پانزده ساعت
اول خیال کردم آن آدم دیگر «تکه از بهشت» را از من دزدیده. گفته بود به تو نزدیک نخواهد شد؛ چون تو را تکهای از بهشت میداند و جسارت نمیکند بدان(تو) تعدی کند. مثل مار که اصلا دستی نداشت برای اینکار؛ در نتیجه بجای دستکاری، زبان چرب و نرماش را بکار انداخت؛ در جهت وسوسه. آن آدم دیگر شباهتهای دیگری هم به مار داشت: روایت او و نحوه وسوسه کردناش مارا به اولین گناه مشترکمان انداخت: معاشقهای شبانهمان؛ تا خود صبح؛ وقتی برای اولین بار در آغوشم گرفتی که گفتم آن آدم دیگر را درک میکنم؛ بر خلاف بقیه. برای من هم تکهای از بهشت بودی؛ یا شاید همهاش تو بودی؛ الباقی قاذورات؛ حتی فراتر: بر دانه دانهی سرانگشتانت قابلیتی میدیدم که صرف هر حرکت تصادفیشان بمانند قلمویی سحرآمیز میتوانستند نقشی خیالانگیز بزنند بر تارک رستاخیزی سعد. هرچند فرای همه این آب و تاب دادنهای گزاف، تو در مقابل این واقعیت که آن آدم دیگر زودتر تورا تکهای از بهشت دیده بود، یا در زمینه ابراز این مطلب متقدم بود، خلع سلاحم کردی.
البته مدعی شدم آنجای احترازش را درک نمیکنم و با کمال حق به جانبی به تو دست زدم و میزنم: من مدعی تنها آدمِ تو بودن ام. و او ماری بود که دست نداشت. ماری که از ترس اسارتِ دستاناش به تن تو، انکارشان میکرد؛ در حد یک خزنده بیدست و پا؛ در مقابل آدمی که بزرگترین ترسش روزی بود که دیگر وابستهی تو نباشد. در دستان او فقط یک تکه پازل از کلیت بهشتی که تو هستی بود؛ من همه اش را دیده بودم.
اما... همه این حرفها به کنار، شهود قلبیام در نهایت تلخی این بود که تو او را دوست داشتی. و انکارت برایم مبین این بود که خیلی زیاد دوستش داشتی. اویی که صرفا یک تکه از پازل را داشت و مدعی بود جرات لمس همان را هم ندارد. ترجیح میدادی لذت ذره ذره کشف شدن را بچشی. لذت ذره ذره اغوایش به دست زدنِ نوبرانه به میوه ممنوعهی پستانهای نورَسات؛ و رصدِ پروسهی آرامآرام مغلوب شدنِ ترسهایش به اغوای تو، بیش از هر چیز دیگری تحریکات میکرد: ببینی تا کجا میتواند مقاومت کند؛ کِی بند دل را مطلقا به آب خواهد داد تا تسلیم سرنوشت محتوماش شود. چیزی که آدمی که من باشم هیچگاه نمی توانست برایت محیا کند: آدمی که از اول تمام کمال عریان در آغوش عریاناش مقدر شدی. آدمی که دلدادگیاش به تو بیبروبرگرد و تمام و کمال بود. و من باز هم شکست میخوردم. حتی وقتی در آغوشم بودی.
در حالی که دیگر هیچ امیدی برایم نمانده، با فریادی از عمق وجود در محضر عدل الهی اعتراف خواهم کرد: «حوا هیچ نقشی در چیدن سیب نداشت. من آدم سر خودخواهی سیب را چیدم؛ تا طبق آنچه وعده داده شده با حوا تبعید شوم به جایی دیگر؛ جایی که مار نیست. چراکه مار میتوانست وسوسه کند؛ من صرفا میتوانستم با او باشم و برای او. اما از کردهی خود پشیمان ام. خبط کردم. فقط مرا تبعید کنید؛ بگذارید حوا و مار بمانند تا در باغ عدن بدنبال تکههای دیگر پازل بگردند و در خلال این گشت و گذار از کشف و شهود و اغوای باطمانینه متقابلشان غرق لذت شوند.»
آن آدمِ دیگر، دزد نبود؛ صرفا حقاش را طلب میکرد. با نگاهی معصومانه که به ظاهر ایثارگرانه از دوختنشان به تو پرهیزش میداد. اینکه گفته بود به تو نزدیک نخواهد شد، خواسته ناخواسته به تو نزدیکاش کرد؛ در قلبات جایاش را باز کرد. و در همین فضا که همهچیز معنای عکس میدهد، گفتی خوشات نیامده؛ از او و رفتارش؛ پس خوشت آمده بود: کلمات میماسند در دهان وقتی چنین انکارهایی با معنای معکوس قرار است جاری شوند روی زبان. هردویتان پس میزدید؛ چون میخواستید: وقتی او با پس زدن میخواست، چرا تو هم با خواستن به همان سبک و سیاق پس زدن در جوابش در نمیآمدی؟ حتی اینتان هم مبیّن یک سمفونی عاشقانه هماهنگ بود. درمورداش میپرسیدی. سعی میکردی ظاهرت را بیتفاوت و صرفا کنجکاو نشان دهی. تلاشی ذاتا ناشیانه: مگر میشود هم برایت مهم نباشد هم کنجکاوش باشی؟ کنجکاوی در این کانتکست بخواهینخواهی معادل همان گرفتاری است: گشودن در پاندورای دل از سر کنجکاوی.
