در محضر کشیش
یا من عشق را نمیفهمم یا بعضی ها: این چه عشقی است که در آن گذشت نیست؟ اعتماد نیست؟ احترام نیست؟ اهمیت به منزلت طرف و برداشت بقیه نیست؟: تو به عنوان پارتنر طرفت یکی از اتیکتهای الصاقی تعیین کننده قدر وجود اویی که هم میتوانی مثل سردوشی روی شانه اش به درخشش و افتخار باشی؛ هم میتوانی مثل داغ ننگ روی پیشانیش. چطور میشود اتیکتی دون شانش باشی و تلاشی برای تغییر این وضعیت نکنی؛ تازه به خاطر غرور و نخوت مدعی عشقش هم باشی؟ این خودش تهِ خودخواهی نیست؟ این چه عشقی است که همه اش منیت و تملک است؟ این چه عشقی است که آرامش طرفت برایت در آخرین مرتبه اهمیت قرار دارد؟ که دراش برای اثبات خودت و تصاحب روح خسته اش وارد جنگ با عزیزانش هم میشوی و او را هم در برزخ انتخاب و فشار له میکنی؟ اینکه در چنان موقعیت متزلزل هولناکی قرارش میدهی که کارش به اینجا میکشد که خودکشی بشود فکر و ذکرش؟ مجبورش کردی مخفیانه عقدت شود و یک همچین نقطه تاریک هولناکی براش ایجاد کردی جلوی آن والدینی که ازش میشناسی و باز هم مدعی عشقی؟ تو صرفا یک زندانبانی که طرفت را به سندروم استکهلمی دچار کرده ای و بس که در خلط مبحث برای اویی که شکل دیگری ندیده، به غلط تداعیگر عاشقیت شده. و ناجوانمردانه از اولین بودنت سواستفاده کردی و اینچنین انگاره ویرانگری را در ذهنش نهادینه کردی بجای عشق طوری که طور دیگری نمیتواند دوست داشته شدن را بفهمد، در عین حال مدعی دوست داشتنش هم هستی؟ و با همه این احوالات خودت را مرد میخوانی به اعتبار رگ گردن نمایی های رذیلانه ات؟ با کنترل کردن رفت و آمد هایش؟ با هک کردن گوشی اش بزدل؟ به تو هم میشود گفت مرد؟ آن هم یک مرد عاشق؟ زهی دروغ و دبنگ. زهی حرفهای گنده تر از دهان.
پ.ن. این حرفهایی است که مخاطب/مخاطبین خاصی دارد. اما نمیشود بهشان گفت چرا که ذی نفع میبینندم(کراش واضحی روی دختر مربوطه دارم) و منطقش زیر سایه این مطلب شهید میشود. شاید حتی داغ بی اعتباری معکوسش کند. بهرحال اینجا چاهی است که برای فریاد زدنهای اینگونه تعبیه اش کرده ام دیگر...
پ.ن. کاش بیطرفی مصون و بری از شائبه سنگ خود را به سینه زدن بود که منطق آنچه شرحش رفت را به گوشش برساند