سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Saturday, August 30, 2014
با مامانم فهمیدم که مظلومیت(لااقل در اون سطحی که بروزش بدی و بقیه متوجهش شن) خودش عین ظلمه. آدمهایی که «بزرگوارانه» ملاحظه می‌کنن و برداشتهاشون از بقیه رو(مبنی بر دنائت اون بقیه) تو پنهون می‌کنن. یکی رو یه لجن شنیع متحرک می‌بینن؛ ولی به روی خودشون و طرف نمیارن و تو روش لبخند می‌زنن. باهاش می‌گن می‌خندن معاشرت می‌کنن و... و با خودشون فکر می‌کنن چقدر انسان والایین که تونستن بر پلیدی روح اون انسانی حقیر دست الطفات و مسامحه بکشن. اینجور آدمها با تصویر غلطی که از آینه‌ای که در هر سطحی آدما نقشش رو برای هم بازی می‌کنن، بزرگترین ظلم رو به بقیه می‌کنن دو قُرت و نیمشون هم باقیه! خلاصه در زمینه پارتنریابین از آدمای مظلوم متنفرم. از «دخترای خوب» که هیچوقت بروز نمی‌دن خشمشون رو و «ایثارگرانه» تو خودشون می‌ریزن. مُزورها...
Sunday, August 17, 2014
وای از اون روزهایی که حس می کنی جای قلب یه توده رو به گسترش شعله تو قفسه سینه‌اته که اگه کاریش نکنی(که نمی‌تونی هم بکنی) آتیش به بقیه اعما احشات سرایت می‌کنه. می‌خوای از بودن دردناک خودت فرار کنی؛ اما هرچقدر بدوی، مثل مشعل دست دونده،  شعله تحت تاثیر جریان هوا بیشتر لهیب می‌کشه. زمزمه «بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر» هم دیگه بهت کمکی نمی‌کنه. حتی فریاد زدنش. باز اگه مثل دیوانه‌ها تو خیابون راه بری و به خودت فحش بدی و خودت رو تحقیر و مسخره کنی جوری که ملت بهت چپ چپ نگاه کنن و مسیرشون رو عوض کنن برای احتراز از مواجهه، شاید یه جواب ریزی بگیری که خب بالاخره هنجره‌ات خسته می‌شه و داغ تو گلو اضافه می شه به قلب شعله‌ور.

Wednesday, August 13, 2014
قدیم ندیما یه دوستی بود(که هنوزم هست سایه‌اش از سرمون کم نشه) که وضعیت من رو به عنکبوت مست تشبیه می‌کرد. البته طبعا منظور وقتایی بود که مستِ یه شیدایی بودم(که اغلب وقتام اینطور بودم). توصیفش مبنی بر این تصویر بود که یه عنکبوت وقتی مست می‌کنه شروع می کنه تار تنیدن صرف تار تنیدن(بدیهیه منظور از تار فکر و خیالای خودمه)؛ طوری که ناخودآگاه دور خودش هم تار می‌تنه و آخرش گرفتار می‌شه تو بافته‌های خودش. تعبیر عجیبی بود که همیشه می‌ترسوندم؛ عاقبتم رو اینجور جلو چشم می‌آورد که در نهایت به دلیل خفگی ناشی از حناق می‌میرم.
جدیدا دوست دیگه‌ای یه تعبیر جدید بکار برد: بش گفتم وقتی من کسی رو دوست دارم، نمی‌تونم اونطور که تو پیشنهاد می‌دی ساده و صریح عمل کنم. نه اینکه لزوما می‌ترسم ها؛ بلکه وقتی کسی رو مجنون‌وار دوست دارم، میخوام زیباترین وضعیت‌ها رو براش محیا کنم. و زیبایی به زعم من پیوندی ناگسستنی و ذاتی داره با پیچیدگی. یکی از این زیبایی‌ها همین زیبایی فرم گرفتن پیشنهاد عاشقانه است. شخصا دست و دلم نمی‌ره زرتکی برم بگم فلانی من عاشقتم بیا با هم باشیم! این اصلا خاص نیست و به همین دلیل زیبا نیست. چطور یه چیزی می‌تونه زیبا باشه وقتی همه عینا  همونکارو می‌کنن؟ به زعم من زیبایی یعنی افتادن تصویر منبعث از زیبایی شناسی سوژه منحصر بفرد روی عینیت جاری. چطور می‌شه بروز عینی یگانگی ذهن خواهنده بشه تکرار مکررات برای محبوب؟ چطور می‌تونی به طرفت نشون بدی خاصه وقتی کاری رو براش می‌کنی که همه می‌کنن؟ با یه شاخه گل بری جلو بگی دوسش داری؟ هولی شت... چقدر کسل‌کننده...
