یه سفر چند روزه رفته بودم کویر. باید عالی می بود. مناظری رو می شد دید که به شدت متفاوت زیبا بودن. اما من به دلایلی عذابی کشیدم که می تونم بگم به عمرم نکشیده بودم. تا حدی که بارها در حالی که تو صندلی اتوبوس لم داده بودم آرزوی مرگ کردم. یا حتی آرزوی اینکه کور مادرزاد می بودم. با اینکه می دونستم می گذره، درد چنان شدید و غیر قابل مهار بود که حاضر بودم از همه باقی زندگی ام و هیجانات و اتفاقاتش برای یه لحظه ساکت شدن اون بگذرم. حتی یکی دوبار به طرز مذبوحانه ای سعی کردم نفسم رو به سبک بردگان سیاه نگه دارم... خلاصه دوستانی که هی دچار نوستالژی عشق می شین، اشتباه بزرگی می کنین. دردی که می تونه تو عشق و عاشقی باشه اونقدر وحشتناکه که به هیچ چی نمی ارزه حتی به احتمال وصال. حالا بعدا شاید بطور دنباله دار اونچه که حداقل در ذهن طبعا غیر بی طرف من تو این سفر گذشت رو می نویسم. اما حالا هنوز اونقدر له ام که حواسم جمع و جور نمی شه.
پ ن: فک کنم بالاخره به حول و قوه الهی سیگاری شدم
پ ن2: دوستان لطفا کامنت هایی نذارین که از خودم شرمنده شم! بابا هیچ دلیلی نداره که آدم به آدمی که به هر دلیل جواب رد داده بهش بگه آدامس جویده! به علاوه اینکه می گذره رو خودم خیلی بهتر می دونم ولی این هیچ کمکی به دردهایی می کشی و کشنده بودنشون نداره
age zerang bashi mesle ye adamse javide hamin alan faramoshesh kono partesh kon biroon vagaran harchi in adams ro bishtar tu fekro khialet bejavii gandesham bishtar dar miyad
hamin alan tofesh kon bendazesh biroon vagran ye sili mizanam behet ke dounya dastet beyad