پانزده ساعت
یادش رفته بود. دلیلی نداشت دروغ بگوید. البته من هم متقابلا مدعی شدم فراموش کردم روز قبلاش برنامه را یادآوریِ کنم؛ به وضوح دروغ گفتم: چگونه ممکن است یادم رفته باشد؟ طبیعتا از مدتها قبلاش اضطراب این موعد دیدناش(که ای کاش میشد موعد دیدار تعبیرش کنم) گریبانام را سخت گرفته بود. موعدی غیرعاشقانه بین من و او(که ای کاش میشد ما تعبیرش کنم) از منظری عینی؛ در عین حال موعدی سخت تعیینکننده در تقویم شیدایی من به او که صرفا در ذهنِ من با جدیتی عاشقانه ثبت میشود. به این دلیل یادآوری نکردم که اصرارِ مبتنی بر مطامع شخصی تلقیاش نکند؛ به علاوه حتیالمقدور کوچکترین منفذی برای درک این واقعیت نامشروع باقی نگذارم که چقدر مشتاق دیدناش ام؛ صیغهی محرمیت عاشقانهای که «نه» گفتناش چونان نطفهای محکوم به خفگی، باطلاش کرده بود.
برعکس آنقَدَر یادم بود که صبحاش نتوانستم سر کار بروم. بیدار نشسته و تا خودِ عصر و زمان عزیمت کونبهکون سیگار دود کرده بودم؛ شاید که جریان سیلآسای تفکراتام را مختل کنم؛ پیش از اینکه بالکل ادراکام که برای رتق و فتق این روز خاص شدیدا نیازش داشتم، قفل شود. محض اطمینان دیروزش با برگزارکنندهی برنامه چک کرده بودم که در صورت کنسل شدن، درجریاناش بگذارم؛ برقرار بود. اما درباره خودم: نه گفته بودم هستم؛ نه گفته بودم نیستم: بهترین حالت این بود که هم باشم؛ هم نباشم؛ در حد یک نظر ببینماش و بروم؛ تا راحت باشد. بعید نیست این ادعای دغدغهی راحتی او را داشتن، صرفا پوششی بود برای ترس خودم: یحتمل نخواستنِ مناش مستهلکام کند. بهنظرم اینطور میآمد که در حد یک سلام علیک و احوالپرسی را خیلی محتملتر است تاب بیاورم، بیآنکه خم به ابرویم بیاید؛ اما دو ساعتِ ممتد مواجهه با خواسته نشدن توسط او یحتمل ناکارم میکرد. البته نتیجه شاید ظهر همان صبح پرسیگار نهایی شد؛ قبلاش هنوز در اصل رفتن و نرفتن تردید داشتم؛ به این معنا شاید عدم اشارهام به رفتن و نرفتن ریاکارانه نبود.
برای پیش گرفتن رویکرد هم رفتن هم نرفتن، بنا بر این گذاشتم در برنامهای که دو ساعت زودتر همانجا برگزار میشد، شرکت کنم؛ انتهای این برنامهی متقدِّم که به برنامهی اصلی میچسبید، اگر او میآمد، میدیدماش؛ یحتمل بیش از همین یک تماس کوتاه با حضور اثیریاش از حد کفایت اسیری که من باشم در حلقهی گیسوانش، بالا میزد؛ با اینکه ابایی از سر بریده نداشتم(به شکرانهی سماء شیدایی در مجلس عشاق)، نمیخواستم او با صحنهی مشمئزکنندهی تبدیل آن امواج مسینِ به صلح و صفا غنوده روی سرش به آلت قتاله مواجه شود. عامدانه این برنامهی دیگر که دو ساعت زودتر همانجا برگزار میشد را به او خبر ندادهبودم. گذاشته بودماش برای آینده. شاید همان روز در فرصت کوتاه مواجهه؛ تا خیلی طبیعی در جریان بگذارماش که این هم هست؛ و اگر مایل است، حضور در اینیکی را هم برای دفعه بعد لحاظ کند. به علاوه فرصت داشتم که شرایط معاشرت و برداشتام از حسی که از مواجهه میگرفت را منظور کنم.
بهزور از خانه کندم؛ برای شرکت در برنامهی اول که ازآنجایی که خبر نداشت، میدانستم نمیآید؛ ماشین را جایی پارک کردم که در دید نباشد. دیگر اینجای کار حق داشتن شانس مواجههی تصادفی را برای خودم قائل شدم؛ او هم که نپرسیده بود من هستم یا نیستم. تقریبا آخرهایاش بود که زمزمههای کنسل شدن برنامهی دوم شوکهام کرد. با هجوم این تیغ نامنتظر، به عانی همهی رشتههای منسجم اگروآنگاههایی که بافته بودم، گسیخت. یا خودم فکر کردم اگر الان بهاش بگویم کنسل شده، میتوانست تصور کند کل داستان یک دام بیپایه برای دیدناش بوده. مخصوصا که زمان بسیار کمی مانده بود و اگر بنا را بر آمدن گذاشته بود، آن لحظهی خاص در راه و نزدیک مکان موعود بود. بهتر بود میگذاشتم بیاید و با دیدن حضار شنیدن حرفها جای شک در اصالت این مهم برایش نماند که برنامهای بوده که کنسل شده؛ نه یک نقشهی کودکانهی مطلقا بیاساس. هرچند این حقیقتی است که کل ماجرا از جانب من بیشتر مستمسکی برای دیدناش بود؛ با این حال مورد پسند و مناسب بودن اصل برنامه برای او هزینهای بود که با دل و جان برای این مواجهه حاضر بودم بپردازم؛ به کمتر از این و کشاندناش سر برنامهای بدردنخور برای او صرف تمایل خودم به دیدناش راضیام نمیکرد. مخلص کلا اینکه کل ماجرا ریشه در برنامهای حقیقی داشت که حتی اول بار ایدهی دعوت شدن او توسط برگزارکنندهی اصلی برنامه مطرح شده بود؛ و من این فرصت بادآورده را به عنوان روی خوش تقدیر غنیمت شمرده و به او خبر داده و پیگیراش شده بودم. هیچ ایرادی نداشت بداند هوایش را دارم(و چه رویایی اگر این حقیقت که حواسام بهاش هست، مایهی خشنودیاش هم باشد)؛ اما به اشتباه چنان برنامهریز ناشیای تصورم کند که بر اساس یک دروغ محض بخواهم بکشانماش جایی، بههیچوجه قابل هضم نبود.
