سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Saturday, June 24, 2017
آی عشق آخ عشق


اول اش که کسی محبوب قلبم میشود، سعی میکنم به اش نزدیک شوم. بخواهمش طوری که بفهمد میخواهمش. اما انگار زنها گرگ هایی اند که ضعف را از استشمام بخارات سودازده مغزت میخوانند؛ یا شاید هم از نحوه دودوزدن تلالو چشمانت برایشان هنگام مواجهه... القصه روانت را میدرند با شقاوت کامل. میدانند هرکاری کنند خرابشانی و نهایت رفتار بر اساس این موضع برتر در تقابل با موضع ضعف مطلق تو را پیشه میکنند. اما بسان باکتریهای کشنده، ته احتضارآلود رویکرد غارتگرانه شان را نمیخوانند. تا آنی که عاشقانه آش و لاشت به فلاکت احتضار میافتد و در غربت فراق جان میدهد. اما اگر فکر میکنی نقطه پایان غم انگیزی ماجرا اینجاست، کور خوانده ای. اتفاقا تراژدی اصلی از همینجایش است که نضج میگیرد. دقیقا از زمانی که دیگر عاشق نیستی؛ در عین حالی که معاشرتی دوستانه با اِکس-معشوقه رویاهایت امتداد میابد؛ با این تفاوت که باز هم نمیدانم چطور و طبق چه مکانیزم شامه محور غریبی، تازه همینجاست که پا میدهند(تا نگه ات دارند؟!). چه غم انگیز است دیتکت کردن امکان این تملک و تسخیر وقتی دیگر انگیزه ای برایش نیست. آن هم برای منی که کینه جوی دَرَم نیست و صرف ظفرمندی برایم ارضاکنندگی خاصی ندارد. 

پ.ن. و حک شدن این دانسته تلخ به درد در عمق روانت که بنای تراژیک زندگی آن است که بِلا استثنا آبِ عاشقانه و کامیابی در یک جوب نرود...
Monday, June 05, 2017
شیداییه در سحرگاه

