پانزده ساعت
لاکپشتی در جادهی یکطرفه میرانم. ملت بوقهای ممتد اعتراض میزنند و فحشکشان از چپ و راست ماشین سبقت میگیرند. در حالی که پدال گاز را تخت کرده ام و موتور زوزه میکشد، حوا بهجیغ اعتراض میکند:
- نمیخوای دنده بدی؟!
صدای بلندی که بیشباهت به قهقهه نیست از هنجرهام خارج میشود:
- من همین یک دنده را دارم
در عین حالی که ته سیگارم را از لای پنجرهی نیمهباز پرت میکنم بیرون، با لحنی یکنواخت حرفم را تکمیل میکنم:
- دندهی دیگراَم تویی
- دیوونه!
کلاماش منعقد نشده، به میاناش میآیم:
- مجنون...
نیمخیز به سمتام چرخیده و با ترکیبی متلاطم از بهت و غیض بهام زل میزند.
- ابن آبروریزی رو تموم کن! دِ بهت میگم بزن دنده دو...
نیشخندی لایتغیر کُنجِ لب نصیباش میشود و نگاهی شرربار قفلشده روی عقربهی دور موتور که لرزان محدودهی قرمز را در مینوردد.
- لجباز
مجددا اصلاحاش میکنم:
- یکدنده...
ادامه دارد...