وای از اون روزهایی که حس می کنی جای قلب یه توده رو به گسترش شعله تو قفسه سینهاته که اگه کاریش نکنی(که نمیتونی هم بکنی) آتیش به بقیه اعما احشات سرایت میکنه. میخوای از بودن دردناک خودت فرار کنی؛ اما هرچقدر بدوی، مثل مشعل دست دونده، شعله تحت تاثیر جریان هوا بیشتر لهیب میکشه. زمزمه «بگذرد این روزگار تلختر از زهر» هم دیگه بهت کمکی نمیکنه. حتی فریاد زدنش. باز اگه مثل دیوانهها تو خیابون راه بری و به خودت فحش بدی و خودت رو تحقیر و مسخره کنی جوری که ملت بهت چپ چپ نگاه کنن و مسیرشون رو عوض کنن برای احتراز از مواجهه، شاید یه جواب ریزی بگیری که خب بالاخره هنجرهات خسته میشه و داغ تو گلو اضافه می شه به قلب شعلهور.