در جوابم اومد که من مثل اون پرنده‌ لونه‌ساز نَر هاست رفتارم. همونایی که می رن یه خونه خوشگل درست می‌کنن و تا جا داره با خنزر پنزر تزیینش می‌کنن و بعد می‌رن پرنده ماده مد نظرشون برای جفتیت رو دعوت می‌کنن بیاد ببینه شاید که بپسنده... گفت که آدم باشم حیوون نباشم. بی خبر از اینکه من مسخ توصیف شامل آپگرید از مرحله یه حشره‌طور بی شعور و پوچ‌رفتار به یه مهره‌دار هوشمند و به شکل هنرمندانه‌ای عاشق شده بودم...
پ.ن. والبته این موسیقی-تصویر عجیب و معنی‌اش
Tuesday, August 12, 2014
مدت‌ها است ماجراهای اصلی از یه خواب شروع می‌شن. آخرین بارش که سونامی شیدایی نیروگاه هسته ایم رو به نشتی کشنده واداشت هم قصه همین بود. می‌شناختمش؛ دورادور. تو یه مهمونی اول بار دیده بودمش و چون ازش خوشم اومده بود در یه فرصت مقتضی که تابلو نباشه ارتباط مستقیمم رو برقرار کرده بودم. ابنجا لازم به توضیحه در هر بازه زمانی از چند نفری خوشم میاد. اما هیچوقت صرف خوش اومدن خشک و خالی فراتر از تلاش برای برقراری ارتباط و معاشرت صرف درگیرم نمی‌کنه. تا یه بار که خوابش رو دیدم.
خواب دیدم یه پارتی طوره تو زیرزمین بیمارستانی که توش کار می‌کنه(به تعبیری اون میزبانه). فضا نیمه تاریکه. جوری که آدما رو می‌بینی و از روی حرکات متوجه می‌شی مشغول چه کارین؛ ولی تشخیصشون نمی‌دی. فضای مهمونی به شدت فسق و فجوریه. همه مشغول بمال بمال و سکسن. روی نیمکت‌ها... زیر میز.... در هر انباری رو باز می‌کنی دونفر یا بیشتر به نحوی از انحاء مشغولن. تو خواب صرفا یه دغدغه داشتم: اونم آیا با کسی مشغوله؟ کدومشونه؟ صرفا برای پیگیری دغدغه‌ام نزدیک می‌شدم؛ تا حدی که صورتها رو تشخصی بدم. تمام تلاشم این بود که نامحسوس باشه و اخلالی ایجاد نکنم تا بندگان خدا به کارشون برسن با خیالی آسوده. البته همیشه هم در این امر خطیر موفق عمل نمی‌کردم و چندباری افراد درگیر با همدیگه، متوجه حضورم شدن. تو چنین شرایطی عرق شرم می‌نشست رو پیشونیم. بگذریم از اینکه یکی دوبارش این افشای حضورم به دعوت برای مشارکت انجامید که طبعا بازم عذرخواهی کردم؛ اونشب فکر و ذکرم درگیر مساله دیگری بود: اونم هست؟ با کی؟
در همین حیص و بیص بودم که وارد فضای مهمونی شد. یه گوش پاک کن دستش بود آغشته به یه مایع ناشناس. اعلام عمومی کرد که یه بیماری واگیردار خطرناک اومده که از طریق دهان منتقل می‌شه. اونجام که بیمارستانه و مستعد. باید لبهای تک‌تک حضار رو با اون ماده مخصوص ضدعفونی(واکسینه؟!) کنه و رفت سروقت تک‌تک بساطهای فسق و فجور به درمانگری . نوبت رسید به من. گفت لبات رو بیار جلو. چشمام رو بستم و کاری که می‌گفت رو کردم. یه دفعه لبام سرد شد. یه خنکی آرامش بخش از لبام منتشر شد تو تنم تا حدی که خنکاش قلب ملتهبم رو آروم آروم منجمد کرد و رخوتی خواستنی وجودم رو فرا گرفت.
