سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Saturday, December 27, 2014
پانزده ساعت

اول خیال کردم آن آدم دیگر «تکه از بهشت» را از من دزدیده. گفته بود به تو نزدیک نخواهد شد؛ چون تو را تکه‌ای از بهشت می‌داند و جسارت نمی‌کند بدان(تو) تعدی کند. مثل مار که اصلا دستی نداشت برای اینکار؛ در نتیجه بجای دست‌کاری، زبان چرب و نرم‌اش را بکار انداخت؛ در جهت  وسوسه. آن آدم دیگر شباهت‌های دیگری هم به مار داشت: روایت‌ او و نحوه وسوسه کردن‌اش مارا به اولین گناه مشترک‌مان انداخت: معاشقه‌ای شبانه‌مان؛ تا خود صبح؛ وقتی برای اولین بار در آغوشم گرفتی که گفتم آن آدم دیگر را درک می‌کنم؛ بر خلاف بقیه. برای من هم تکه‌ای از بهشت بودی؛ یا شاید همه‌اش تو بودی؛ الباقی قاذورات؛ حتی فراتر: بر دانه دانه‌ی سرانگشتانت قابلیتی می‌دیدم که صرف هر حرکت تصادفی‌‌شان بمانند قلمویی سحرآمیز می‌توانستند نقشی خیال‌انگیز بزنند بر تارک رستاخیزی سعد. هرچند فرای همه این آب و تاب دادن‌های گزاف، تو در مقابل این واقعیت که آن آدم دیگر زودتر تورا تکه‌ای از بهشت دیده بود، یا در زمینه ابراز این مطلب متقدم بود، خلع سلاحم کردی. 

البته مدعی شدم آنجای احترازش را درک نمی‌کنم و با کمال حق به جانبی به تو دست زدم و می‌زنم: من مدعی تنها آدمِ تو بودن‌ ام. و او ماری بود که دست نداشت. ماری که از ترس اسارتِ دستان‌اش به تن تو، انکارشان می‌کرد؛ در حد یک خزنده بی‌دست و پا؛ در مقابل آدمی که بزرگ‌ترین ترسش روزی بود که دیگر وابسته‌ی تو نباشد. در دستان او فقط یک تکه پازل از کلیت بهشتی که تو هستی بود؛ من همه اش را دیده بودم. 

اما... همه این حرف‌ها به کنار، شهود قلبی‌ام در نهایت تلخی این بود که تو او را دوست‌ داشتی. و انکارت برایم مبین این بود که خیلی زیاد دوستش داشتی. اویی که صرفا یک تکه از پازل را داشت و مدعی بود جرات لمس همان را هم ندارد. ترجیح می‌دادی لذت ذره ذره کشف شدن را بچشی. لذت ذره ذره اغوایش به دست زدنِ نوبرانه به میوه ممنوعه‌ی پستان‌های نورَس‌ات؛ و رصدِ پروسه‌ی آرام‌آرام مغلوب شدنِ ترس‌هایش به اغوای‌ تو، بیش از هر چیز دیگری تحریک‌ات می‌کرد: ببینی تا کجا می‌تواند مقاومت کند؛ کِی بند دل را مطلقا به آب خواهد داد تا تسلیم سرنوشت محتوم‌اش شود. چیزی که آدمی که من باشم هیچ‌گاه نمی ‌توانست برایت محیا کند: آدمی که از اول تمام کمال عریان در آغوش عریان‌اش مقدر شدی. آدمی که دلدادگی‌اش به تو بی‌بروبرگرد و تمام و کمال بود. و من باز هم شکست می‌خوردم. حتی وقتی در آغوشم بودی.

 در حالی که دیگر هیچ امیدی برایم نمانده، با فریادی از عمق وجود در محضر عدل الهی اعتراف خواهم کرد: «حوا هیچ نقشی در چیدن سیب نداشت. من آدم سر خودخواهی سیب را چیدم؛ تا طبق آنچه وعده داده شده با حوا تبعید شوم به جایی دیگر؛ جایی که مار نیست. چراکه مار می‌توانست وسوسه کند؛ من صرفا می‌توانستم با او باشم و برای او. اما از کرده‌ی خود پشیمان ام. خبط کردم. فقط مرا تبعید کنید؛ بگذارید حوا و مار بمانند تا در باغ عدن بدنبال تکه‌های دیگر پازل بگردند و در خلال‌ این گشت و گذار از کشف و شهود و اغوای باطمانینه‌ متقابل‌شان غرق لذت شوند.» 

