مالیخولیا: از عدن تا عدم
گرد سفید را به سمتم میگیری. بدون لحظهای تعلل با یک نفس عمیق به تو میکشماش. گویا کوکایین است و عجیب که بی هیچ مقاومتی تسلیمات میشوم(شاید هم به عنوان یک برخورد طبیعی که اصلا عجیب نیست: همیناش است که عجیبش میکند). در چشم بر هم زدنی همه چیز کُن فیکون میشود؛ شاید هم هیچ چیز عوض نشد؛ صرفا کنار زده شدن پرده ای است از جلوی چشم من: واقعیت صرفا انعکاسی می شود روی سطح شفاف آبگیری تا افق که به اندک تقلایی برای دست و پا زدن یا شنا کردن به قصد پیشروی(شاید که گریزی باشد از این کابوس)، موج ورمیدارد و چین میخورد و ملقمهای می شود از رنگها و نورهایی که تلالوئشان بی ثباتی همهی آنچه که هست(یا بود) را تداعی میکند.
خم شده ای روی تنگ بلور و جان کندن ماهی را نگاه میکنی. صدایم میکنی که بیایم و شریک جرمت باشم در منفعلانه نظاره کردن عجز ناگزیرش. این فایتر تنها که هیچگاه ساز و برگ باشکوهش به کار خلق حماسهای در میدان رزم نیامد. اسمش را گذاشتی آدم و با این استدلال که آدم تنها بود، تنهایش گذاشتی. ایضا موهای تیغ تیغ پایات حین شیو کردنشان با تیغ را نشانم دادی و گفتی مادهاش هم که مثل من زشت است؛ بگذار آدم و زیبایی خلوت کنند؛ باقیاش به خاطرم نیست: از شدت هیجانِ سوار شدنِ رولِر کُستِرِ قطرهی خونی که از ساق پایت لغزید سمت پایین و بعد پیچشی هولناک حول غوزک پا، شره کرد سمت کانال میان انگشتان کشیدهی پای اشارتگرت به هیچ؛ حوا؛
شاید ادامه داشت...