سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Sunday, February 26, 2017
مالیخولیا: از عدن تا عدم

با لگد پرتم می‌کنی بیرون:

- مردیکه مافنگی!

و اینطور شلیک فریادی را بدرقه راهم می‌کنی و در را پشت سرم می‌کوبی بهم. تمام شد: درهم‌پیچه قهقرایی چاک‌راه مرطوب تو و مار خوش خط و خالی که منِ مارکیر برای قد علم کردنش در مقابل آوای نیلبک شهوانی‌ات از سبد [سبدِ] دوست داشتن‌ام، به‌طمع معتادش کرده بودم. آن هم به‌خیانتْ به هروئینی غیر تو، تنها قهرمان زن مشروع زندگانی آدمیان. جالب اینجا است که این شکل از سومصرف را آن اولین مار(یحتمل سَلُف همین خیره‌سرِ خیرندیده که به‌رسواییِ زنگوله آویخته میان پاهایم: تخم‌حرام!) لالوهای فش‌پچ‌های اغفالگرانه‌اش، ککش را موذیانه به تنبانم انداخت: به نیمچه نیشی که نکشد، اما گرفتارم کند در خلسه فرارونده پیشامرگی که خیال‌وهم آدم را در آغوش می‌گیرد و واقعیت ملا‌ل‌انگیز را لگکوب نسیان‌اش می‌کند.

طُرفه اینکه تو تمامش کردی. این تو بودی که مفلوکْ آدمی را از زندگی‌ات بیرون انداختی حوا. بی آنکه مایوس‌ات کند از اغواگری‌ زنانه‌ات‌ و شک کنی در لیاقتت برای تملک ماری گردن‌فاز به هر آن آنی که نی‌انبانت ویر بلعیدن‌اش بگیرد. در عین حالی که طلسم وحشتم از نفرینِ شانه خالی کردن از مقدر شدن‌ات برایم، باطل شد: اگر برای دیگری [بهتر] راست کردم، نه تو، دیگر گناه مخدوش کردن مُهر مومی سرنوشت محتوم باتوبودن‌ام پای من نیست که نیازی باشد برای ثابت کردن خلافش به دود و دم پناه ببرم تا مساوات در زمینه سفتی کمر برقرار شود(در عین رجحان همیشگی توْ به بودن‌ات کنارم)؛ می‌توانم چند صباح باقی‌مانده عمر را با خیالی آسوده و بی‌نیاز از مواد تخدیری به آموزش این مار لعنتی(مفسد فی‌الارضی که همه آتش‌ها از گورش بلند می‌شود) به قضای حاجتِ صِرفْ بپردازم.

شاید ادامه داشت...‌



Tuesday, February 14, 2017
در محضر کشیش

اونجور که با "تاهل" مشکل ذاتی دارم با "تعهد" ندارم. بهرحال آدم تو زندگی برا اینکه بتونه با بقیه همنوعانش تعامل کنه و از زندگی جمعی متنفع شه، ناچاره به متعهد شدن به اشکال مختلفی از پیمان بر حسب مناسبات متعیّن که بر حسب کارکردشون ممکنه به شکلی نهادی هم تعریف شده باشن(از جمله پیمان ازدواج). و متعاقبا آدم وقتی عهد و پیمانی میبنده، اخلاقا ملزمه بهش [تا جایی که تحت اختیارشه] پایبند باشه. به عنوان تبصره: پر واضحه عهد و پیمانه برحسب قراردادای فیمابین میتونه هرشکلی داشته باشه. 

اما در نقطه مقابلش، تاهل تعبیریه که مو به تنم سیخ میکنه. مگه من جزو وحوشم که با تن دادن به [یوغ] یه قرار[ازدواج] قرار باشه اهلی شم؟! اگرم منظور به بند ذلت کشیده شدن لیبیدو و مستهیل شدن سرکشی روح در آینه فعل و انفعالت جنسیمه، که میخوام صد سال سیاه این تیغ کند شه. اصن خیلی وقتا من صرفا به همین توان رگ زنی اون تیغه است که جریان زندگی رو تو رگام حس میکنم. خلاصه در نهایت بطور ناخوآگاهم شده، این همنشینی عمومی "تعهد" و "تاهل"، منو نسبت به "تعهد" هم لااقل در زمینه رابطه بدبینم کرده. هرچند بازم نه به اون شدت و حدت انزجارم از "تاهل"...

