پانزده ساعت
شوالیه بی آنکه بداند موعد همنشینی عاشقانهی ذیل را مدیون ساحره است که صِرف یک روز هم که شده، جنگ را براَش حرام اعلام کرد: استراحتی مباح برای تکاندن گرد و خاکِ مدتهایی مدید مجاهدهی یکنفس:
یک روز تعطیل؛ مثل بقیه اوقات طبیعتا مملو از خلاء او که ترجیح مشروعام خلوت کردن کل روز با آن است: خلاء او؛ و نه هیچکس دیگر. خلایی که اول صبح پابرهنه و بیصدا راه میرود؛ و فقط وقتی متوجه حرکتاش میشوم که پایش میخُرَد به خُردهریزهای ولو شده کف اتاق: «آخی» که میخورد؛ مبادا بیدارم کند. چنان احتراز شیرینی که مدتی مدید خودم را میزنم به خواب تا حلاوتاش را با چرخاندن حول زبانام مزهمزه کنم؛ اما مقاومت در مقابل وسوسهی لمس دشت برهنگی درخشان تناش در نور زردرنگ طلوع خود جهاد اکبری است. دشتی که خنکای دم صبح، کشتزار مواج دانههای ریزِ مورموراش کرده؛ دانههایی هرکدام مویدِ خوشهی طلایی کُرکی سر برافراشته به سمت ناظرِ بهغایت مشتاق؛ التماس دعای نوازش دستانی گرم که بسان پنجهی حیاتبخش آفتاب، این التهاب داندان کشتزار حاصلخیز تناش را دانه به دانه بخواباند؛ و به نوازشی متقابل، بواسطهی لطافت این گندمزارِ تلالو مرتعش، اُجرتالمثل خود را عانا دریافت کند. بهر حال نهایت عمر این خودبخوابزدن تا وقتی است که امکان صرف صبحانه در معیتاش به مخاطره نیافتاده؛ آیا میشود تصور کرد فرصت صبحانه درست کردن برایاش را داشته باشی و به هدراش دهی؟ جَلدی بلند میشوم و لباس میپوشم. از نانوایی پایین پُل نان تازه میخرم؛ از بقالی مقدمات صبحانهخوری؛ برمیگردم. تاکید کرده بودم دست به سیاه و سفید نزند. نزده بود. با لباسخوابی شُلیده روی تن خواستنیاش، لمیده روی کاناپه؛ بیآنکه به هیچکدام از پیچ و تابهای چشمنواز ترکیب لباس و تن چیزی اضافه یا کم کند. من هم جسارت چنین حتک حرمت زیباییشناسانهای را ندارم؛ به نیمنگاهی مشتاق بسنده کرده و سریع میروم آشپزخانه و چای میریزم. بیصدا میآید روی صندلی جلوی کانتر مینشیند؛ طبق معمول طوری نگاهام میکند انگار که نیستم. انگار پشت سرم چیزی است که فرای منِ شفاف دیده میشود. لبخندی روی لبام میماسد. من هم به پشت سرش خیره میشوم؛ خیرگیام از بدن نازکاش رد میشود. مثل همهی خیالهای باطل دیگر. بسان یک توهم مالبخولیایی؛ هرچقدر هم شیرین. او هم لبخند میزند. پشت پیشخوان بهاش ملحق میشوم؛ با هم صبحانه مفصلی میخوریم. وَه که روز تعطیل است؛ در توافقی نانوشته، توامان چُرت بعد صبحانه را چاق میکنیم. روی تخت من. جایی که دونفری میلغزیم زیر پتویی خنک که قرار است نرم نرمک گرمایی برایمان محیا کند؛ گرمایی برگرفته از فعل و انفعالات ناشی از تداخل کیمیاییمان. نیمی از مجموع جرم مولکولی من و او(به عبارتی ربعی از هرکدام) در یک همجوشی هستهای نیست میشود؛ تا باقی ماندهی جمع دونفرمان، گُر گرفته، جا شود روی تختخواب یک و نیم نفرهی من: من و خلا او بسان بالشی پوک که در آغوش میفشارماش؛ خلا او و نه هیچکس دیگر.
این معاشقه خوابآلود یا خواب معاشقهآلود صرفا وقتی دگربار معلق میشود که گشنگی، ناقوس بیداری به مناسبت وعده بعدی(ناهار) را بزند؛ و قِص الی هذه تا شبانگاه که بعد آخرین وعده(شام)، بیخوابی جای خلا او را میگیرد؛ یک بیخوابی عام که میتواند جای خلا هرکس دیگری را بگیرد. من، بیخوابی و خلا خلا او؛ و نه هیچکس دیگر.
ادامه دارد...