سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Monday, December 15, 2014
پانزده ساعت

- می‌شه بغل‌ام کنی؟

نگاه متعجبی به‌اش انداخت. لبانش را ورچید.

- یه بغل مردونه می‌خوام. همین

لحظه‌ای تامل کرد؛ بلند شد؛ رفت کنارش دراز کشید و از پشت بغل‌اش کرد.

- یه قصه بگو...

مدتی در سکوت جواب «نه» داد. اما آرام آرام تصاویری حاکی و مملو از روایت‌ در ذهن‌اش شکل گرفت؛ به زبانی کودکانه:

«یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود تو یه شهر همین دور اطراف یه دختر گل‌گلی‌پوش بود. اونم نه یه طرح، که هرروز یه باغ جدید، مناسب حال خودش و شهر. اما از اونجایی که تو اون شهر همه‌ی زنا سیاه و سفید می‌پوشیدن، دختر گل‌گلی‌پوش ما انگشت‌نمای خاص و عام شده بود. همه فک می‌کردن این دختره یه طوریش می‌شه؛ و هر روز که می‌اومد تو خیابونای شهر، بهش محل نمی‌ذاشتن و چش‌غره می‌رفتن. حتی بعضی مردای بی‌چاک و دهن زیرجلکی بهش تیکه می‌انداختن.

تا یه روز که دختر گل‌گلی‌پوش ما از جلوی باغی گذشت، باغبون جوونی که داشت باغو آب می‌داد، یه نظر دیدش؛ سر از پا گم کرد و افتاد دنبال‌اش؛ تا دم در خونه‌ی دختر گل‌گلی‌پوش. دخترک رفت تو خونه. باغبون ما صبر کرد تا آفتاب غروب کنه. تو تاریکی شب یواشکی از حصار و نرده‌ها رفت بالا و پرید رو ایوونی که پنجزه‌ی اتاق دختر گل‌گلی‌پوش به اون باز می‌شد. پاورچین‌پاورچین از پنجره وارد اتاق شد.

یه‌راست رفت سراغ گنجه‌ی لباس‌ها. درش رو که باز کرد دید اوه چه خبره... چشمتون روز خوب ببینه: یه دنیا باغ‌های رنگارنگ؛ باغ‌‌های زیبایی که توشون می‌شد همه فصل‌ها رو پیدا کرد: بهار، تابستون، پاییز، زمستون و حتی فصل‌های دیگه‌ای که باغبون اسم‌شون رو نمی‌دونست. دختر گلی‌گلی‌پوش برهنه خوابیده بود جلوی پنجره. شکم‌اش شده بود یه برکه‌ آیینه‌ که انعکاس ماه توی اون تنها منبع نور شبانه‌ی اتاق بود. آب‌پاشش که از شدت شیدایی دست‌اش مونده بود رو زد تو آب این چشمه‌سار ذوق؛ نگاهش رو از تصویر شکستن تصویر مهتاب به هزار تیکه شعله‌ی لرزان دزدید و جستی زد رفت توی باغ لباس‌ها.

تا خود صبح به این باغ‌های تنها آب داد و آب داد و آفتاب نزده از گنجه‌ی لباس‌ها اومد بیرون؛ درش رو یواشی بست؛ طوری که خواب آروم دختر گل‌گلی‌پوش خط برنداره. از پنجره رفت رو ایوون و از از بالای حصار پرید بیرون و برگشت سر کار هر روزه‌اش تو باغ.

خلاصه از اون به بعد کار شبونه‌ی باغبون ما شد آبیاری باغای لباسای دختر گل‌گلی‌پوش. هرروز غروب تا دم در خونه‌اش تعقیبش می‌کرد؛ تو تاریکی شب دزدکی می‌رفت تو اتاق، گنجه و در نهایت لباس‌ها و صبح علی‌الطلوع میومد بیرون برمی‌گشت سر کار و زندگی‌اش.