طبق معمول ایماژهای عاشقانه‌ام با اون آدم تو خواب اولین بار خودش رو هویدا کرد. به نظر در واقع این دست ناخودآگاه(که مدت‌ها مشغول ریختن فونداسیون یه بنای گردن کلفت بوده) منه که تو خلاصی چرخ‌دنده‌های ذهن تو خواب رو می‌شه. البته شایدم برعکس: تجربه عجیب عاشقانه‌ام در خواب چنان خواستنیه که حق مسلمم می‌دونم بازپس‌گیری رویاش رو از عالم خیال و زندگی کردنش رو در عالم واقع. تجربه بودن با اون در خواب می‌شه یه خاطره واقعی که تا نباشه این خاطره‌ی مشترک شور و شیدایی عاشقانه پا نمی‌گیره. به علاوه اینطور خوابها خلا یک‌طرفگی رو پر می‌کنن چون تو خواب اونم متوجهه و می خوادتت و با تمام وجود درک می‌کنی خواسته شدن متقابل توسط اون می‌تونه چقدر خواستنی باشه و نتیجتا دیگه حاضری به آب و آتیش بزنی تا قربت قلبش رو برای قلبت فراهم کنی.
Friday, August 08, 2014
داشت کتاب‌های کتابخانه را سُک می زد که از پشت غافلگیرش کردم. کف دستانم را چسباندم زیر پستان‌هاش و فشار دادم و انگشتانم را مارپیچ گون سراندم میانشان تا تک به تک حول نوک‌های سفت برجسته چنبره‌اشان کامل شد. حُرم مرطوب نفس در نجوایم زیر گوش‌هایش روی کرک‌های پشت گردنش مثل شبنم نشست:
- معشوقه‌ی من می‌شی؟...
در حالی که اصوات حلقیِ مترشحه از میان فکهای چفت شده‌‌ی او(مبتنی بر شوک و تحریک ناگهان) و نفس نفس زدنهای من(که به الگوی ریتم لولیدن بدن‌هایمان در هم تبدیل می‌شد) این فاصله‌ی تپشِ خلجان درون شقیقه‌ها را پر می‌کرد، ادامه دادم:
- اصن می‌تونی به من بگی نه؟
- نه
ران‌هایمم را تکیه‌گاه کردم زیر پایین تنه‌اش تا از زمین جدا شد و با یک چرخش و پرتاب توامان، توده دونفره‌مان در تختخواب لمیده پای قفسه‌های کتابخانه جفت شد
پ.ن. طبعا بی زمان و بی‌مکان که یحتمل هیچ ربطی به زندگی فعلی من نداره. حتی این امکانم در نظر بگیر که صرفا یه day dream اروتیک باشه میان خواب‌های منفصل روزهای تعطیل
Monday, August 04, 2014
می‌خوام خیلی زیرپوستی برگردم اینجا. فیسبوک و توییتر به فاک شناخته‌شدگی‌ و تفصیر مبنا بر اتفاقات زندگی واقعی رفت. اما اینجا یه قبر قدیمیه که صرفا دو سبک زائر براش محتمله: یکی از بستگان آشنایان متوفی و یکی هم که تصادفی گذارش می‌افته به این قبرستون و از سبک این قبر خاص خوشش میاد و یه فاتحه براش می‌خونه
پ.ن. به دلیل مدتها خفه‌خون گرفتنم همه جا، بسیاری از نوشته هام جمع شده و من اینا رو بدون اشاره به شان نزول می‌ذارم. این رویه رو حفظ هم خواهم کرد که این بهم‌خوردگی زمانی شر اینکه آشنایی [زبونم لال] بر اساس توالی نوشته و اتفاقات معاشرتی بینمون به خودش بگیره رو به صفر برسونم. هرچی از امروز می‌نویسم مربوط به امروز(یا اونروز نوشته شدنش) نیست. بی زمان و مکان ببینش آشنای عزیز و دنبال تحلیل و مرتبط کردنش به خودت یا اتفاقات اطراف زندگی من نباش. چه اتفاقات مستقیما مرتبط به خودت. چه اتفاقای دیگه که در جریانشی
پ.ن.2 مدیونید اگه میشناسینم به روم بیارین! امید من به ناشناختگیه کامله اینجا