که انگاری به مناسبت روز ولنتاین با لبخند همیشگیات، سیگاری را نشانه گرفتهای سمتم.
گل که نیست؛ تیری است به قلب هیولای درونم که نمیخواهم بکشمش؛ بلكه تا ابد محصورش کنم در مردابهای وهمانگیز کِدِر پشت کوههای سر به فلک کشیدهی دندانهای بههمفشرده؛ و صرفا اکتفا کنم به شنیدن زوزههای گاه و بيگاهاش محض آن دم که انگیزهی حیات در رگهایم یخ میزند.
حوا میان من و تو کوهی است که من عقل میخوانماش تو جنون. دشتی است که تو گل میخوانیاش و سرخوش از آن میگذری و من میمانماش در گل چون خردم.