ندارد. 

پ.ن. و حک شدن این دانسته تلخ به درد در عمق روانت که بنای تراژیک زندگی آن است که بِلا استثنا آبِ عاشقانه و کامیابی در یک جوب نرود...
Monday, June 05, 2017
شیداییه در سحرگاه

 نمیدانم از کجایت شروع کنم. از هر جزئی بخواهم، حس اجحاف میکنم به اجزای دیگر که ذهن شیدا بسان مستی لایعقل میان قطبهای متکثرش میرود و میاید و بسان سیارکی مجذوب و مجنون دورشان میگردد و هرچه میگذرد گیجتر شده و همین بیش از پیش میدمد بر آتش درون. چرخشی که سمای دراویش حول محور خورشید عشق لاهوتیشان را تداعی میکند. دل به دریای چشمان میزنم و به نقش خیال میکشمشان: آن دو لولو دودوزن سحرانگیز که بسان انعکاس گوهر شبچراغِ ماه شکسته در معیت لشگر ستارگان متواری روی سطح آبگیری که نسیمی نوازشگر چینش انداخته، سوسو میزنند. فاصله چشمان به نژادگی زیاد است؛ چنان که خیره شدن از نزدیک به هردو در آن واحد را ناممکن میکند. چاره ای برایت نمیماند که واله رفت و آمد میانشان شوی. میان عدم تقارنشان به چکیدن از کناره های صورت. نمودی قدرتمند و بجا از هرمان متجسد در صورتی که انگار به کلیتش چونان ماحصلی است از شمع درونش که میسوزد و قطره های منادی کوتاهی فرصت نامنتظر که از کناره ها با پایین سرازیر میشود. ماه عسلی شوم میان عشق و فاجعه که به خون خواهد نشست. انگار همه چیز مواجهه با نگاهش به زیبایی مطلق لحظه ای گذراست. میخواهی کلیت وجود را حائل تندبادهای سرنوشت کنی؛ شاید که اندکی بر فرجه گشودگی بالهای پروانه سان زیبایی شناسیت بیافزاید. بالها را میگشایی به تمامی جسارت میان باد و شعله؛ سوخت هم سوخت فدای ثانیه ای بیشتر. آری چشمانی ات که از کناره های صورتش میچکد، همه صورت را هم به برازنگی نمایندگی میکند. صورتی که انگاری به کلیتش قطره شبنمی صبحگاهی است که میان چکیدن و تبخیر معلق مانده و تو محو انعکاس شعاع سپیده دمان میشوی و حزن گذراییش. و صورتت که تراشهایی خورده که قطره لغزان را میان کانالهای پر پیچ و خم به سمت سرنوشتی محتوم که نمیدانی چیست هدایت میکند. به چپ میرود یا راست؟ به سمت بیرون یا چانه و زنخدان خوشتراش؟ پیچ و تابی که تلالو الماسگون میدهد به انعکاس نور درون این لعل قلتان. این قاب صورتی که فراتر از چهارچوبی خشک و خالی میرود: متعالی تر از بازنمایی، تک تک برجستگی فرورفتگی هایش راهبر رصد شیدایی نگاه است به کمال زیبایی شناختی پروانه که دور این شمع سودای عاشقانه اش میسوزد و نغمه جاودانگی ثبت این شاهکار بصری را میسازد. ته این مغازله پروانه شیدا و شمع و چکیدن شکست نیست. تهش شهادت وصالگون پروانه است به بینهایتِ مسحورکنندگی شمع و جاودانگی تصویر مجنون زای تو که طلوع اریب چشم راستت از پشت رشته کوههای سفید پرچین و شکن پتوی مچاله شده میان انگشتان شاخه نبات منقبضت نویدش را در پس زمینه ترنم پرندگان خوش الحان میدهد به بوی خوش سپیده که زاینده خیال است و مامِ ابدیت متمرکز در آنِ مواجهه. و قصه شمع و پروانه ما هرجا تمام شود، چه تو به شمعیت خود بسوزی، چه من به پروانگی خود، در گسترش متافیزیک نطفه بارور خیالی تا ابدیت کشیده خواهیم شد...
Thursday, June 01, 2017