آن آدمِ دیگر، دزد نبود؛ صرفا حق‌اش را طلب می‌کرد. با نگاهی معصومانه که به ظاهر ایثارگرانه از دوختن‌شان به تو پرهیزش می‌داد. اینکه گفته بود به تو نزدیک نخواهد شد، خواسته ناخواسته به تو نزدیک‌اش کرد؛ در قلب‌ات جای‌اش را باز کرد. و در همین فضا که همه‌چیز معنای عکس می‌دهد، گفتی خوش‌ات نیامده؛ از او و رفتارش؛ پس خوشت آمده بود: کلمات می‌ماسند در دهان وقتی چنین انکارهایی با معنای معکوس قرار است جاری شوند روی زبان. هردوی‌تان پس می‌زدید؛ چون می‌خواستید: وقتی او با پس زدن می‌خواست، چرا تو هم با خواستن به همان سبک و سیاق پس زدن در جوابش در نمی‌آمدی؟ حتی این‌تان هم مبیّن یک سمفونی عاشقانه هماهنگ بود. درمورداش می‌پرسیدی. سعی می‌کردی ظاهرت را بی‌تفاوت و صرفا کنجکاو نشان دهی. تلاشی ذاتا ناشیانه: مگر می‌شود هم برایت مهم نباشد هم کنجکاوش باشی؟ کنجکاوی در این کانتکست بخواهی‌نخواهی معادل همان گرفتاری است: گشودن در پاندورای دل از سر کنجکاوی.

و اما راز اصلی؛ من از کجا می‌دانستم؟ رازی شوم که فرای این مورد خاص ناکامی را با ماجراهای عاشقانه‌ی من عجین کرده؛ تناسخ: در زندگی قبلی من هم ماری بودم قربانی عشق آدم و حوایی؛ ماری ناکام در وسوسه‌ی اصلی که برای منحرف کردن اذهان پناه آورد به وسوسه‌ی خوراندن سیب؛ به این امید که هبوط به دادم رسیده و آن زوج خوشبخت را از من چنان دور کند که دیگر امکان از راه بدرکردنی برایم باقی نماند. و حلول کردن‌ام در آدم ماجرا شد اجرت این ایثار عاشقانه‌ در زندگی بعدی(فعلی)؛ اما چه فایده؟ آدمی که از بد روزگار گذشته‌ی ماری‌اش فراموش‌اش نشده. آدمی که مار بودن و دردهایش برای‌اش همانقدر ملموس است که آدم بودن؛ چون کشیده. می‌داند استیصال بی‌دست‌وپایی در عین رقت‌بار بودن، چقدر دردناک است. می‌داند سد سخت سرنوشت، مبین هرچه که می‌خواهد باشد، حتی پیوند ذاتی آدم و حوا منعقد در آسمان، چقدر بی‌رحمانه لطیف‌ترین حس‌های عاشقانه‌ را مُثله می‌کند. می‌داند احتراز یک مار چقدر می‌تواند عاشقانه باشد؛ همانقدر که وادادگی واله‌گون آدم در به‌رسوایی دور حوا گشتن. و مهلک‌تر از دانستن زیادی چیزی نیست.

