غریق
دوم سوم دبیرستان بودیم. بزرگترین دغدغه مشروعمان
کنکور بود و بزرگترنی دغدغه نامشروعمان خیالپردازی حول محور عشق. عالم وهمگون کشندهای
که حتی پیش از نخستین ارتباط عاشقانه با جنس مخالف، کام خود را برای مکیدن محتویات
روح جوانمان صابون زده بود: و چه جایی بهتر از کلاس کنکور برای دیدناش. خاصه در بهار.
آنها سه دخترک نورس بودند بسان شکوفههای بهارنارنج. و از سر تصادف در همان زمانی
که من و صمیمیترین دوستم، به یکی از دبیرهای اسمدرکرده زبان شهر رجوع کرده بودند.
خوشبختانه از بد حادثه اوشان سرش بسیار شلوغ بود و صرفا یک بازه قد یک جلسه در هفته
خالی مانده بود؛ این ایده درخشان بالا گرفت که چرا کلاس را یکی نکنیم؟ تنها مشکل
قضیه مختلط بودن کلاس میبود و اینکه نکند دردسر شود که با توجه به خصوصی بودن کلاس
و برگزاریش در پارکینک مدرس زبان فوقالذکر به نظر مشکل حادی نمیآمد و با استعانت
از رازداری حضار به نظر معضل حادی نمیرسید که نشود از آن صرفنظر نکرد. طبعا ما با
طیب خاطر خودمان آنرا برای راحت کردن خیال استاد مطرح کرده و شرط کردیم که بدان
پایبند باشیم. صداهایی گنگ درون مغزم به شکل ضربان قلب میکوبید که اینجا سرآغاز قصه
ای بیپایان است. با همه خامی چه درست بود پیشبینیاش که بعد بیست سال هنوز صرف جرقهای
از مواجهه برای شعله کشیدن آتش شیدایی درون کافی است.
ادامه دارد...