سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Wednesday, May 04, 2016
مالیخولیا: از عدن تا عدم

- تو اصلا حواست به من نيست. 

برافروخته وارد بوفه شده و روبروي من نشسته؛ نفسي چاغ می کند و...

- لعنتی! آبروم رفت... چرا بهم نگفتی گوشه چِشَم غِیِ کرده؟! منو بگو که سر صُبی انقد علاف چش تو چش شدن با تو شدم...

در حينی كه قاشق پلاستيكی را به قصد هم‌زدن، می‌چرخانم توی ليوان یک بار مصرف نسکافه، درون ذهن خودم زمزمه می‌کنم:

- ديدم؛ از قضا محو همان‌ات شده بودم. طوری كه زمان برايم ايستاد و نفهميدم آن فرجه‌ی غريب چگونه گذشت. انگاری اين تویی كه ملاك زيبايی شدی؛ نه زیبایی ملاکی که با آن تو [و دیگران] را بسنجم... و از همان اول صبح نشسته ام همینجا و به‌استهزا صورت شسته رُفته‌ی دیگران را سُك مي زنم؛ ببيني چه ابلهانه سر صبح شسته اندش.

- تو آدم بی‌توجهي هستي... يا شايدم من برات مهم نيستم!

در حالی كه سرم پايين است، نگاهم را می‌اندازم بالا سمتش؛ طوري كه پيشانيم چين می‌خورد.

- حرفم كه نمی‌زني! فقط عينهو ابوالهول زل می‌زنی تو چِشِ آدم! مثلا می‌خوای بگی به تخمتم نيست دیگه همه اينا؟!

در ذهنم جواب می‌دهم:

- اتفاقا اين‌بار به چشمانت نگاه نمی‌كنم حوا؛ جوهر ماسيده روی گونه‌ات توجهم را جلب كرده؛ مبهوت سماجتِ تقارن‌شكن‌اش شده ام؛ ببینی چه رازی است در بودن تو كه هر پس‌زمینه‌ای را زيبا می‌‌كند...

نيم‌خيز شده و صندلی را با صدای جيغی دل‌غشه‌آور پس می‌راند؛ غُر و لُندکنان(به بلندترين شكلی كه آستانه زير لبي بودن را رد نكند) می‌رود سمت در خروجی که مطمئن‌ام به هم‌اش خواهد کوبید. 

بی آنكه سرم را به مشايعت‌اش بالا بگيرم، شكلات سياه را روي زبانم می‌گذارم و قهوه تلخ‌تر را هُرت می‌كشم تا آبش كرده و كام‌ام به سياهی‌اش تلخ شود: به جزاي آدم بودنم.

شاید ادامه داشت...