بدبختانه می‌دانم عشق می‌تواند به اشکال کاملا متناقضی بروز کند. بسته به نقش متعین تو در آن روایت عاشقانه خاص، از کناره‌جویی مطلق یک مار هوایی تا کنارجویی ملتمسانه‌ی یک آدم حوایی. منی که هم این بوده ام هم آن، می‌دانم که این ظواهر توفیری در میزان عاشقیت ندارد. عشق به معنایی گوهری یگانه است که صرفا خودش بر خودش دلالت دارد؛ نه هیچ‌کدام از این ظواهر رفتاری. با این حال عشق، این نرم‌تن شفاف و آسیب‌پذیر را چاره‌ای نیست جز پناه بردن به صدف عینیتی سخت و خودنما. هرچند محتوای این عینیت می‌تواند هرچیزی باشد؛ از بی‌اعتنایی محض تا زیرجلکی دید زدن و حتی رسوایی مطلق؛ از پیشنهادی جنتلمنانه تا بهانه کردن دغدغه‌ای مشترک برای معاشرت و حتی سیریش شدنی ضایع. البته بطور متناقض‌نمایی همین وارستگی به‌ظاهر مقتدرانه‌ی عشق از فرم بروز مترتب بر آن(با وجود اجتناب‌ناپذیر بودن لزوم اصل وجود ردای عینیت)، نقطه‌ی ضعف بزرگ‌اش هم می‌شود: از آن‌جایی که هیچ ملاک بیرونی‌ای برای سنجش میزان عاشقیت نیست، بدیهی است در ذهن معشوق ملاکی برای انتخاب درکار نیست.

هیچ تحلیلی منطقا ثابت نمی‌کند منی که بی‌پروا به سمت‌اش رفتم بیشتر دوست‌اش داشتم؛ یا اویی که احتراز کرد. چنان باب تفسیر در اینطور موارد گشاد است که هم بی‌پروایی من(یا هرکس دیگر جای من) را می‌شود به حساب عشقِ متجلی در رویکرد جسورانه‌تری دانست که او نداشت؛ هم دوری‌گزینی او(یا هرکسی جای او) را می‌شود گذاشت به حساب عشق بیشتر متجلی در ازخودگذشتگی فراگیرش؛ یا حتی ترس بیشتر او [در قیاس با من] از آن شقِّ محتمل «نه» شنیدن؛ ترسی که هرچه بیشتر باشد، علی‌اصول دلالت بر گرفتاری عاشقانه‌ی عمیق‌تری دارد. و بالعکس: هم کله‌خری بازیگوشانه مرا می‌شود به حساب کم‌اهمیتی کلیت قمار و داو آن(دل معشوق) نزدم، تعبیر کرد؛ هم عافیت‌طلبی و سکوت‌پیشگی او را مبتنی بر احراز نشدن حداقل عاشقیتی دانست که بنا بر خاصیتش می‌بایست بزند زیر کاسه‌کوزه‌ی هرنوع محافظه‌کاری؛ و نتیجه‌ی این‌ تصلب شرایین استنتاج(که شامل حال معشوقِ مواجه با ماجرا و عشق مورد ادعای عاشق می‌شود): همه‌ی زار و نزار عاشق و فارغ بشکلی پوچ و غیرمنصفانه‌ سپرده می‌شود به تصادف محض؛ به تاس سرنوشت.

ادامه دارد...
Monday, December 15, 2014
پانزده ساعت

- می‌شه بغل‌ام کنی؟

نگاه متعجبی به‌اش انداخت. لبانش را ورچید.

- یه بغل مردونه می‌خوام. همین

لحظه‌ای تامل کرد؛ بلند شد؛ رفت کنارش دراز کشید و از پشت بغل‌اش کرد.

- یه قصه بگو...

مدتی در سکوت جواب «نه» داد. اما آرام آرام تصاویری حاکی و مملو از روایت‌ در ذهن‌اش شکل گرفت؛ به زبانی کودکانه:

«یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود تو یه شهر همین دور اطراف یه دختر گل‌گلی‌پوش بود. اونم نه یه طرح، که هرروز یه باغ جدید، مناسب حال خودش و شهر. اما از اونجایی که تو اون شهر همه‌ی زنا سیاه و سفید می‌پوشیدن، دختر گل‌گلی‌پوش ما انگشت‌نمای خاص و عام شده بود. همه فک می‌کردن این دختره یه طوریش می‌شه؛ و هر روز که می‌اومد تو خیابونای شهر، بهش محل نمی‌ذاشتن و چش‌غره می‌رفتن. حتی بعضی مردای بی‌چاک و دهن زیرجلکی بهش تیکه می‌انداختن.