شیداییه در سَِحرگاه

نژاده ورزایی تشنه جنونِ یورش های ناغافل که به گوشه چشم ماتادور زبردستی را زیر نظر گرفته که بسان شعبده بازی که چوبش را، پارچه ای قرمز را برمیتاباند به چهره در هم دِژمیده ورزا. بخار غضب و شهوت از سوراخهای بینی اش که به حلقه ای بهم متصل اند بیرون میزند و خوی که به خاک برخواسته از افت و خیز تبناک آوردگاه اراده ها به گل اندوده شده، میلغزد میان چاکهای برگُستوان ستبر و تراشیده/خراشیده نتراشیده/نخراشیده اش. ماتادور دستی بر پیشانی میکشد به زدودن قطرات درشت عرق و ورزا را به نبرد نهایی سرنوشت میخواند. ورزا که کف هیجان و جنون بر لب آورده، به خرت و خرت دلخراشی پای به زمین کشیده و به هربار از مکرر کوبیدنش کف میدان، غبار غلیظ تهدید و تخاصم را هوا میکند تا که به چشم حریف برود[که میرود]. و قطره اشکی مصیبت زده میلغزد از گوشه چشم ماتادور در همان حینی که خون در رگهای ورزا میجوشد و چهارنعل میخروشد سمت اش که پارچه قرمز را جلوی خود گرفته... غافل از اینکه دیگر خبری از جای خالی کردن نیست. وصال شاخهای کشنده ضربه نهایی اغوا را به امعا احشایش فرو میکند و تمام. صرفا سوالی فرای این نقطه پایان درام عاشقانه پابرجا میماند: کدام به کدام ایم. خودم و تورا میگویم. تو ورزای قصه ای و من گاوباز؟ یا من گاو داستانم و تو ماتادور[که در آخرین لحظه نیزه مرگ را میان دو چشمانش فرو میکند...]
Tuesday, May 16, 2017
در محضر کشیش

او مرا دوست ندارد. بطور دقیق تر او اصلا مرا نمیبیند که بخواهد دوست داشته باشد یا نداشته باشد. اوایل به آن مرد دیگری حسودی میکردم که ورد زبانش بود و ناتوانیش در کندن از او را دلیل اعظم ناکامی من در رسیدن به اش میدانستم. میگفت چیزهایی هست که فقط به او میتواند درباره شان اعتماد کند. خواسته هایی که فقط او میتواند تامین شان کند. میگفت با او تجاربی داشته که باعث شده روح و جانشان در هم تنیده شود و سرنوشت محتومش شده. و رنج دست های سیمانی من و روح نوازش طلب او به گاز زدن زمین سوقم میداد. القصه گذشت و گذشت و استخوانی لای این زخم ماند تا روزی که فهمیدم او نه تنها مرا نمیبیند، رقیبم را هم نمیبیند. او کور است: معشوقه اصلی اش همان افریته افیون هزارسر لعنتی است که رقابت با اقتدارش دور باطلی مینماید عبث. من پیشتر تجربه جنگ با این افریته را داشته ام. نتیجه باخت است حتی اگر ببری. تنها راه سرسپردگی است و پذیرش درجه دو بودن نسبت به آن عروس هزارداماد مواد مخدر/محرک، شاید که در حاشیه چیزی هم به تو بماسد. آری اینجا من شوالیه سپر انداخته تن به زخم مهلک شکست میدهم. تو هیچوقت مال من نخواهی شد. مال او هم نیستی و نخواهی شد. فقط او شعور فهمیدنش را ؛ خیال میکند با همپالگی و جور کردن خواسته ات تو را بدست میاورد. شاید هم اصلا خودش اهل عمل بوده و تو را هم به همین آلود  تا برایش بمانی. برای همیشه. اما مار در آستین خود پروراند: مردانگی مقتدر داستان آن فاسق قدرقدرت بی شکست است. آن قاهر عظمی که حتی در رختخواب وقت ارگاسمش هم اورا از تو میرباید.