 نمیدانم از کجایت شروع کنم. از هر جزئی بخواهم، حس اجحاف میکنم به اجزای دیگر که ذهن شیدا بسان مستی لایعقل میان قطبهای متکثرش میرود و میاید و بسان سیارکی مجذوب و مجنون دورشان میگردد و هرچه میگذرد گیجتر شده و همین بیش از پیش میدمد بر آتش درون. چرخشی که سمای دراویش حول محور خورشید عشق لاهوتیشان را تداعی میکند. دل به دریای چشمان میزنم و به نقش خیال میکشمشان: آن دو لولو دودوزن سحرانگیز که بسان انعکاس گوهر شبچراغِ ماه شکسته در معیت لشگر ستارگان متواری روی سطح آبگیری که نسیمی نوازشگر چینش انداخته، سوسو میزنند. فاصله چشمان به نژادگی زیاد است؛ چنان که خیره شدن از نزدیک به هردو در آن واحد را ناممکن میکند. چاره ای برایت نمیماند که واله رفت و آمد میانشان شوی. میان عدم تقارنشان به چکیدن از کناره های صورت. نمودی قدرتمند و بجا از هرمان متجسد در صورتی که انگار به کلیتش چونان ماحصلی است از شمع درونش که میسوزد و قطره های منادی کوتاهی فرصت نامنتظر که از کناره ها با پایین سرازیر میشود. ماه عسلی شوم میان عشق و فاجعه که به خون خواهد نشست. انگار همه چیز مواجهه با نگاهش به زیبایی مطلق لحظه ای گذراست. میخواهی کلیت وجود را حائل تندبادهای سرنوشت کنی؛ شاید که اندکی بر فرجه گشودگی بالهای پروانه سان زیبایی شناسیت بیافزاید. بالها را میگشایی به تمامی جسارت میان باد و شعله؛ سوخت هم سوخت فدای ثانیه ای بیشتر. آری چشمانی ات که از کناره های صورتش میچکد، همه صورت را هم به برازنگی نمایندگی میکند. صورتی که انگاری به کلیتش قطره شبنمی صبحگاهی است که میان چکیدن و تبخیر معلق مانده و تو محو انعکاس شعاع سپیده دمان میشوی و حزن گذراییش. و صورتت که تراشهایی خورده که قطره لغزان را میان کانالهای پر پیچ و خم به سمت سرنوشتی محتوم که نمیدانی چیست هدایت میکند. به چپ میرود یا راست؟ به سمت بیرون یا چانه و زنخدان خوشتراش؟ پیچ و تابی که تلالو الماسگون میدهد به انعکاس نور درون این لعل قلتان. این قاب صورتی که فراتر از چهارچوبی خشک و خالی میرود: متعالی تر از بازنمایی، تک تک برجستگی فرورفتگی هایش راهبر رصد شیدایی نگاه است به کمال زیبایی شناختی پروانه که دور این شمع سودای عاشقانه اش میسوزد و نغمه جاودانگی ثبت این شاهکار بصری را میسازد. ته این مغازله پروانه شیدا و شمع و چکیدن شکست نیست. تهش شهادت وصالگون پروانه است به بینهایتِ مسحورکنندگی شمع و جاودانگی تصویر مجنون زای تو که طلوع اریب چشم راستت از پشت رشته کوههای سفید پرچین و شکن پتوی مچاله شده میان انگشتان شاخه نبات منقبضت نویدش را در پس زمینه ترنم پرندگان خوش الحان میدهد به بوی خوش سپیده که زاینده خیال است و مامِ ابدیت متمرکز در آنِ مواجهه. و قصه شمع و پروانه ما هرجا تمام شود، چه تو به شمعیت خود بسوزی، چه من به پروانگی خود، در گسترش متافیزیک نطفه بارور خیالی تا ابدیت کشیده خواهیم شد...
Thursday, June 01, 2017

شیداییه در سَِحرگاه

نژاده ورزایی تشنه جنونِ یورش های ناغافل که به گوشه چشم ماتادور زبردستی را زیر نظر گرفته که بسان شعبده بازی که چوبش را، پارچه ای قرمز را برمیتاباند به چهره در هم دِژمیده ورزا. بخار غضب و شهوت از سوراخهای بینی اش که به حلقه ای بهم متصل اند بیرون میزند و خوی که به خاک برخواسته از افت و خیز تبناک آوردگاه اراده ها به گل اندوده شده، میلغزد میان چاکهای برگُستوان ستبر و تراشیده/خراشیده نتراشیده/نخراشیده اش. ماتادور دستی بر پیشانی میکشد به زدودن قطرات درشت عرق و ورزا را به نبرد نهایی سرنوشت میخواند. ورزا که کف هیجان و جنون بر لب آورده، به خرت و خرت دلخراشی پای به زمین کشیده و به هربار از مکرر کوبیدنش کف میدان، غبار غلیظ تهدید و تخاصم را هوا میکند تا که به چشم حریف برود[که میرود]. و قطره اشکی مصیبت زده میلغزد از گوشه چشم ماتادور در همان حینی که خون در رگهای ورزا میجوشد و چهارنعل میخروشد سمت اش که پارچه قرمز را جلوی خود گرفته... غافل از اینکه دیگر خبری از جای خالی کردن نیست. وصال شاخهای کشنده ضربه نهایی اغوا را به امعا احشایش فرو میکند و تمام. صرفا سوالی فرای این نقطه پایان درام عاشقانه پابرجا میماند: کدام به کدام ایم. خودم و تورا میگویم. تو ورزای قصه ای و من گاوباز؟ یا من گاو داستانم و تو ماتادور[که در آخرین لحظه نیزه مرگ را میان دو چشمانش فرو میکند...]