تا یه روز که دختر گل‌گلی‌پوش ما از جلوی باغی گذشت، باغبون جوونی که داشت باغو آب می‌داد، یه نظر دیدش؛ سر از پا گم کرد و افتاد دنبال‌اش؛ تا دم در خونه‌ی دختر گل‌گلی‌پوش. دخترک رفت تو خونه. باغبون ما صبر کرد تا آفتاب غروب کنه. تو تاریکی شب یواشکی از حصار و نرده‌ها رفت بالا و پرید رو ایوونی که پنجزه‌ی اتاق دختر گل‌گلی‌پوش به اون باز می‌شد. پاورچین‌پاورچین از پنجره وارد اتاق شد.

یه‌راست رفت سراغ گنجه‌ی لباس‌ها. درش رو که باز کرد دید اوه چه خبره... چشمتون روز خوب ببینه: یه دنیا باغ‌های رنگارنگ؛ باغ‌‌های زیبایی که توشون می‌شد همه فصل‌ها رو پیدا کرد: بهار، تابستون، پاییز، زمستون و حتی فصل‌های دیگه‌ای که باغبون اسم‌شون رو نمی‌دونست. دختر گلی‌گلی‌پوش برهنه خوابیده بود جلوی پنجره. شکم‌اش شده بود یه برکه‌ آیینه‌ که انعکاس ماه توی اون تنها منبع نور شبانه‌ی اتاق بود. آب‌پاشش که از شدت شیدایی دست‌اش مونده بود رو زد تو آب این چشمه‌سار ذوق؛ نگاهش رو از تصویر شکستن تصویر مهتاب به هزار تیکه شعله‌ی لرزان دزدید و جستی زد رفت توی باغ لباس‌ها.

تا خود صبح به این باغ‌های تنها آب داد و آب داد و آفتاب نزده از گنجه‌ی لباس‌ها اومد بیرون؛ درش رو یواشی بست؛ طوری که خواب آروم دختر گل‌گلی‌پوش خط برنداره. از پنجره رفت رو ایوون و از از بالای حصار پرید بیرون و برگشت سر کار هر روزه‌اش تو باغ.

خلاصه از اون به بعد کار شبونه‌ی باغبون ما شد آبیاری باغای لباسای دختر گل‌گلی‌پوش. هرروز غروب تا دم در خونه‌اش تعقیبش می‌کرد؛ تو تاریکی شب دزدکی می‌رفت تو اتاق، گنجه و در نهایت لباس‌ها و صبح علی‌الطلوع میومد بیرون برمی‌گشت سر کار و زندگی‌اش.

القصه یه روز که دختر گل‌گلی‌پوش داشت خیابون‌های شهر رو گز می‌کرد، متوجه تغییر بزرگی شد. دیگه از اون تیکه‌های آزاردهنده خبری نبود. همه انگار سحر شده باشن، در سکوت و لبخندزنان افتاده بودن پی‌اش. جای اون نگاه‌های چپ‌چپ، کلی چشم مهربون، عاشقانه نگاهش می‌کردن؛ چی شده بود؟ چی نشده بود؟...

از اونجایی که دختر گل‌گلی‌پوش هر روز یکی از همین لباس‌های گل‌گلی‌اش رو می‌پوشید، متوجه نشده بود که به طرح زیبای لباس‌هاش، کم‌کم رایحه‌ی سحرانگیز باغ‌های بهشتی اضافه شده؛ و طبیعتا این ماجرا از همون شبی شروع شده بود که باغبون شیدای ما عظم لباس‌های دختر گل‌گلی‌پوش رو کرد.

ماجرای این جادو پیچید و پیچید؛ به گوش پادشاه رسید. یه روز که پادشاه در لباس مبدل اومده بود میون مردم شهر تا درمورد صحت و سقم این شایعه سر و گوشی آب بده، یه دفعه دید که سرش بی اینکه کنترلی داشته باشه، چرخید به سمت ورودی شهر. به سمت یه نقطه که به سرعت خطی مواج شده و نزدیکتر شدن‌اش با پرنگ شدن این بو و تصویر زیبا که همدیگه رو کامل می‌کردن، همراه بود. و در نهایت پادشاه هم مثل الباقی مردم شهر بی‌اراده افتاد دنبال دختر گلی‌گلی‌پوش...