بالاخره ساعت مقرر رسید و خبری از او نشد. یک ربع گذشت. نه خبری نه تماسی برای پیگیری مکان یا زمان. بیست دقیقه گذشت. گروه شروع کرد به ترک کردن مکان؛ من هم مجبور بودم کمکمک اقدام کنم. سوار ماشین شدم. در ذهنام گذشت نکند بهخاطر ترافیک دیر رسیده و با مکانی خالی مواجه شود؛ و حس غربت فضای ناشناس و خالی بگیرداش. به علاوه از دست من شاکی شود که چرا خبرش نکرده بودم که برنامه منفی است. با ذستانی مستاصل و ذهنی مغشوش گوشیام را درآوردم. یک مسیج دادم که «اگر نیومدی دیگه نیا. برنامه کنسل شده»؛ در ادامه انگشتان لرزانام به کذب لغزید: «من خودم هم علاف شدم»؛ تا با همدرد نشان دادن خودم، پیشپیش این شائبه خطرناک را بزدایم که دیر خبردادنام ناشی از بیاهمیتی او و وقت و زمانی است که احیانا برای آمدن گذاشته. بهعقوبتِ این غش در تعامل(بهرحال من برای برنامه قبلی که برقرار هم شده بود، میآمدم و به این معنا علافیای در کار نبود)، این اشتباه بیغرض، دستم را بهدرستی رو کرد: پکیج پیشنهادی شامل مواجهه با من هم بود؛ و قوت گرفتن این شائبه که دغدغهی اصلیِ من دیدن او است؛ نه لطفی دوستانه در جهت خبررسانی برنامهای مناسب حال و دغدغههایش. آخرش هم گفتم «نکنه زبونم لال همین نزدیکیایی؟...» که اگر اینطور بود، حضورا، مثلا با رساندناش تا جایی، بهجبران اقدام کنم. صادقانه: اینجا بهانهجویی برای دیدن، مطلقا در حاشیهی گیجیِ عام ناشی از بهم ریختن همه حسابکتابها و معذب شدنِ ناشی از علافی احتمالیاش بود؛ میخواستم لااقل عملا ببیند در این علافیت محتمل، تنها نیست.
گفت «اصن یادم نبود»؛ از طرفی بار سنگینی از دوشم برداشته شد: خوشبختانه علافاش نکرده بودم. جواب دادم که «شکر؛ حواسپرتی من در عدم یادآوری به علاوهی حواسپرتی تو ایندفعه رو بخیر گذروند». او هم گفت «آره»؛ مزین به یک لبخند. واضح است که باز هم دروغ گفته بودم؛ برعکس او که مولای درز صداقتاش نمیرفت. فرای خوشی اولیهی ناشی از سبکشدن بار عذاب وجدان، برای اولین بار به طور عینی آن یکطرفهبودن زجرآور همهی حسهایم که در متن جواب رد دادناش منظور کردهبود، برایم عینت یافت؛ تلخترین ماحصل این مراوده؛ که بقیه نتایج میتوانست صرفا حاشیهای برای آن باشد: چِنین حجمی از بافتههای فلجکنندهی ذهنی اینور؛ چُنان سبکباری و بیخیالی مشروعی آنور: تلخی کُشندهی مواجهه با عینیت یکطرفه بودن شاهراه دلدادگی من به او که بارها مشقتبارتر از مواجهه با ابراز صرفاش در متن پیامک محتوی رد پیشنهادم بود.
از جمله حاشیهها: دروغ اول: ادعای خلاف واقع علاف شدنام؛ دروغی که متضمن صداقت شد و دستام را بشکل متناقضنمایی رو کرد: او دیگر میدانست بنا بود من هم در برنامهای که واسطهی دعوتاش شدهبودم، باشم. هرچند به ریاکاری و تمسک به دروغ دوم، با این ادعای کذب که حواسام به یادآوری نبوده(تداعی این حقیقت واژگونه که حضوراش یک اتفاق معمولی است که میتوان فراموشاش کرد)، مذبوحانه تلاش کردم تا این گافِ محتویِ شُزازی از نشت احساس قلبیام را لاپوشانی کنم. هرچند در این اشاره به یادآوری حکمتی ظریف هم نهفته بود: منظور کردن اینکه دفعه بعد یادآوری خواهم کرد و این به حساب خاصی جز لحاظ کردن حواسپرتی او گذاشته نشود؛ که به زعم من با «آره»ی آخر او که شامل حواسپرتی جفتمان میشد، مجوز این تاکید روز ماقبل برنامه و پیگیریهایی از این دست داده شد. تاییدی که با لبخندی بهمثابه چراغ سبزِ مشروعیتبخشِ حُسن نیت، کامل میشد. بهعلاوه دل من کمی قرصتر از پیش شد که باخبری او از حضورِ من، لزوما وتوکنندهی آمدناش به جایی نیست.
ادامه دارد...