سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Monday, June 05, 2017
شیداییه در سحرگاه

 نمیدانم از کجایت شروع کنم. از هر جزئی بخواهم، حس اجحاف میکنم به اجزای دیگر که ذهن شیدا بسان مستی لایعقل میان قطبهای متکثرش میرود و میاید و بسان سیارکی مجذوب و مجنون دورشان میگردد و هرچه میگذرد گیجتر شده و همین بیش از پیش میدمد بر آتش درون. چرخشی که سمای دراویش حول محور خورشید عشق لاهوتیشان را تداعی میکند. دل به دریای چشمان میزنم و به نقش خیال میکشمشان: آن دو لولو دودوزن سحرانگیز که بسان انعکاس گوهر شبچراغِ ماه شکسته در معیت لشگر ستارگان متواری روی سطح آبگیری که نسیمی نوازشگر چینش انداخته، سوسو میزنند. فاصله چشمان به نژادگی زیاد است؛ چنان که خیره شدن از نزدیک به هردو در آن واحد را ناممکن میکند. چاره ای برایت نمیماند که واله رفت و آمد میانشان شوی. میان عدم تقارنشان به چکیدن از کناره های صورت. نمودی قدرتمند و بجا از هرمان متجسد در صورتی که انگار به کلیتش چونان ماحصلی است از شمع درونش که میسوزد و قطره های منادی کوتاهی فرصت نامنتظر که از کناره ها با پایین سرازیر میشود. ماه عسلی شوم میان عشق و فاجعه که به خون خواهد نشست. انگار همه چیز مواجهه با نگاهش به زیبایی مطلق لحظه ای گذراست. میخواهی کلیت وجود را حائل تندبادهای سرنوشت کنی؛ شاید که اندکی بر فرجه گشودگی بالهای پروانه سان زیبایی شناسیت بیافزاید. بالها را میگشایی به تمامی جسارت میان باد و شعله؛ سوخت هم سوخت فدای ثانیه ای بیشتر. آری چشمانی ات که از کناره های صورتش میچکد، همه صورت را هم به برازنگی نمایندگی میکند. صورتی که انگاری به کلیتش قطره شبنمی صبحگاهی است که میان چکیدن و تبخیر معلق مانده و تو محو انعکاس شعاع سپیده دمان میشوی و حزن گذراییش. و صورتت که تراشهایی خورده که قطره لغزان را میان کانالهای پر پیچ و خم به سمت سرنوشتی محتوم که نمیدانی چیست هدایت میکند. به چپ میرود یا راست؟ به سمت بیرون یا چانه و زنخدان خوشتراش؟ پیچ و تابی که تلالو الماسگون میدهد به انعکاس نور درون این لعل قلتان. این قاب صورتی که فراتر از چهارچوبی خشک و خالی میرود: متعالی تر از بازنمایی، تک تک برجستگی فرورفتگی هایش راهبر رصد شیدایی نگاه است به کمال زیبایی شناختی پروانه که دور این شمع سودای عاشقانه اش میسوزد و نغمه جاودانگی ثبت این شاهکار بصری را میسازد. ته این مغازله پروانه شیدا و شمع و چکیدن شکست نیست. تهش شهادت وصالگون پروانه است به بینهایتِ مسحورکنندگی شمع و جاودانگی تصویر مجنون زای تو که طلوع اریب چشم راستت از پشت رشته کوههای سفید پرچین و شکن پتوی مچاله شده میان انگشتان شاخه نبات منقبضت نویدش را در پس زمینه ترنم پرندگان خوش الحان میدهد به بوی خوش سپیده که زاینده خیال است و مامِ ابدیت متمرکز در آنِ مواجهه. و قصه شمع و پروانه ما هرجا تمام شود، چه تو به شمعیت خود بسوزی، چه من به پروانگی خود، در گسترش متافیزیک نطفه بارور خیالی تا ابدیت کشیده خواهیم شد...