القصه به محض اینکه پادشاه بعد این تجریه‌ی غریب برگشت به قصر، ملازمان‌اش رو فرستاد خاستگاری؛ و بدون این‌که انتخابی برای دختر‌ک باشه، بعد هفت شب و هفت روز جشن و شادی دختر گل‌گلی‌پوش ما شد عروش شهر.

صبح روز هشتم یکی در قصر رو زد. پادشاه غرید:

- این کیه جسارت کرده اولین صبح دامادی من مزاحم شده؟ نگهبانا... باز کنین ببینم کدوم پدرسوخته‌ایه!

نگهبان‌ها در رو باز کردن و با یه باغبون پاپتی مواجه شدن؛ باغبون جوون ما از اون پایین به سمت تخت پادشاه بانگ برآورد:

- پادشاه... اجازه بدین باغبون قصرتون شم

پادشاه از همون بالا فریاد کشید:

- تو کی هست یکه برای من تعیین تکلیف می‌کنی؟... بندازینش بیرون این مردک گستاخ رو...

نگهبان‌ها هم با دگنک و پس‌گردنی باغبون ما رو پرت کردن وسط خیابون.

باری بعد مدتی بوی خوش از لباس‌های دختر گلی‌گلی‌پوش رفت و مهرش از دل پادشاه. سرآخر بادشاه که حس می‌کرد سرش کلاه رفته، دختر گل‌گلی‌پوش رو رد کرد برگرده به زندگی سابق‌اش و خیابون‌های شهر.

و باز هم یه روز که از جلوی باغ می‌گذشت، باغبون جوون ما که این‌دفعه حاضربه‌یراغ بود و همه وسایل باغبونی‌اش رو جمع کرده بود، مثل همیشه افتاد پی‌اش؛ تا دم درخونه‌اش. باز هم صبر کرد تا آفتاب غروب کنه و تو تاریکی شب از ایوون وارد اتاق شد. گنجه‌ی لباس‌ها رو باز کرد و رفت توی باغ لباس‌های دختر گل‌گلی‌پوش و دیگه هیچ‌وقت در نیومد.»

پهنای صورت‌اش اشک شده بود و صدایش می‌لرزید:

- باید همونروز می‌رفتم تو لباست حوا. دیگه هم در نمیومدم؛ تو همون مانتوی سبز مغز پسته‌ایت، با طرح شاخ و برگ‌های قهوه‌ای و سبزی پررنگ‌تر از پس‌زمینه. حیف... آب‌پاش‌‌م همرام نبود

ادامه دارد...
Sunday, December 07, 2014
پانزده ساعت

لاک‌پشتی در جاده‌ی یک‌طرفه می‌رانم. ملت بوق‌های ممتد اعتراض می‌زنند و فحش‌کشان از چپ و راست ماشین سبقت می‌گیرند. در حالی که پدال گاز را تخت کرده ام و موتور زوزه می‌کشد، حوا به‌جیغ اعتراض می‌کند:
- نمی‌خوای دنده بدی؟! 
صدای بلندی که بی‌شباهت به قهقهه نیست از هنجره‌ام خارج می‌شود:
- من همین یک دنده را دارم
در عین حالی که ته سیگارم را از لای پنجره‌ی نیمه‌باز پرت می‌کنم بیرون، با لحنی یک‌نواخت حرفم را تکمیل می‌کنم:
- دنده‌ی دیگراَم تویی
- دیوونه!
کلام‌اش منعقد نشده، به میان‌اش می‌آیم:
- مجنون...
نیم‌خیز به سمت‌ام چرخیده و با ترکیبی متلاطم از بهت و غیض به‌ام زل می‌زند.
- ابن آبروریزی رو تموم کن! دِ بهت می‌گم بزن دنده دو...
نیشخندی لایتغیر کُنجِ لب نصیب‌اش می‌شود و نگاهی شرربار قفل‌شده روی عقربه‌ی دور موتور که لرزان محدوده‌ی قرمز را در می‌نوردد.
- لج‌باز
 مجددا اصلاح‌اش می‌کنم:
- یک‌دنده...