پ.ن. شاید در نتیجه همین طرز تفکر من تو زندگیم رابطه متعهدانه رو خیلی بیشر از اینکه رسما تجربه کنم، عملا بهشم ملتزم بودم. منظورم اینه که مدت ها صرفا با یه نفر در رابطه بودم و هیچ خیانتی(لااقل از اون نوعی که همه سر خیانت بودنش توافق دارن) درکار نبوده؛ اما در عین حال عموم دوستان و اطرافیان نامرتبطم از جمله مونث هایشان بویی نبردن. شاید حتی یه وقتایی تیک و تاک هایی در حد بازی بازی هم پیش اومده باشه به همین اعتبار؛ ولی نهایتا در همین حد و حدود متوقف مونده از جانب من(شاید صرفا در حد دادن خوراک به خیال پردازی). در واقع روان من اون اهلی و صاحب دار محسوب شدنه رو تاب نمیاره. هرچند بدون مزین بودن پیشونیم به این داغ که شناخته شدن به وضعیت "در رابطگی" میزندش رو پیشونی(بسان داغ اهلیت/تاهلی که بر بردگان میزدند)، در عمل هم خیانت جنسی ای اتفاق نمیافته. البته که قاطعانه حرف زدن در این موارد کار لغویست؛ اما لااقل اینو میتونم بگم که ریسکش از متوسط مذکرهایِ از نظر رابطه  [به ظاهر] کلاسیک زی ای که در زندگیم دیدم، خیلی کمتر بود.
Friday, February 10, 2017
مالیخولیا: از عدن تا عدم

- دیگه نمی‌تونی خودت رو تبرئه کنی. هیچ راه توجیه و فراری نیست. تو به من خیانت کردی!

و گوشی موبایلم را تهدیدآمیز در حالی که تعدادی آیکون قلب و بوسه روی صفحه‌اش خودنمایی می‌کنند به سمتم تکان می‌دهی. لبخند استهزا آکنده از شهوت کشف و شهود تکیه داده به کنج چروک‌خورده‌ی لبت و با نگاهی شماتت‌بار گستاخانه مرا به شرم می‌خوانی: تو بازی را بردی. من بالاخره خیانت کردم و به تبع عمل شنیع خود رسوا شدم؛ به عبارت دقیق‌تر بالاخره دست خیانتکاریم رو شد؛ بعد اینهمه لاپوشانی بی آنکه مویی لای درزش رود... طُرفه اینکه خیال تو راحت که چرا به سمتت گرایشی نداشتم: طبعا سرم به آخور دیگرانی گرم بود. و البته تو هم حق داشتی متقابلا بی‌میل باشی: یک خیانت‌کار لیاقتش را نداشت.

اما من مسحور زیبایی مهلک بارش شهاب‌سنگ‌های شرری درمانده ام که از چشمان پریشان‌ات. ذوق این کشف شگرف روی گونه‌های به لطافت پنکیک‌زده‌ات چنان یله داده که تلالوی نور نارنجی غروب روی دشت شقایق‌های کوهی. و نگاهت می‌درخشد بسان شعف کریستف کلمب به سواحلی که انتظارشان را می‌کشید. لکن تو نیز مثل او نمی‌دانی در واقع چه را کشف کرده ای حوا. و مقدر است مثل او تا آخر هم نفهمی آنچه می‌بینی سرزمین جدیدی است از فرصت‌ها که تاریخ فاصله بین ما را تقدیر خواهد کرد. میان هزاره سوم و باغ عدن. میان پوک و نیش مار.

شاید آمریگو وسپوسچی ضمن ثبتِ جاودانگی نام خود بر امتداد کشف این سرزمین جدید، ادامه داد...
Tuesday, February 07, 2017
غریق

دوم سوم دبیرستان بودیم. بزرگترین دغدغه مشروعمان کنکور بود و بزرگترنی دغدغه نامشروعمان خیال‌پردازی حول محور عشق. عالم وهم‌گون کشنده‌ای که حتی پیش از نخستین ارتباط عاشقانه با جنس مخالف، کام خود را برای مکیدن محتویات روح جوان‌مان صابون زده بود: و چه جایی بهتر از کلاس کنکور برای دیدن‌اش. خاصه در بهار. آنها سه دخترک نورس بودند بسان شکوفه‌های بهارنارنج. و از سر تصادف در همان زمانی که من و صمیمی‌ترین دوستم، به یکی از دبیرهای اسم‌درکرده زبان شهر رجوع کرده بودند. خوشبختانه از بد حادثه اوشان سرش بسیار شلوغ بود و صرفا یک بازه قد یک جلسه در هفته خالی مانده بود؛ این ایده درخشان بالا گرفت که چرا کلاس را یکی نکنیم؟ تنها مشکل قضیه مختلط بودن کلاس می‌بود و اینکه نکند دردسر شود که با توجه به خصوصی بودن کلاس و برگزاریش در پارکینک مدرس زبان فوق‌الذکر به نظر مشکل حادی نمی‌آمد و با استعانت از رازداری حضار به نظر معضل حادی نمی‌رسید که نشود از آن صرف‌نظر نکرد. طبعا ما با طیب خاطر خودمان آنرا برای راحت کردن خیال استاد مطرح کرده و شرط کردیم که بدان پایبند باشیم. صداهایی گنگ درون مغزم به شکل ضربان قلب می‌کوبید که اینجا سرآغاز قصه ای بی‌پایان است. با همه خامی چه درست‌ بود پیشبینی‌اش که بعد بیست سال هنوز صرف جرقه‌ای از مواجهه برای شعله کشیدن آتش شیدایی درون کافی است.

ادامه دارد...