سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Thursday, November 27, 2014
پانزده ساعت

شوالیه بی آن‌که بداند موعد همنشینی عاشقانه‌ی ذیل را مدیون ساحره است که صِرف یک روز هم که شده، جنگ را براَش حرام اعلام کرد: استراحتی مباح برای تکاندن گرد و خاکِ مدت‌هایی مدید مجاهده‌ی یک‌نفس:

یک روز تعطیل؛ مثل بقیه اوقات طبیعتا مملو از خلاء او که ترجیح مشروع‌ام خلوت کردن کل روز با آن است: خلاء او؛ و نه ‌هیچ‌کس دیگر. خلایی که اول صبح پابرهنه و بی‌صدا راه می‌رود؛ و فقط وقتی متوجه حرکت‌اش می‌شوم که پایش می‌خُرَد به خُرده‌ریزهای ولو شده کف اتاق: «آخی» که می‌خورد؛ مبادا بیدارم کند. چنان احتراز شیرینی که مدتی مدید خودم را می‌زنم به خواب تا حلاوت‌اش را با چرخاندن حول زبان‌ام مزه‌مزه‌ کنم؛ اما مقاومت در مقابل وسوسه‌ی لمس دشت برهنگی درخشان‌ تن‌اش در نور زردرنگ طلوع خود جهاد اکبری است. دشتی که خنکای دم صبح، کشتزار مواج دانه‌های ریزِ مورموراش کرده؛ دانه‌هایی هرکدام مویدِ خوشه‌ی طلایی کُرکی سر برافراشته به سمت ناظرِ به‌غایت مشتاق؛ التماس دعای نوازش دستانی گرم که بسان پنجه‌ی حیات‌بخش آفتاب، این التهاب دان‌دان کشتزار حاصل‌خیز تن‌اش را دانه به دانه بخواباند؛ و به نوازشی متقابل، بواسطه‌ی لطافت این گندم‌زارِ تلالو مرتعش، اُجرت‌المثل خود را عانا دریافت کند. بهر حال نهایت عمر این خودبخواب‌زدن تا وقتی است که امکان صرف صبحانه در معیت‌اش به مخاطره نیافتاده؛ آیا می‌شود تصور کرد فرصت صبحانه درست کردن برای‌اش را داشته باشی و به هدراش دهی؟ جَلدی بلند می‌شوم و لباس می‌پوشم. از نانوایی پایین پُل نان تازه می‌خرم؛ از بقالی مقدمات صبحانه‌خوری؛ برمی‌گردم. تاکید کرده بودم دست به سیاه و سفید نزند. نزده بود. با لباس‌خوابی شُلیده روی تن خواستنی‌اش، لمیده روی کاناپه؛ بی‌آنکه به هیچ‌کدام از پیچ و تاب‌های چشم‌نواز ترکیب لباس و تن چیزی اضافه یا کم کند. من هم جسارت چنین حتک حرمت زیبایی‌شناسانه‌ای را ندارم؛ به نیم‌نگاهی مشتاق بسنده کرده و سریع می‌روم آشپزخانه و چای می‌ریزم. بی‌صدا می‌آید روی صندلی جلوی کانتر می‌نشیند؛ طبق معمول طوری نگاه‌ام می‌کند انگار که نیستم. انگار پشت سرم چیزی است که فرای منِ شفاف دیده می‌شود. لبخندی روی لب‌ام می‌ماسد. من هم به پشت سرش خیره می‌شوم؛ خیرگی‌ام از بدن‌ نازک‌اش رد می‌شود. مثل همه‌ی خیال‌های باطل دیگر. بسان یک توهم مالبخولیایی؛ هرچقدر هم شیرین. او هم لبخند می‌زند. پشت پیشخوان به‌اش ملحق می‌شوم؛ با هم صبحانه‌ مفصلی می‌خوریم. وَه که روز تعطیل است؛ در توافقی نانوشته، توامان چُرت بعد صبحانه‌ را چاق می‌کنیم. روی تخت من. جایی که دونفری می‌لغزیم زیر پتویی خنک که قرار است نرم نرمک گرمایی برای‌مان محیا کند؛ گرمایی برگرفته از فعل و انفعالات ناشی از تداخل‌ کیمیایی‌مان. نیمی از مجموع جرم مولکولی‌ من و او(به عبارتی ربعی از هرکدام) در یک هم‌جوشی هسته‌ای نیست می‌شود؛ تا باقی مانده‌ی جمع دونفرمان، گُر گرفته، جا شود روی تختخواب یک و نیم نفره‌ی من: من و خلا او بسان بالشی پوک که در آغوش می‌فشارم‌اش؛ خلا او و نه هیچ‌کس دیگر.

