سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Tuesday, August 12, 2014
مدت‌ها است ماجراهای اصلی از یه خواب شروع می‌شن. آخرین بارش که سونامی شیدایی نیروگاه هسته ایم رو به نشتی کشنده واداشت هم قصه همین بود. می‌شناختمش؛ دورادور. تو یه مهمونی اول بار دیده بودمش و چون ازش خوشم اومده بود در یه فرصت مقتضی که تابلو نباشه ارتباط مستقیمم رو برقرار کرده بودم. ابنجا لازم به توضیحه در هر بازه زمانی از چند نفری خوشم میاد. اما هیچوقت صرف خوش اومدن خشک و خالی فراتر از تلاش برای برقراری ارتباط و معاشرت صرف درگیرم نمی‌کنه. تا یه بار که خوابش رو دیدم.
خواب دیدم یه پارتی طوره تو زیرزمین بیمارستانی که توش کار می‌کنه(به تعبیری اون میزبانه). فضا نیمه تاریکه. جوری که آدما رو می‌بینی و از روی حرکات متوجه می‌شی مشغول چه کارین؛ ولی تشخیصشون نمی‌دی. فضای مهمونی به شدت فسق و فجوریه. همه مشغول بمال بمال و سکسن. روی نیمکت‌ها... زیر میز.... در هر انباری رو باز می‌کنی دونفر یا بیشتر به نحوی از انحاء مشغولن. تو خواب صرفا یه دغدغه داشتم: اونم آیا با کسی مشغوله؟ کدومشونه؟ صرفا برای پیگیری دغدغه‌ام نزدیک می‌شدم؛ تا حدی که صورتها رو تشخصی بدم. تمام تلاشم این بود که نامحسوس باشه و اخلالی ایجاد نکنم تا بندگان خدا به کارشون برسن با خیالی آسوده. البته همیشه هم در این امر خطیر موفق عمل نمی‌کردم و چندباری افراد درگیر با همدیگه، متوجه حضورم شدن. تو چنین شرایطی عرق شرم می‌نشست رو پیشونیم. بگذریم از اینکه یکی دوبارش این افشای حضورم به دعوت برای مشارکت انجامید که طبعا بازم عذرخواهی کردم؛ اونشب فکر و ذکرم درگیر مساله دیگری بود: اونم هست؟ با کی؟
در همین حیص و بیص بودم که وارد فضای مهمونی شد. یه گوش پاک کن دستش بود آغشته به یه مایع ناشناس. اعلام عمومی کرد که یه بیماری واگیردار خطرناک اومده که از طریق دهان منتقل می‌شه. اونجام که بیمارستانه و مستعد. باید لبهای تک‌تک حضار رو با اون ماده مخصوص ضدعفونی(واکسینه؟!) کنه و رفت سروقت تک‌تک بساطهای فسق و فجور به درمانگری . نوبت رسید به من. گفت لبات رو بیار جلو. چشمام رو بستم و کاری که می‌گفت رو کردم. یه دفعه لبام سرد شد. یه خنکی آرامش بخش از لبام منتشر شد تو تنم تا حدی که خنکاش قلب ملتهبم رو آروم آروم منجمد کرد و رخوتی خواستنی وجودم رو فرا گرفت.
طبق معمول ایماژهای عاشقانه‌ام با اون آدم تو خواب اولین بار خودش رو هویدا کرد. به نظر در واقع این دست ناخودآگاه(که مدت‌ها مشغول ریختن فونداسیون یه بنای گردن کلفت بوده) منه که تو خلاصی چرخ‌دنده‌های ذهن تو خواب رو می‌شه. البته شایدم برعکس: تجربه عجیب عاشقانه‌ام در خواب چنان خواستنیه که حق مسلمم می‌دونم بازپس‌گیری رویاش رو از عالم خیال و زندگی کردنش رو در عالم واقع. تجربه بودن با اون در خواب می‌شه یه خاطره واقعی که تا نباشه این خاطره‌ی مشترک شور و شیدایی عاشقانه پا نمی‌گیره. به علاوه اینطور خوابها خلا یک‌طرفگی رو پر می‌کنن چون تو خواب اونم متوجهه و می خوادتت و با تمام وجود درک می‌کنی خواسته شدن متقابل توسط اون می‌تونه چقدر خواستنی باشه و نتیجتا دیگه حاضری به آب و آتیش بزنی تا قربت قلبش رو برای قلبت فراهم کنی.