و اما راز اصلی؛ من از کجا میدانستم؟ رازی شوم که فرای این مورد خاص ناکامی را با ماجراهای عاشقانهی من عجین کرده؛ تناسخ: در زندگی قبلی من هم ماری بودم قربانی عشق آدم و حوایی؛ ماری ناکام در وسوسهی اصلی که برای منحرف کردن اذهان پناه آورد به وسوسهی خوراندن سیب؛ به این امید که هبوط به دادم رسیده و آن زوج خوشبخت را از من چنان دور کند که دیگر امکان از راه بدرکردنی برایم باقی نماند. و حلول کردنام در آدم ماجرا شد اجرت این ایثار عاشقانه در زندگی بعدی(فعلی)؛ اما چه فایده؟ آدمی که از بد روزگار گذشتهی ماریاش فراموشاش نشده. آدمی که مار بودن و دردهایش برایاش همانقدر ملموس است که آدم بودن؛ چون کشیده. میداند استیصال بیدستوپایی در عین رقتبار بودن، چقدر دردناک است. میداند سد سخت سرنوشت، مبین هرچه که میخواهد باشد، حتی پیوند ذاتی آدم و حوا منعقد در آسمان، چقدر بیرحمانه لطیفترین حسهای عاشقانه را مُثله میکند. میداند احتراز یک مار چقدر میتواند عاشقانه باشد؛ همانقدر که وادادگی والهگون آدم در بهرسوایی دور حوا گشتن. و مهلکتر از دانستن زیادی چیزی نیست.
بدبختانه میدانم عشق میتواند به اشکال کاملا متناقضی بروز کند. بسته به نقش متعین تو در آن روایت عاشقانه خاص، از کنارهجویی مطلق یک مار هوایی تا کنارجویی ملتمسانهی یک آدم حوایی. منی که هم این بوده ام هم آن، میدانم که این ظواهر توفیری در میزان عاشقیت ندارد. عشق به معنایی گوهری یگانه است که صرفا خودش بر خودش دلالت دارد؛ نه هیچکدام از این ظواهر رفتاری. با این حال عشق، این نرمتن شفاف و آسیبپذیر را چارهای نیست جز پناه بردن به صدف عینیتی سخت و خودنما. هرچند محتوای این عینیت میتواند هرچیزی باشد؛ از بیاعتنایی محض تا زیرجلکی دید زدن و حتی رسوایی مطلق؛ از پیشنهادی جنتلمنانه تا بهانه کردن دغدغهای مشترک برای معاشرت و حتی سیریش شدنی ضایع. البته بطور متناقضنمایی همین وارستگی بهظاهر مقتدرانهی عشق از فرم بروز مترتب بر آن(با وجود اجتنابناپذیر بودن لزوم اصل وجود ردای عینیت)، نقطهی ضعف بزرگاش هم میشود: از آنجایی که هیچ ملاک بیرونیای برای سنجش میزان عاشقیت نیست، بدیهی است در ذهن معشوق ملاکی برای انتخاب درکار نیست.
هیچ تحلیلی منطقا ثابت نمیکند منی که بیپروا به سمتاش رفتم بیشتر دوستاش داشتم؛ یا اویی که احتراز کرد. چنان باب تفسیر در اینطور موارد گشاد است که هم بیپروایی من(یا هرکس دیگر جای من) را میشود به حساب عشقِ متجلی در رویکرد جسورانهتری دانست که او نداشت؛ هم دوریگزینی او(یا هرکسی جای او) را میشود گذاشت به حساب عشق بیشتر متجلی در ازخودگذشتگی فراگیرش؛ یا حتی ترس بیشتر او [در قیاس با من] از آن شقِّ محتمل «نه» شنیدن؛ ترسی که هرچه بیشتر باشد، علیاصول دلالت بر گرفتاری عاشقانهی عمیقتری دارد. و بالعکس: هم کلهخری بازیگوشانه مرا میشود به حساب کماهمیتی کلیت قمار و داو آن(دل معشوق) نزدم، تعبیر کرد؛ هم عافیتطلبی و سکوتپیشگی او را مبتنی بر احراز نشدن حداقل عاشقیتی دانست که بنا بر خاصیتش میبایست بزند زیر کاسهکوزهی هرنوع محافظهکاری؛ و نتیجهی این تصلب شرایین استنتاج(که شامل حال معشوقِ مواجه با ماجرا و عشق مورد ادعای عاشق میشود): همهی زار و نزار عاشق و فارغ بشکلی پوچ و غیرمنصفانه سپرده میشود به تصادف محض؛ به تاس سرنوشت.
ادامه دارد...