ادامه دارد...
Wednesday, December 03, 2014
پانزده ساعت

یادش رفته بود. دلیلی نداشت دروغ بگوید. البته من هم متقابلا مدعی شدم فراموش کردم روز قبل‌اش برنامه را یادآوری‌ِ کنم؛ به وضوح دروغ گفتم: چگونه ممکن است یادم رفته باشد؟ طبیعتا از مدت‌ها قبل‌اش اضطراب این موعد دیدن‌اش(که ای کاش می‌شد موعد دیدار تعبیرش کنم) گریبان‌ام را سخت گرفته‌ بود. موعدی غیرعاشقانه بین من و او(که ای کاش می‌شد ما تعبیرش کنم) از منظری عینی؛ در عین حال موعدی سخت تعیین‌کننده در تقویم شیدایی من به او که صرفا در ذهنِ من با جدیتی عاشقانه ثبت می‌شود. به این دلیل یادآوری نکردم که اصرارِ مبتنی بر مطامع شخصی تلقی‌اش نکند؛ به علاوه حتی‌المقدور کوچک‌ترین منفذی برای درک این واقعیت نامشروع باقی نگذارم که چقدر مشتاق دیدن‌اش ام؛ صیغه‌ی محرمیت عاشقانه‌ای که «نه» گفتن‌اش چونان نطفه‌ای محکوم به خفگی، باطل‌اش کرده بود.

برعکس آنقَدَر یادم بود که صبح‌اش نتوانستم سر کار بروم. بیدار نشسته و تا خودِ عصر و زمان عزیمت کون‌به‌کون سیگار دود کرده بودم؛ شاید که جریان سیل‌آسای تفکرات‌ام را مختل کنم؛ پیش از اینکه بالکل ادراک‌ام که برای رتق و فتق این روز خاص شدیدا نیازش داشتم، قفل شود. محض اطمینان دیروزش با برگزارکننده‌ی برنامه چک کرده بودم که در صورت کنسل شدن، درجریان‌اش بگذارم؛ برقرار بود. اما درباره خودم: نه گفته بودم هستم؛ نه گفته بودم نیستم: بهترین حالت این بود که هم باشم؛ هم نباشم؛ در حد یک نظر ببینم‌اش و بروم؛ تا راحت باشد. بعید نیست این ادعای دغدغه‌ی راحتی او را داشتن، صرفا پوششی بود برای ترس خودم: یحتمل نخواستن‌ِ من‌اش مستهلک‌ام کند. به‌نظرم این‌طور می‌آمد که در حد یک سلام علیک و احوال‌پرسی را خیلی محتمل‌تر است تاب بیاورم، بی‌آن‌که خم به ابرویم بیاید؛ اما دو ساعتِ ممتد مواجهه با خواسته نشدن توسط او یحتمل ناکارم می‌کرد. البته نتیجه شاید ظهر همان صبح پرسیگار نهایی شد؛ قبل‌اش هنوز در اصل رفتن و نرفتن تردید داشتم؛ به این معنا شاید عدم اشاره‌ام به رفتن و نرفتن ریاکارانه نبود.

برای پیش گرفتن رویکرد هم رفتن هم نرفتن، بنا بر این گذاشتم در برنامه‌‌ای که دو ساعت زودتر همان‌جا برگزار می‌شد، شرکت کنم؛ انتهای این برنامه‌ی متقدِّم که به برنامه‌ی اصلی می‌چسبید، اگر او می‌آمد، می‌دیدم‌اش؛ یحتمل بیش از همین یک تماس کوتاه با حضور اثیری‌اش از حد کفایت اسیری که من باشم در حلقه‌ی گیسوانش، بالا می‌زد؛ با این‌که ابایی از سر بریده نداشتم(به شکرانه‌ی سماء شیدایی در مجلس عشاق)، نمی‌خواستم او با صحنه‌ی مشمئزکننده‌ی تبدیل آن امواج مسینِ به صلح و صفا غنوده روی سرش به آلت قتاله مواجه شود. عامدانه این برنامه‌ی دیگر که دو ساعت زودتر همان‌جا برگزار می‌شد را به او خبر نداده‌بودم. گذاشته بودم‌اش برای آینده. شاید همان روز در فرصت کوتاه مواجهه؛ تا خیلی طبیعی در جریان بگذارم‌اش که این هم هست؛ و اگر مایل است، حضور در این‌یکی را هم برای دفعه بعد لحاظ کند. به علاوه فرصت داشتم که شرایط معاشرت و برداشت‌ام از حسی که از مواجهه می‌گرفت را منظور کنم.