این معاشقه خواب‌آلود یا خواب معاشقه‌آلود صرفا وقتی دگربار معلق می‌شود که گشنگی، ناقوس بیداری به مناسبت وعده بعدی(ناهار) را بزند؛ و قِص الی هذه تا شبانگاه که بعد آخرین وعده(شام)، بی‌خوابی جای خلا او را می‌گیرد؛ یک بی‌خوابی عام که می‌تواند جای خلا هرکس دیگری را بگیرد. من، بی‌خوابی و خلا خلا او؛ و نه هیچ‌کس دیگر.

ادامه دارد...
Wednesday, November 05, 2014
پانزده ساعت

من نوشتم آدم. او نوشت حوا. تا زدیم و انداختیم توی سبد. آدم به دیگری رسید و حوا هم. به من حسرت رسید که باید بی‌صدا بازی‌اش می‌کردم. ما باختیم. من ماشین و خانه ام را باختم. حتی کلید انباری‌های خانه و خانه پدربزرگم هم به سوییچ ماشین‌ بود. البته برنده یادش رفت دسته کلید را ببرد. گیج و منگ در حالی که جرنگ جرنگ سویچ عاریتی در جیب معذبم می‌کرد، در مجتمع ساختمانی گم شدیم. راه ورودمان را بسته بودند. هرجا می‌رفتیم حصار بود. در خلال گشتن دنبال خروجی جدید، کل محوطه را گز کردیم: زمین بازی؛ پارکینگ؛ مرکز خرید؛ هیچکس نبود. حتی روی نیمکت پارک‌طور کُنج محوطه. اگر من ساکن آنجا بودم قطعا رویش نشسته بودم و انتظیگار می‌کشیدم؛ تنها. نه فقط توی پاک‌طور که هیچ جای دیگر هم آدم تنهایی بچشم نمی‌خورد. تنها دختری را دیدیم که سگش را می‌گرداند که طبعا حوا نبود. بعد گشتن همه سوراخ سمبه‌های ممکن راه خروج را پیدا کردیم. از آن‌ور حصار که به محوطه نگاه می‌کردم، به ذهنم رسید که کاش دنیای ما هم نهایت محدود می‌شد به همین حد و حدود محوطه یک مجتمع ساختمانی. که اگر این‌طور بود بعید بود حوا آدمی جز من داشت. هرچند احتمال بودن حوا هم خیلی کم می‌شد. اما بهرحال یا نبود؛ یا اگر بود دیگر حسرتی هم نبود که من مجبور باشم بازی‌اش کنم و همه چیزم را ببازم و استیصال جستجوی خروجی مجتمع ساختمانی به پارک‌طوری برساندم که نیمکت‌های تنهایش حسرت پذیرای از آدمی تنها که در سرما انتظیگار می‌کشد را به گور آهن‌قراضه فروشی ببرد. 

در راه برگشت مسیر را نیمه‌عامدانه گم کردم. اتفاقی افتادم توی اتوبانی که شک کرد شاید می‌برم‌اش پیش آدم. تایید کردم: اینها همه بازی بود. همه‌ی داستان وسوسه؛ گناه؛ هبوط... تقدیر به هم رسیدن آدم و حوا محتوم است. همه ما فقط بازیگرانی بودیم برای تزیین زیبایی‌شناسانه این وصال ابدی. من هم مامور ام و معذور. گفتم که این جزو حقوق شهروندی نانوشته همه ما است که یک بار به هیجان‌انگیز ترین شکل ممکن به همه خواسته‌هایمان درمورد یک آدم یا حوای خاص برسیم. در این مورد یگانه‌ی زندگی‌مان که وزارت فخیمه‌ی «برآورده کردن آرزوها به بهترین شکل ممکن» مسوول برآورده کردن‌اش است، همه موانع در واقع نقشه، و همه‌ی سنگ‌اندازان در واقع بازیگرانی هستند که صرفا برای این درگیر ماجرا شده اند که راه رسیدن را جذاب‌تر کنند. گفتم می‌دانم تو هم نقش مشابهی بازی می‌کنی برای حوای من. می‌دانم در اصل پشت پرده با هم دست‌تان در یک کاسه است. می‌دانم یک روز که خموده از سر کار برمی‌گردم، همه‌تان ازجمله تو و آن آدم قلابی نشسته اید دور هم و می‌گویید «سورپرایز». حوا لبخند می‌زند و سیب قرمز را می‌دهد به من تا گازش بزنم. حوایی که همه راه‌ها به او ختم می‌شود. نگاهم کرد. لبخندی زد:

- آفرین آدم باهوش. به ماموریتت برس.

