از اونجا شروع شد که به خاطر فاصله مکانی یه نفر که برام جذاب بود رو به جز در زمینه دوستی همدلانه فیلتر کردم. خُب اون جذاب بود و من عامدا بهش نزدیک نشدم و مثل تبدیل شدن گشنگی به دلپیچه، تو ذهنم پیچید و پیچید و بزرگ شد تا جایی که الانم: با کمال تعجب(با توجه به من و سابقه ام) یه مجذوب حسابی! در دو حال این حال مجموعا خوش و نادر تو زندگی به گا میره: حالت اول اینه که کار به رابطه بکشه و تازه اونوقت ناهماهنگی های محتمل روانی، جسمی و... خودشون رو نشون بدن و همه چی به گند کشیده بشه که احتمال این از هماهنگی دو طرف در حالت عادی بیشتره؛ انقد که فاکتورهای این مساله زیاده. تازه به این امکان بیشتر(ناهماهنگی) ای حالت دوم رو هم اضافه کن که برم بگم و نه بشنوم. من آدم واقع گرایی ام و در این حالت نمی تونم با تخیل چیزی رو بازسازی کنم و عاشق دل خسته بشو نیستم و تنها تازمانی می تونم ادامه بدم که تصورات و تخیلاتم محتمل باشه... اگه بر اساس منطق صرف بخوام تصمیم بگیرم که روشنه جواب چیه. اما یه فاکتور دیگه ای که اینجا در مورد من با توجه به شناختی که از خودم دارم وارد می شه اینه که نمی خوام ترسو باشم. فک کنم نیازبه گفتن نیست که می ترسم اما در نهایت ترسو کسیه که بر اساس ترس تصمیم بگیره...