به‌زور از خانه کندم؛ برای شرکت در برنامه‌ی اول که ازآنجایی که خبر نداشت، می‌دانستم نمی‌آید؛ ماشین را جایی پارک کردم که در دید نباشد. دیگر این‌جای کار حق داشتن شانس مواجهه‌ی تصادفی را برای خودم قائل شدم؛ او هم که نپرسیده بود من هستم یا نیستم. تقریبا آخرهای‌اش بود که زمزمه‌های کنسل شدن برنامه‌ی دوم شوکه‌ام کرد. با هجوم این تیغ نامنتظر، به عانی همه‌ی رشته‌های منسجم اگروآن‌گاه‌هایی که بافته بودم، گسیخت. یا خودم فکر کردم اگر الان به‌اش بگویم کنسل شده، می‌توانست تصور کند کل داستان یک دام بی‌پایه برای دیدن‌اش بوده. مخصوصا که زمان بسیار کمی مانده بود و اگر بنا را بر آمدن گذاشته بود، آن لحظه‌ی خاص در راه و نزدیک مکان موعود بود. بهتر بود می‌گذاشتم بیاید و با دیدن حضار شنیدن حرف‌ها جای شک در اصالت این مهم برایش نماند که برنامه‌ای بوده که کنسل شده؛ نه یک نقشه‌ی کودکانه‌ی مطلقا بی‌اساس. هرچند این حقیقتی است که کل ماجرا از جانب من بیشتر مستمسکی برای دیدن‌اش بود؛ با این حال مورد پسند و مناسب بودن‌ اصل برنامه برای او هزینه‌ای بود که با دل و جان برای این مواجهه حاضر بودم بپردازم؛ به کمتر از این و کشاندن‌اش سر برنامه‌ای بدردنخور برای او صرف تمایل‌ خودم به دیدن‌اش راضی‌ام نمی‌کرد. مخلص کلا این‌که کل ماجرا ریشه در برنامه‌ای حقیقی داشت که حتی اول بار ایده‌ی دعوت شدن‌ او توسط برگزارکننده‌ی اصلی برنامه مطرح شده بود؛ و من این فرصت بادآورده را به عنوان روی خوش تقدیر غنیمت شمرده و به او خبر داده و پیگیراش شده‌ بودم. هیچ ایرادی نداشت بداند هوایش را دارم(و چه رویایی اگر این‌ حقیقت که حواس‌ام به‌اش هست، مایه‌ی خشنودی‌اش هم باشد)؛ اما به اشتباه چنان برنامه‌ریز ناشی‌ای تصورم کند که بر اساس یک دروغ محض بخواهم بکشانم‌اش جایی، به‌هیچ‌وجه قابل هضم نبود. 

بالاخره ساعت مقرر رسید و خبری از او نشد. یک ربع گذشت. نه خبری نه تماسی برای پیگیری مکان یا زمان. بیست دقیقه گذشت. گروه شروع کرد به ترک کردن مکان؛ من هم مجبور بودم کم‌کمک اقدام کنم. سوار ماشین شدم. در ذهن‌ام گذشت نکند به‌خاطر ترافیک دیر رسیده و با مکانی خالی مواجه شود؛ و حس غربت فضای ناشناس و خالی بگیرداش. به علاوه از دست من شاکی شود که چرا خبرش نکرده بودم که برنامه منفی است. با ذستانی مستاصل و ذهنی مغشوش گوشی‌ام را درآوردم. یک مسیج دادم که «اگر نیومدی دیگه نیا. برنامه کنسل شده»؛ در ادامه انگشتان لرزان‌ام به کذب لغزید: «من خودم هم علاف شدم»؛ تا با همدرد نشان دادن خودم، پیش‌پیش این شائبه خطرناک را بزدایم که دیر خبردادن‌ام ناشی از بی‌اهمیتی او و وقت و زمانی است که احیانا برای آمدن گذاشته. به‌عقوبتِ این غش در تعامل(بهرحال من برای برنامه قبلی که برقرار هم شده بود، می‌آمدم و به این معنا علافی‌ای در کار نبود)‌، این اشتباه بی‌غرض، دستم  را به‌درستی رو کرد: پکیج پیشنهادی شامل مواجهه با من هم بود؛ و قوت گرفتن این شائبه که دغدغه‌ی اصلیِ من دیدن او است؛ نه لطفی دوستانه در جهت خبررسانی برنامه‌ای مناسب حال و دغدغه‌هایش. آخرش هم گفتم «نکنه زبونم لال همین نزدیکیایی؟...» که اگر این‌طور بود، حضورا، مثلا با رساندن‌اش تا جایی، به‌جبران اقدام کنم. صادقانه: این‌جا بهانه‌جویی برای دیدن‌، مطلقا در حاشیه‌ی گیجیِ عام ناشی از بهم ریختن همه حساب‌کتاب‌ها و معذب‌ شدنِ ناشی از علافی احتمالی‌اش بود؛ می‌خواستم لااقل عملا ببیند در این علافیت‌ محتمل، تنها نیست. 

