سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Friday, October 14, 2016
سکس و فقط سکس/خیال و فقط خیال: تداخل ممنوع

معامله با روی ظاهرا سفید تقدیر(خدا) را آزمودم. یک سال تحریم همه لذت‌های جنسی در سن 33 سالگی(به مناسبت رسیدن به سن مسیح در موعد مصلوب شدن)، نتیجه‌اش به رابطه‌ای نافرجام انجامید در 34 سالگی. خبری از رستگاری نبود. رابطه‌ای غلط که طرف مقابل صرف اینکه رابطه می‌خواست؛ یک رابطه کلاسیک و "وفادارانه"؛ برای قرار گرفتن در وضعیت مورد تایید و پذیرفته جمعی. با منی مچ شد که با بیانی صریح دست خودم را رو کرده بودم و طرف مقابل یا خیال راحت از این لحاظ، مرا گزینش کرده بود؛ بی اینکه برایش "آنچه بودم"، اهمیت خاصی می‌داشت فراتر از یکی مستمسک برقراری شرایط مطلوب. وضعیتی که بالاخره بعد یک سال کاسه صبرم را لبریز کرد؛ یا از نظرگاهی دیگر بعد یک سال که پیشاپیش به عنوان موعد بازبینی وضعیت مشخص کرده بودم، به خودم اجازه دادم به صدای درونم گوش کنم: این بازه یک ساله ماندن در رابطه به هر قیمتی را واجب برای خودم کرده بودم تا افساری شود بر تعیین‌گنندگیِ شلتاق توسن شهوت در اینطور امور رابطه‌ای. خلاصه هیچگاه گول ادای دوست داشته شدن را نخورده ام: درون من گیاه نحیف مهرطلبی است که جز با علاقه اصیل به همه آنچه که هستم(طبعا مبتنی بر شناختن‌ام) چیزی سیرابش نمی‌کند.

از طرف دیگر یکی از عواملی که مرا به آن قرار/معامله با تقدیر کشاند که بسان یک معتکف زُهدپیشه زیست کنم، تصور غلط اطرافیانم بود مبتنی بر اینکه من آدمی میل-محور و بی تعهد جنسی‌ اما. یک فرد ذاتا سکس بادی بی‌احساس بسان ماشینی رفت و برگشتی. تصوری که به زعم خودم غلط می‌آمد. من به تعبیر خودم یک سکس ماشین خشک و خونسرد نبودم که سکس برایم به مثابه بیل زدن باغچه‌ یا سفت کردن پیچ باشد؛ اتفاقا به نسبت متوسط، آدمی احساساتی بودم در زمینه رابطه با جنس مخالف/موافق براساس میل از هر نوع‌اش. اما الان که خوب دقت می‌کنم می‌بینم که بعد آن سال تحریم هم چیزی عوض نشد و هنوز هم که هنوز است در ناخودآگاه اطرافیانم من همان سکس بادی هست که بودم. اگرچه در ظاهر دیگر به رویم نمی‌آوردند. اما در عمل اوضاع توفیر خاصی نکرده. سناریوها و اتفاقات باز هم بر اساس فرض این انگاره است که به بهترین نحو مفصل‌بندی تحلیلی می‌شود.

القصه از سر استیصال کارم به شکوایه هایی درون ذهن کشید که طبق معمول این شرایط به گوش روی سیاه تقدیر(شیطان) رسید. شیطان هم طبق ذاتش معامله‌ای پیشنهاد کرد وسوسه‌انگیز و در عوض پذیرش این معامله، آن [به ظاهر] ملعون آرامش خاطر را به‌ام وعده داد. از آنجا که پیش از این به بهای گزاف معامله با روی [به ظاهر] خیر را آزموده ام و طعم مایوس‌کننده‌ی غُبن حاصل از آن کام‌ام را هنوزم که هنوز است تلخ کرده، با خودم گفتم شاید این روی [به ظاهر] شر سکه‌ی معامله با تقدیر با مزاجم سازگارتر در آید. به علاوه که معامله سخیف و غیر اخلاقی‌ای به نظرم نمی‌آید. اما برسیم به فحوای معامله که طبق معمول این تیپ الهامات درونی بسان شهودی از دل سیاه ظلمت مطلق ملال درخشید:

از این به بعد از یک طرف حس‌ رومانتیک به بودن با کسی به عنوان معشوقه‌ای اثیری، صرفا در حوزه خیال و ذهنم مجاز است. اما هر اقدامی جهت تحقق‌شان در دنیای واقع برایم ممنوع است. هرآن کسی که قلبم را به تپش وا می‌دارد و خیالم را به پرواز، از این جنبه‌ی گرفتاری دلی، به حوزه خیال‌پردازی منتزع‌ام از امر واقع جاری در زندگی روزمره‌ام، تعلق پیدا می‌کند. آنجا که مطلقا مجازم با خیال راحت به پردازش عطر سکرآورد تصور وصال و غوطه‌وری نشئه‌آور در آنچه "معشوقه" در ذهنم است، بپردازم. اما حق ندارم این سفید برفی محصور را با بوسه‌ای واقعی بیدار کنم و این میل به واقعیت بخشیدن به خیال را باید در رگهایم بخشکانم. این است بهای آرامش خیالی که شیطان به من وعده داده.

اما از طرف دیگر تنها رویه مجاز دیگر برای معاشرت مبتنی بر اطفاء لیبیدو برایم همان چیزی است که به کرات دیگران(نزدیک و دور) سال‌ها بر اساس‌اش با من تعامل کرده اند: بله همان سکس ماشین. صرفا روابط وان نایت استند یا در نهایت سکس بادی/پارتنر ثابت بودن. می‌خواهم دست از این مقاومت مستهلک‌کننده روان بکشم. اصلا در عینیات من همانی می‌شوم که دیگران می‌خواهند ببینند ام. گردن‌کشی در مقابل سرنوشت کافی است. تسلیم. تن می‌دهم.

البته منکر این نمی‌شوم که با توجه به شناختی که از خودم دارم، در همان سکس صرف سکس هم بعید نیست [با توجه به پتانسیل طرف مقابل] بروزی گِیشاوار داشته باشم. تعاملی مشتمل بر فرهیختگی؛ علاوه بر همخوابگی، آنچیزی است که اگر پا بدهند، بخواهم هم نمی‌توانم از آن سر باز زنم. حتی سکس می‌تواند آمیخته به معاشرت فکری سطح بالا و تداخل حسی عمیق باشد؛ علاوه بر تداخل جسمی؛ در واقع این لذتِ مبتنی بر نپایندگی فلسفی ژاپنی، می‌تواند بر زمینه‌ی رویکرد گِیشاوار به سکس(که از قضا آن هم عجین روحیه ژاپنی است) به درستی بنشیند. اما در نهایت همه اینها محبوس در آگاهی بر زمانمندی است: نقطه‌ای که سیل بی‌نهایت خیال‌پردازی‌ تغزلی را پشت دیوارهای واقعیت سد می‌کند.

البته ملاحظات اخلاقی سر جای خودشان است: هیچگاه به دروغ و ریاکاری برای تامین منافع جنسی دست نمیازم. همانطور که اینجا به عنوان سند مکتوب در خلوت‌خانه خودم می‌نویسم که در تاریخ زندگی شخصی‌امثبت شود، در محضر عموم/اطرافیان هم همیشه رو بازی خواهم کرد. تا جایی که از من بر آید همه را مطلع خواهم کرد که نهایت چیزی که در دنیای واقع می‌توانم برایشان باشم، همان است که در متن حاضر مفصلا توصیف کردم. در موضع پیشنهاد هم صریح و مستقیم خواهم بود. با توضیح صادقانه اینکه بنا صرفا سکس است و دیگر مخلفات و متعلقات حول محور آن خواهد بود. حال در خیالم چه بگذرد چه نگذرد، مساله‌ای علی‌السویه است. بنا نیست هیچگاه کسی از آن مطلع شود. حتی اگر فیلَ من طی معاشقه/سلسله معاشقاتی یاد هندوستان کرد...

