سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Thursday, March 23, 2017
شیداییه

هرچه دست و پا زدم کار به سکس نکشد، نشد. نه اینکه نمیخواستم؛ اتفاقا برعکس به این خاطر که زیادی میخواستمش. بوق خطر مشامم را پر کرده بود، او بهترین ممکنی بود که تحقق اش در عالم واقع به تصورم میامد. خواب و خیالی که شانس تعبیر کمی داشت. چنان که همین اندک بودنش در زندگی ام، طعنه به وهم و خیال میزند. اما در کمال تعجب متاسفانه همینطور هم بود و همآغوشی صحه گذاشت بر تشخیص شامه کرگ سانم که بوی خون را از فرسنگها توی هوا میزند: همه چیزش در سکس هم به قدر ذائقه شیدایی من بود و طبیعتا هر یکش را بسان نسیم بارورکننده بهار، صد کرد. از نیمچه انفعال آرامش حین معاشقه گرفته تا آن صدای طبیعی آه و ناله طور خواستنیش موقع تحریک و وجد جنسی که بسان چهچهه پرندگان خوش الحان صبحگاهیْ از جایی سینه کش گردنه سپیده فامشْ به تناسب مطلق موسیقاییْ به تبی برمیامد و به تابی فرومینشست. و ابعادش که به ضرس قاطع تحقق ایده آلِ قدر آغوش من بود. نه اندکی زیاد نه ذره ای کم. القصه ابر و باد و مه و خورشید دست به دست هم داد تا جرقه این تراژدی شخصی زده شود: جایی که معجزه و فاجعه چونان عاشق و معشوقی سودایی و شهوت زده به هم میرسند و وحشیانه در هم میامیزند: از قضای گناهان کرده و نکرده، دخترک همه آن ایده آلی بود که پیشاپش بویش میامد. 

ادامه دارد...