سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Sunday, March 30, 2008
و اما ماجرای سفر ما... فک کنم اشتباه بزرگ اولیه من این بود که قدرت ذهنم رو زیادی دست بالا گرفتم و به این نتیجه رسیده بودم که خُب مساله علاقه ام به طرف بعد یه شک یه روزه تموم شده و شرایط به حالت عادی یعنی دوستی قبلیمون برگشته. در واقع شاید بشه گفت با تفکراتی از این دست به خودم جو مثبتی دادم که گولم زد. اما همونطور که یعدا برام معلوم شد قضیه اینطوری نبود و من هنوز حالا نه به اون شدت قبل از شنیدن جواب رد اما به هر حال خیلی زیاد شیفته اش بودم. به دلیل همین اشتباه رفتن به این سفر رو با توجه به تاکید اون حتی بعد از ماجرای پیشنهاد و جواب رد رو بی ضرر می دونستم به علاوه که به حفظ دوستیمون می تونست کمک کنه یا لااقل اثر مخرب گزینه دیگر(امتناع از سفر) رو نداشت. به این اشتباه من این مساله خارج از اراده و دانش من هم اضافه شد که یه نفر دیگه که طرف مربوطه رو دوست داشت هم همسفر و شاید بشه گفت اصولا برنامه ریز اکیپ ما بود که اگه می دونستم قطعا نمی رفتم. نه فقط به دلیل رنج محتمل که خودش دلیل محکمی بود هرچند تا حدی که بکشم پایه کشیدن رنجهای انسانیم تا حدی که روابط انسانی ایجاب می کنه هستم ومی دونم زندگی احتراز از همه خطرها و خوابیدن تو پر قو نیست. دلیل تعیین کننده برام این بود که اصلا دوست ندارم شرایط ایجاد یه رابطه رقابتی باشه که همه چیز توش دفرمه است. منظورم اینه که حضور من شاید برای طرف مقابل حالت غیر طبیعی ای رو ایجاد کنه و نتونه بر اساس ذهنیت خالص خودش درباره شرایط، موقعیت ها و عکسالعملهاش تصمیم بگیره. مثلا در مورد یه خط قرمزش که در حالت عادی کوتاه نمی اومه و نبایدم کوتاه بیاد، به خاطر ترس از رقیب و اینکه اون از فرصت سردی ایجاد شده استفاده کنه کوتاه بیاد و خلاصه بره تو رابطه ای در موضع ضعف. این مساله بالعکسش هم برای خودم در اون شرایط می تونه صادق باشه. در نهایت این دلیل و یکی دو دلیل دیگه که خالا تو پستهای بعدی توضیحشون می دم باعث حالا که رفتم هم سعی کم با تمام وجود علاقه خودم رو به طرف پنهان کنم.
. اگه حوصله اش بود ادامه اش می دم..