پانزده ساعت
من نوشتم آدم. او نوشت حوا. تا زدیم و انداختیم توی سبد. آدم به دیگری رسید و حوا هم. به من حسرت رسید که باید بیصدا بازیاش میکردم. ما باختیم. من ماشین و خانه ام را باختم. حتی کلید انباریهای خانه و خانه پدربزرگم هم به سوییچ ماشین بود. البته برنده یادش رفت دسته کلید را ببرد. گیج و منگ در حالی که جرنگ جرنگ سویچ عاریتی در جیب معذبم میکرد، در مجتمع ساختمانی گم شدیم. راه ورودمان را بسته بودند. هرجا میرفتیم حصار بود. در خلال گشتن دنبال خروجی جدید، کل محوطه را گز کردیم: زمین بازی؛ پارکینگ؛ مرکز خرید؛ هیچکس نبود. حتی روی نیمکت پارکطور کُنج محوطه. اگر من ساکن آنجا بودم قطعا رویش نشسته بودم و انتظیگار میکشیدم؛ تنها. نه فقط توی پاکطور که هیچ جای دیگر هم آدم تنهایی بچشم نمیخورد. تنها دختری را دیدیم که سگش را میگرداند که طبعا حوا نبود. بعد گشتن همه سوراخ سمبههای ممکن راه خروج را پیدا کردیم. از آنور حصار که به محوطه نگاه میکردم، به ذهنم رسید که کاش دنیای ما هم نهایت محدود میشد به همین حد و حدود محوطه یک مجتمع ساختمانی. که اگر اینطور بود بعید بود حوا آدمی جز من داشت. هرچند احتمال بودن حوا هم خیلی کم میشد. اما بهرحال یا نبود؛ یا اگر بود دیگر حسرتی هم نبود که من مجبور باشم بازیاش کنم و همه چیزم را ببازم و استیصال جستجوی خروجی مجتمع ساختمانی به پارکطوری برساندم که نیمکتهای تنهایش حسرت پذیرای از آدمی تنها که در سرما انتظیگار میکشد را به گور آهنقراضه فروشی ببرد.
در راه برگشت مسیر را نیمهعامدانه گم کردم. اتفاقی افتادم توی اتوبانی که شک کرد شاید میبرماش پیش آدم. تایید کردم: اینها همه بازی بود. همهی داستان وسوسه؛ گناه؛ هبوط... تقدیر به هم رسیدن آدم و حوا محتوم است. همه ما فقط بازیگرانی بودیم برای تزیین زیباییشناسانه این وصال ابدی. من هم مامور ام و معذور. گفتم که این جزو حقوق شهروندی نانوشته همه ما است که یک بار به هیجانانگیز ترین شکل ممکن به همه خواستههایمان درمورد یک آدم یا حوای خاص برسیم. در این مورد یگانهی زندگیمان که وزارت فخیمهی «برآورده کردن آرزوها به بهترین شکل ممکن» مسوول برآورده کردناش است، همه موانع در واقع نقشه، و همهی سنگاندازان در واقع بازیگرانی هستند که صرفا برای این درگیر ماجرا شده اند که راه رسیدن را جذابتر کنند. گفتم میدانم تو هم نقش مشابهی بازی میکنی برای حوای من. میدانم در اصل پشت پرده با هم دستتان در یک کاسه است. میدانم یک روز که خموده از سر کار برمیگردم، همهتان ازجمله تو و آن آدم قلابی نشسته اید دور هم و میگویید «سورپرایز». حوا لبخند میزند و سیب قرمز را میدهد به من تا گازش بزنم. حوایی که همه راهها به او ختم میشود. نگاهم کرد. لبخندی زد:
- آفرین آدم باهوش. به ماموریتت برس.
ادامه دارد...