هرچند امکانش هست با همان کسی که تصور با او بودن در نهاد سوداییم نضج یافته و بالندگی خیال با او بودن، به اوج شیدایی می‌رساندم، سکس کنم؛ اما قطعا باید جدایی این فضاها در ذهنم تضین شده بماند. اگر ریسک خلط شدن‌شان و افشای این راز مگو را در خود بالا ارزیابی کنم، نمی‌کنم. شاید هم در نهایت به این جمعبندی برسم که احتراز و خارج کردن این کیس از موارد مجاز برای مشارکت جنسی، تنها راه است؛ بسان آنهایی که مطلقا جذابیتی حتی از منظر همخوابگی ندارند؛ ایضا دوستانی که که با سکس، شانس بالای خدشه به دوستی با آنها را بدهم. ارزیابی و جلب حساسیتم، ناشی از ترکیبی تحلیلی از ارزشمندی دوستی(هرچه دوستی ارزشمندتری باشد، ریسک‌پذیری من کمتر می‌شود و بالعکس) و برداشتم از ظرفیت‌های طرف مقابل است: اینکه [من هم بتوانم،] طرف مقابل نتواند تفکیک دوستی و رابطه جنس توامان را از نظر روانی تاب آورده و تدبیر کند(بی آنکه شائبه رابطه پارتنری باشد)، موردی است که میبایست از آن صرف نظر کنم. در مجموع بعید می‌دانم درصد بالایی از انسان‌ها(شامل دوستان گرمابه و گلستان من) از پس این تفکیک شاق بر بیایند؛ حرجی بر اکثریت نیست: انصافا تزلزل این مرزهای فی‌الذاته مخدوش، طبیعی به نظر می‌رسد. بگذریم. گذشته از رفقا در نهایت تصور دقیقی از میزان توانمندی نگهبانی‌ام از مرزهای مذبور علی‌الخصوص با آن گوهر دردانه‌ی شب‌چراغ خیال‌های تپنده‌ام ندارم. به نظر شرایط پیچیده‌ای ‌باشد... باید دید... اینجا تنها بخش مبهم پلن‌ام است. بخواهم خیلی مو را از ماست بکشم، تا حدی این عدم قطعیت شامل دوستان عیاق هم می‌شود؛ اما باز در مورد آنها بر اساس تجربه(با اینکه تعمیم پذیری در این موارد انسانی خالی از اشکال نیست)، من تقریبا از خودم مطمئنم که می‌توانم از پس تفکیک حوزه‌ها باشان بر بیایم. اما قضیه معشوقه خیال‌انگیز می‌شود که تومنی هفت صنار توفیر کند: در هر صورت بر عهده من است که اگر هم با وی سکس داشتم، جلوی بر نقش بر آب شدن بند را بگیرم.

در نهایت امر کاملا توجیه ام که رو بازی کردن این رویه، ریسک بالای ناکامی را به همراه دارد: از طرفی سکس بادی بودن به این معنا نیست که برای هر ننه قمری می‌شود این نقش را بازی کرد؛ خیلی‌ها از این منظر شامل این وضعیت می‌شوند که حتی اگر پیشنهاد مستقیم دهند، مردود اند(هرچند شاید تساهل نسبتا بیشتر باشد: خودم این شرط را برای این شرایط خاص گذاشته ام که به کسی که با وی خودارضایی کرده ام، حتی یک بار، جواب رد ندهم؛ اما باز هم خیلیهایی که تصویرپردازی خودارضایی‌ هم راه نیافته اند، حذف می‌شوند). از طرف دیگر در این زمینه‌ها آدم خجولیم مجموعا و رویم نمی‌شود پیش از طی مراحل شناخت دوطرفه و رسیدن به اطمینان اولیه که سو تفاهمی پیش نمی‌آید، به هر کس و ناکسی اینطور پیشنهادی دهم. بهر روی از تنهایی و فشار جنسی باکی نیست(دیگر بدتر از تحریم مطلقی نیست که یک سال برای هیچ و پوچ بر خودم تحمیل‌اش کردم). من آرامش روانم را با پیشه کردن این رویه با شیطان معامله می‌کنم. اینطور خیالم راحت است که در این شرایط اگر کسی آمد و با من اینطور برخورد کرد، حرجی بر او نیست و چیزی درون من نمی‌شکند. 

گریزی از تقدیر نیست.
2 Comments:
Anonymous زهره said...
اين كه شكنجه تره...

Blogger don sifon said...
بستگی داره برا من که تناقضای درونیش کمتره و به روانم کمتر فشار میاد. البته در نهایت اینا شعاره و نمی تونم به اون حالت ایده آل پایبند بمونم و دو روز نشده فیلم یاد هندستون می کنه و همه چی از نو