سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Thursday, June 01, 2017

شیداییه در سَِحرگاه

نژاده ورزایی تشنه جنونِ یورش های ناغافل که به گوشه چشم ماتادور زبردستی را زیر نظر گرفته که بسان شعبده بازی که چوبش را، پارچه ای قرمز را برمیتاباند به چهره در هم دِژمیده ورزا. بخار غضب و شهوت از سوراخهای بینی اش که به حلقه ای بهم متصل اند بیرون میزند و خوی که به خاک برخواسته از افت و خیز تبناک آوردگاه اراده ها به گل اندوده شده، میلغزد میان چاکهای برگُستوان ستبر و تراشیده/خراشیده نتراشیده/نخراشیده اش. ماتادور دستی بر پیشانی میکشد به زدودن قطرات درشت عرق و ورزا را به نبرد نهایی سرنوشت میخواند. ورزا که کف هیجان و جنون بر لب آورده، به خرت و خرت دلخراشی پای به زمین کشیده و به هربار از مکرر کوبیدنش کف میدان، غبار غلیظ تهدید و تخاصم را هوا میکند تا که به چشم حریف برود[که میرود]. و قطره اشکی مصیبت زده میلغزد از گوشه چشم ماتادور در همان حینی که خون در رگهای ورزا میجوشد و چهارنعل میخروشد سمت اش که پارچه قرمز را جلوی خود گرفته... غافل از اینکه دیگر خبری از جای خالی کردن نیست. وصال شاخهای کشنده ضربه نهایی اغوا را به امعا احشایش فرو میکند و تمام. صرفا سوالی فرای این نقطه پایان درام عاشقانه پابرجا میماند: کدام به کدام ایم. خودم و تورا میگویم. تو ورزای قصه ای و من گاوباز؟ یا من گاو داستانم و تو ماتادور[که در آخرین لحظه نیزه مرگ را میان دو چشمانش فرو میکند...]