گفت «اصن یادم نبود»؛ از طرفی بار سنگینی از دوشم برداشته شد: خوشبختانه علاف‌اش نکرده بودم. جواب دادم که «شکر؛ حواس‌پرتی من در عدم یادآوری به علاوه‌ی حواس‌پرتی تو ایندفعه رو بخیر گذروند». او هم گفت «آره»؛ مزین به یک لبخند. واضح است که باز هم دروغ گفته بودم؛ برعکس او که مولای درز صداقت‌اش نمی‌رفت. فرای خوشی اولیه‌ی ناشی از سبک‌شدن بار عذاب وجدان، برای اولین بار به طور عینی آن یک‌طرفه‌بودن زجرآور همه‌ی حس‌هایم که در متن جواب رد دادن‌اش منظور کرده‌بود، برایم عینت‌ یافت؛ تلخ‌ترین ماحصل این مراوده؛ که بقیه نتایج می‌توانست صرفا حاشیه‌ای برای آن باشد: چِنین حجمی از بافته‌های فلج‌کننده‌ی ذهنی این‌ور؛ چُنان سبک‌باری و بی‌خیالی مشروعی آن‌ور: تلخی کُشنده‌ی مواجهه با عینیت یک‌طرفه بودن شاه‌راه دلدادگی من به او که بارها مشقت‌بارتر از مواجهه با ابراز صرف‌اش در متن پیامک محتوی رد پیشنهادم بود.

از جمله حاشیه‌ها: دروغ اول: ادعای خلاف واقع علاف شدن‌ام؛ دروغی که متضمن صداقت شد و دست‌ام را بشکل متناقض‌نمایی رو کرد: او دیگر می‌دانست بنا بود من هم در برنامه‌ای که واسطه‌ی دعوت‌اش شده‌بودم، باشم. هرچند به ریاکاری و تمسک به دروغ دوم، با این ادعای کذب که حواس‌ام به یادآوری نبوده(تداعی این حقیقت واژگونه که حضوراش یک اتفاق معمولی است که می‌توان فراموش‌اش کرد)، مذبوحانه تلاش کردم تا این گافِ محتویِ شُزازی از نشت احساس‌ قلبی‌ام را لاپوشانی کنم. هرچند در این اشاره به یادآوری حکمتی ظریف هم نهفته بود: منظور کردن این‌که دفعه بعد یادآوری خواهم کرد و این به حساب خاصی جز لحاظ کردن حواس‌پرتی او گذاشته نشود؛ که به زعم من با «آره»ی آخر او که شامل حواس‌پرتی جفت‌مان می‌شد، مجوز این تاکید روز ماقبل برنامه و پیگیری‌هایی از این دست داده‌ شد. تاییدی که با لبخندی به‌مثابه چراغ سبزِ مشروعیت‌بخشِ حُسن نیت، کامل می‌شد. به‌علاوه دل من کمی قرص‌تر از پیش شد که باخبری او از حضورِ من، لزوما وتوکننده‌ی آمدن‌اش به جایی نیست.

ادامه دارد...