ادامه دارد...
Sunday, November 02, 2014
پانزده ساعت

چهار صبح جوابم را داد. بعد از پانزده ساعت آزگار. و همه‌چیز در همین پانزده ساعت آفریده شد. ترتیبش اهمیت چندانی ندارد؛ حتی اینکه چه چیزهایی به تفکیک در هر ساعت از این پانزده ساعت... آنچه مهم است جا شدن این‌همه‌ در پانزده ساعت ناقابل است. پانزده ساعتی که اگر می‌شد در ذهن او باشم و چرخش افکارش را رصد کنم، یک کلمه هم برای این‌جا باقی نمی‌ماند. با این حال حاضر بودم جانم را ذر ازای تحقق این ناممکن بدهم؛ و نتیجتا همه‌چیز بشود هیچ‌چیز؛ چه جایی بهتر از این برای نیستی مطلق. ذهن محبوب: گورستانی ابدی برای درخشش یک ذهن پاک ازدست‌رفته. 

پانزده ساعتی که هم انتظار کمرشکن تنیده شده در لحظاتش، هر ثانیه‌ را به هزاران سال شکنجه‌ی خاکستری بسط داد؛ هم دقیقا از مبدا پایان این برزخ جانفرسا، معادل عانِ مواجهه با حکم جهنمی «نه»، پانزده ساعتی که هر ثانیه‌اش ابدیتی می‌شود در همهمه‌ی تفاسیر متکثر که چونان غباری بر می‌خیزند: ذهنت چنانکه طوفان شنی درهم‌پیچنده ببلعداش، دچار اعوجاجی جنون‌آسای می‌شود: هستی‌ات را به کفاره‌ی‌ نحوه گناه‌آلود تماس‌ات با این پانزده ساعت، پانزده هزار سطر قی می‌کنی. چه گناهی بزرگ‌تر از بکار بستن ابزار حرام استنتاج در کانتکست شیدایی؟ هرچند تنها امیدت به آمرزش ناشی از معصومیتِ پسینی بودن تحلیل‌ها است؛ و در نهایت سپرده شدن ناگزیر افسار عمل به دست اسب سرکش جنون. پانزده ساعتی که هر ساعتیش کیلویی اضافه بر گونی برنجی  شد که هر دانه‌اش به مثابه احتمالی تفسیری است. در نهایت کلیت پانزده کیلویی‌اش ناغافل افتاد روی تو و کمرت را خُرد کرد. اما شاید آن‌ گاهِ متبرک که غُفران شامل حالت شد، روزی که آفتاب تقدیر روی خوش‌تری نشان داد، بشود برنج‌ها را پهن کرد روی کلیت بالکن زندگانی‌؛ تا در فرصت تاراندن آفت‌ها بواسطه‌ی تابش حیات بخش‌اش، غرق لذتِ دیدن این سفیدی متخلخل شوی که با هر حرکتِ سر و تغییرِ زاویه‌ی دید، انگاری در چشم‌انداز، بادی به پنبه‌دشتی بی‌نهایت می‌افتد.

اگر درونش بودم، در قدم اول می‌فهمیدم واقعا مشغول بوده تا چهار صبح؛ یا تاخیرش دلیل دیگری داشت. در مرحله بعد می‌فهمیدم اگر احتمال بزرگترِ تاثیر دلایلی درونی بر این تاخیر برقرار بوده(نه شلوغی سر ابراز شده)، چقدرش ارادی بوده؛ چقدرش غیرارادی ناشی از شُک ناگهانی بودنِ پیشنهاد که خودش می‌تواند عواقب متنوعی داشته باشد: از خط انداختن احساسی گرفته تا برافروختگی ناشی از گستاخ انگاشتن پیشنهاد دهنده‌ی وقیح؛ این وسط هم کلی احتمال خنثی‌تر دیگر. یا می‌فهمیدم آیا به تنهایی چنین جوابیه‌ای تهیه کرده و فرستاده یا حلقه‌ی مشاوره‌ای درکار بوده است؛ و اگر حلقه مشاوره‌ای درکار بوده، این حلقه صرفا در زمینه نحوه‌ی بی‌نقص پیاده کردن تصمیم «نه»اش نقش داشتند یا در اصل شکل‌گیری و قاطعیت رد کردن‌اش هم موثر بوده اند؟ یا اگر تنهایی تصمیم گرفته به چه چیزهایی فکر کرده؟ چقدر برایش مهم بوده که پاتنر دارد؟ چقدر اینکه پارتنرش را می‌شناختم در تصمیم‌اش تاثیر گذار بوده؟ چه در اصل مثبت و منفی بودنش؛ چه در نحوه قطعیت تالمی که القا کرد. و هزاران آیا و چرای دیگر که درختوار شاخه شاخه شده و انبوهه‌ای از تصورات و خیالات خوش‌تر از عسل و توهمات تلخ‌تر از زهر را برمی‌سازد.

ادامه دارد...