اندر نقد مخاطب سریال بنفش بودنهرگز Game of thrones نخواهم دید. این تحریم شامل بسیاری از سریالهای دیگر که دورانی "مُد" شده اند نیز میشود. از جمله Lost، Prison break، How I met your mother، Big bang theory، Sex and the city و... حتی از دیدن فصلهایی از که Family guy با وجود کیفیات انتقادیش پشیمان ام و اگر راه داشت Friends را هم که بیش از ده سال پیش دیده ام، از ذهنم پاک میکردم. این ترد و انزجار من فراتر ازسریال به هر شکل از فیلم و مجموعه فیلم(مثل Lord of the rings) و کتاب( مثلا Harry Potter) نیز میتواند تسری یابد: فرای موارد فوق به هر محصول و پکیج رسانه-فرهنگی دیگری که قابلیت محفلزده شدنِ این تیپی را دارد:
تصور کنید در یک جمع، مهمانی، محفل دوستانه یا... بحث یکی از موارد فوقالذکر مطرح شود. برای یکی مثل من که در باغ نیست، نتیجهای ندارد جز اینکه تک و تنها بماند و در عین حالی که مات و مبهوتِ حرکت متعصبانه فک و صورت بقیه است، اینطور به نظرش برسد که حضار درمورد یک سری مباحث و اتفاقات مطلقا غیر واقعی و نانسنس، با جدیتی منطقمند بحث و جدل میکنند(اینطور تناقضاتی کشنده است)! آن هم با چنان شور و حرارتی که انگاری اگر طرف مقابل بخشی از داستان را اشتباه فهمیده باشد، فاجعهای رخ داده. همچنین شاید بهعنوان اشنانتیون مواجهه با حس غرور خطیب مذبور، بابت اصلاح چونان اشتباهات مهلکی از طرف مقابل نصیب آن حاضر از همه جا بیخبر است.
وقتی کار یک چنین قصهای به موجی کشیده شود که با هر سطح سرمایهای(از جمله سرمایه اقتصادی، فرهنگی، نمادین و...) و بدون هیچ پیششرطی جهت ارضای حس برابریِ فِیک(و فراموشی واقعیت تلخ تبعیض) میشود سوارش شد، من یکی را متواری میکند: سمت آبریزگاه انزوا، در حالی که شکمم را از شدت تهوع گرفته ام. اینجاست مهلکهی مشمئزکنندهای که مقولهی سرگرمی پایش را از گلیم خودش درازتر و لایفاستایل معاشرتی ما آدمها را متاثر میکند.
من که ترجیح میدهم یک تنهای منزوی ساکت و صامت باقی بمانم؛ و چه بهتر که با توجه به ندیدن یا مخاطب اصل ماجرا نشدن، اصولا حرفی برای گفتن نداشته باشم. حتی اگر شده هر هزار سال یک بار هم یکی وسط یک همچین همهمهی ذاتا پوچی بهام پناه بیاورد و اتفاقات واقعی و زندگی و بالاپایینهایش را با من در میان بگذارد، باز هم میارزد. متقابلا من هم به همین سبک معاشرت انسانیای با وی خواهم پرداخت و محظوظ خواهم شد. به زعم من که فقط اینطور موضوعاتی درخور و شایسته خرج کردن شور، حرارت و عصبیت انسانی اند(خیلی بیشتر از زنده مرده بودن و نصب جان اسنو نامی در یک افسانهطور فانتزی) و غیر این عمل کردن به مثابه توهینی است به شان انسانیمان.
پ.ن. یک عده سریالهای جم یا فارسی وان میبینند(که مثل هر محصول فرهنگی سبک دیگری میشود "زرد" خطابشان کرد و به زعم من بابت بیادعاییشان غمشان باز بیشتر خوردنی است)؛ عده دیگری هم این تیپ سریالها را که به زبان اصلی اند و بواسطه زیرنویس با آنها ارتباط برقرار میکنند(که من اینجا با توجه به علم رنگشناسی، قرینه زرد یعنی "بنفش" خطابش کرده ام). فرای تفاوت کیفیت خود سریالها که شخصا دلیلی برای انکارشان ندارم، به زعم من اصل ماجرا برای اکثریت غریب به اتفاق مخاطبانی که من میبینم، هویت و تمایزی است که اصحاب هرکدام برای خودشان و همپالگیهای بواسطه شرکت در امری مشترک برمیسازند. منظور این که محبوبیت و "اهل دیدن" و تعقیب بودنِ هرکدام از این سریالها، بیشتر از اینکه بازنمایاننده ذائقه متکثر فردی هرکدام ما باشد، بازنماییکننده تعارضی است که اقشار مختلف بواسطه متمایز کردن خودشان از بقیه، زیر پوست جامعه بدان مشغول اند. جالب اینجاست که این "فُلانسریالباز بودن"(مثلا همین مورد روبورسِ گِیمآوترونز بازها)، بسان آنچه در فرقهها، برای خود مناسک و مراتبی دارد: شامل به مترصد فراهم شدن امکان دانلود نشستن و روی هوا قاپ زدن فایل آپلود شدهی اپیزودهای بهروز. هرچه کیفیت و زیرنویس مناسبتر، امتیاز و شان میانخردهفرهنگی ناشی از این حرکت بالاتر. به محض اینکه پدیدهای وارد این مرحلهی طی کردن روند استهاله ماهیت میشود، من یکی دیگر به هر نوع اصالتی درش شک میکنم. این مطلب شامل حال خودم هم میشود؛ اگر زبانم لال حس تعلق کنم به یک چنان تیپ سریالی(و امثالهم).
پ.ن.2 مورد دیگری که مرا بهشخصه آزار میدهد و در مورد سریالهایی که در فضاهای رئالیستیتر اتفاق میافتند(مثل Friends یا Sex and the city)، مصداق دارد، سنجیدن بقیه و واقعیتهای بیرونی انسانی با کاراکترهای موجود در آنها است. قیاسی که به بازتولید شباهت هم میانجامد. مثلا یکی خود را فیبیِ(یا جویی یا...) جمعی دوستانه میشناساند و در ادامه ناخودآگاه هم که شده، بطور روزافزونی مشابه همان کاراکتررفتار و زندگی کند و عجیب نیست عملا در گذر زمان هم هر روز بیشتر از دیروز شبیه آن شود. در نهایت اتفاقی که میافتد محدود شدن تنوعِ زیبای کاراکترهای انسانی است. این مساله در مورد تحلیل اتفاقات هم مصداق دارد. مثلا اتفاقی یگانه در زندگی مثل نحوه خاصی که کسی بهشان پیشنهاد دوستی داده را به شکلی تقلیلگرانه، بهصورت مشابه اتفاقی در سریال میبینند؛ یا حتی بعضا بدتر، تلاش میکنند شبه آنها از آب در بیاورندش. باز هم پدیدهای به زعم من امری نکوهیده و غمانگیز است: بجای غرق کردن خود در مکاشفهی خلاقانه ناشی از یگانگی موقعیتها، آنها را ساده انگارانه فایلبندی کنی.