القصه یه روز که دختر گل‌گلی‌پوش داشت خیابون‌های شهر رو گز می‌کرد، متوجه تغییر بزرگی شد. دیگه از اون تیکه‌های آزاردهنده خبری نبود. همه انگار سحر شده باشن، در سکوت و لبخندزنان افتاده بودن پی‌اش. جای اون نگاه‌های چپ‌چپ، کلی چشم مهربون، عاشقانه نگاهش می‌کردن؛ چی شده بود؟ چی نشده بود؟...

از اونجایی که دختر گل‌گلی‌پوش هر روز یکی از همین لباس‌های گل‌گلی‌اش رو می‌پوشید، متوجه نشده بود که به طرح زیبای لباس‌هاش، کم‌کم رایحه‌ی سحرانگیز باغ‌های بهشتی اضافه شده؛ و طبیعتا این ماجرا از همون شبی شروع شده بود که باغبون شیدای ما عظم لباس‌های دختر گل‌گلی‌پوش رو کرد.

ماجرای این جادو پیچید و پیچید؛ به گوش پادشاه رسید. یه روز که پادشاه در لباس مبدل اومده بود میون مردم شهر تا درمورد صحت و سقم این شایعه سر و گوشی آب بده، یه دفعه دید که سرش بی اینکه کنترلی داشته باشه، چرخید به سمت ورودی شهر. به سمت یه نقطه که به سرعت خطی مواج شده و نزدیکتر شدن‌اش با پرنگ شدن این بو و تصویر زیبا که همدیگه رو کامل می‌کردن، همراه بود. و در نهایت پادشاه هم مثل الباقی مردم شهر بی‌اراده افتاد دنبال دختر گلی‌گلی‌پوش...

القصه به محض اینکه پادشاه بعد این تجریه‌ی غریب برگشت به قصر، ملازمان‌اش رو فرستاد خاستگاری؛ و بدون این‌که انتخابی برای دختر‌ک باشه، بعد هفت شب و هفت روز جشن و شادی دختر گل‌گلی‌پوش ما شد عروش شهر.

صبح روز هشتم یکی در قصر رو زد. پادشاه غرید:

- این کیه جسارت کرده اولین صبح دامادی من مزاحم شده؟ نگهبانا... باز کنین ببینم کدوم پدرسوخته‌ایه!

نگهبان‌ها در رو باز کردن و با یه باغبون پاپتی مواجه شدن؛ باغبون جوون ما از اون پایین به سمت تخت پادشاه بانگ برآورد:

- پادشاه... اجازه بدین باغبون قصرتون شم

پادشاه از همون بالا فریاد کشید:

- تو کی هست یکه برای من تعیین تکلیف می‌کنی؟... بندازینش بیرون این مردک گستاخ رو...

نگهبان‌ها هم با دگنک و پس‌گردنی باغبون ما رو پرت کردن وسط خیابون.

باری بعد مدتی بوی خوش از لباس‌های دختر گلی‌گلی‌پوش رفت و مهرش از دل پادشاه. سرآخر بادشاه که حس می‌کرد سرش کلاه رفته، دختر گل‌گلی‌پوش رو رد کرد برگرده به زندگی سابق‌اش و خیابون‌های شهر.

و باز هم یه روز که از جلوی باغ می‌گذشت، باغبون جوون ما که این‌دفعه حاضربه‌یراغ بود و همه وسایل باغبونی‌اش رو جمع کرده بود، مثل همیشه افتاد پی‌اش؛ تا دم درخونه‌اش. باز هم صبر کرد تا آفتاب غروب کنه و تو تاریکی شب از ایوون وارد اتاق شد. گنجه‌ی لباس‌ها رو باز کرد و رفت توی باغ لباس‌های دختر گل‌گلی‌پوش و دیگه هیچ‌وقت در نیومد.»

پهنای صورت‌اش اشک شده بود و صدایش می‌لرزید:

- باید همونروز می‌رفتم تو لباست حوا. دیگه هم در نمیومدم؛ تو همون مانتوی سبز مغز پسته‌ایت، با طرح شاخ و برگ‌های قهوه‌ای و سبزی پررنگ‌تر از پس‌زمینه. حیف... آب‌پاش‌‌م همرام نبود

ادامه دارد...