سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Sunday, November 02, 2014
پانزده ساعت

چهار صبح جوابم را داد. بعد از پانزده ساعت آزگار. و همه‌چیز در همین پانزده ساعت آفریده شد. ترتیبش اهمیت چندانی ندارد؛ حتی اینکه چه چیزهایی به تفکیک در هر ساعت از این پانزده ساعت... آنچه مهم است جا شدن این‌همه‌ در پانزده ساعت ناقابل است. پانزده ساعتی که اگر می‌شد در ذهن او باشم و چرخش افکارش را رصد کنم، یک کلمه هم برای این‌جا باقی نمی‌ماند. با این حال حاضر بودم جانم را ذر ازای تحقق این ناممکن بدهم؛ و نتیجتا همه‌چیز بشود هیچ‌چیز؛ چه جایی بهتر از این برای نیستی مطلق. ذهن محبوب: گورستانی ابدی برای درخشش یک ذهن پاک ازدست‌رفته. 

پانزده ساعتی که هم انتظار کمرشکن تنیده شده در لحظاتش، هر ثانیه‌ را به هزاران سال شکنجه‌ی خاکستری بسط داد؛ هم دقیقا از مبدا پایان این برزخ جانفرسا، معادل عانِ مواجهه با حکم جهنمی «نه»، پانزده ساعتی که هر ثانیه‌اش ابدیتی می‌شود در همهمه‌ی تفاسیر متکثر که چونان غباری بر می‌خیزند: ذهنت چنانکه طوفان شنی درهم‌پیچنده ببلعداش، دچار اعوجاجی جنون‌آسای می‌شود: هستی‌ات را به کفاره‌ی‌ نحوه گناه‌آلود تماس‌ات با این پانزده ساعت، پانزده هزار سطر قی می‌کنی. چه گناهی بزرگ‌تر از بکار بستن ابزار حرام استنتاج در کانتکست شیدایی؟ هرچند تنها امیدت به آمرزش ناشی از معصومیتِ پسینی بودن تحلیل‌ها است؛ و در نهایت سپرده شدن ناگزیر افسار عمل به دست اسب سرکش جنون. پانزده ساعتی که هر ساعتیش کیلویی اضافه بر گونی برنجی  شد که هر دانه‌اش به مثابه احتمالی تفسیری است. در نهایت کلیت پانزده کیلویی‌اش ناغافل افتاد روی تو و کمرت را خُرد کرد. اما شاید آن‌ گاهِ متبرک که غُفران شامل حالت شد، روزی که آفتاب تقدیر روی خوش‌تری نشان داد، بشود برنج‌ها را پهن کرد روی کلیت بالکن زندگانی‌؛ تا در فرصت تاراندن آفت‌ها بواسطه‌ی تابش حیات بخش‌اش، غرق لذتِ دیدن این سفیدی متخلخل شوی که با هر حرکتِ سر و تغییرِ زاویه‌ی دید، انگاری در چشم‌انداز، بادی به پنبه‌دشتی بی‌نهایت می‌افتد.

اگر درونش بودم، در قدم اول می‌فهمیدم واقعا مشغول بوده تا چهار صبح؛ یا تاخیرش دلیل دیگری داشت. در مرحله بعد می‌فهمیدم اگر احتمال بزرگترِ تاثیر دلایلی درونی بر این تاخیر برقرار بوده(نه شلوغی سر ابراز شده)، چقدرش ارادی بوده؛ چقدرش غیرارادی ناشی از شُک ناگهانی بودنِ پیشنهاد که خودش می‌تواند عواقب متنوعی داشته باشد: از خط انداختن احساسی گرفته تا برافروختگی ناشی از گستاخ انگاشتن پیشنهاد دهنده‌ی وقیح؛ این وسط هم کلی احتمال خنثی‌تر دیگر. یا می‌فهمیدم آیا به تنهایی چنین جوابیه‌ای تهیه کرده و فرستاده یا حلقه‌ی مشاوره‌ای درکار بوده است؛ و اگر حلقه مشاوره‌ای درکار بوده، این حلقه صرفا در زمینه نحوه‌ی بی‌نقص پیاده کردن تصمیم «نه»اش نقش داشتند یا در اصل شکل‌گیری و قاطعیت رد کردن‌اش هم موثر بوده اند؟ یا اگر تنهایی تصمیم گرفته به چه چیزهایی فکر کرده؟ چقدر برایش مهم بوده که پاتنر دارد؟ چقدر اینکه پارتنرش را می‌شناختم در تصمیم‌اش تاثیر گذار بوده؟ چه در اصل مثبت و منفی بودنش؛ چه در نحوه قطعیت تالمی که القا کرد. و هزاران آیا و چرای دیگر که درختوار شاخه شاخه شده و انبوهه‌ای از تصورات و خیالات خوش‌تر از عسل و توهمات تلخ‌تر از زهر را برمی‌سازد.

ادامه دارد...
1 Comments:
Anonymous زهره said...
چنين لحظات منجمد شده اي دارم. گاهي تب مي كنم و برمي گردن بهشون.چه قدر دستام عرق كرده و قلبم از سينه م زده بيرون تا باز كرده م پيامو.چه قدر پريده م از خواب به هواي احتمال پاسخ و با بغض خوابيده م. خريت مازوخيستي نهادينه شده اي كه جون كنده م از شرش خلاص شم، جون كنده م سوژه‌گي جاشو بگيره و هنوز مي بينم هست. هنوز مي بينم زير خاكستره.