سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Tuesday, October 14, 2014
پانزده ساعت

تو غیر از خیال‌های پوچ شده هیچ نداری. خیال‌هایی که حتی «نه» شنیدن هم کارخانه تولیدکننده‌شان را متوقف نمی‌کند. فقط «نه»ی مصرف‌کننده، تولیدات را تبدیل می‌کند به ضایعات و فضولات. اینکه تو صبح‌هایی در ذهنت به تصویر کشیده می‌شد که به‌موقع و زودتر بیدار می‌شوی و به قیمت تاخیرهای مکرری که دوبل می‌شوند، ساعت‌ها بهت‌زده بازیگوشی تلالو نور را سُک می‌زنی که با تغییر زاویه آفتاب [که از سجده‌ی شکر صبحگاهی نم‌نمک به سمت صلات ظهر کمر راست می‌کند به قنوتی خاضعانه در محضر این بت آفرودیت خفته‌] روی سرسره‌ی مواج موهایش سر می‌خورند پایین؛ به سمت قوس گردن نقره‌فامی که [فرای خرامش نوسانی جزر و مدِّ برآمده از ریتم بطعی نفسها] دیشبش اقیانوسی آرام بود که مهتاب هنگام غروب در آن ذوب شد. اینکه بپرسی امروز سر قرار چه ‌خواهد بپوشد(همه‌ لباس‌ها و ترکیب‌بندی‌های ممکن‌اش را از بری) و بر اساس آن لباس‌هایی جوری بپوشی که دوگانه‌تان طوری چشم‌نواز شود که چونان نگینی در حلقه ترکیب‌تان بدرخشد؛ در ابتدا همه‌ی سرها را به تحسین به سمت‌ جفت‌تان و در نهایت به سمت او که تمامیت تو چونان فلشی زیبایی‌شناسانه برایش فنا شده، بگردد. اینکه قبل بیرون رفتن با هم، برهنه چشم‌هایش را ببندی و تک‌تک لباس‌هایش را به دقت و ذوق انتخاب و تن‌اش کنی و بعد برگشتن باز هم چشم‌هایش را ببندی و تک‌تک‌شان را از تن‌اش در بیاوری. اینکه همین موسیقی‌های مایوسانه الا‌ن‌ات را بگذاری و اعتراف کنی این موسیقی واقعی تو است؛ چون اگر او نبود، همین‌قدر مایوس و هیچ‌انگار بودی؛ و باور نمی‌کنی هست. چنین سحری مگر در خیال نیست... اینکه سرش را میان دستانت بگیری و بگویی همه‌چیز من این است. همه‌چیزی که مال من نیست. اصلا به همین دلیل همه‌چیز است؛ همه‌چیز هرگز نمی‌تواند مال من باشد. و بی‌نهایت خیال دیگر که پوچ می‌شوند.

آیا فقط اینها بود؟ قطعا نه! آن بی‌نهایت در مقابل امکان‌هایی که دریغِ حضورش بواسطه‌ی آن«نه» سقط‌شان کرد، هیچ است. اگر بود، تک‌تک حرکات تصادفی دانه‌دانه انگشتانِ شاخ نباتش مصداق پاششِ بذر هزاران خیال باشد که هرکدام جوانه زده و در اوج بالندگی به هزاران پیچ و تاب به سمت نور گردن می‌افراختند. هر قدمی که برمی‌داشت نیشترِ زدن قلمه‌هایی می‌شد متکثر بر پایه‌های مستعد ذهنِ ناظر تشنه‌ی رصد کردن‌اشان. لبخندها و اشک‌هایش باد و باران‌هایی بود که دشت‌های سوخته را بدل به مراتع پرطراوت خیال‌های پرتراوت می‌کرد تا شورِ آوای گله‌های سیری‌ناپذیر، در نوای نی چوپانی شیدا منعکس شود. چرخش بی‌نهایت جبهه‌های آب و هوایی در سیلانِ میمیک متغیر صورتش، ابرهای باران‌زا را می‌فشرد پشت کوه‌های سخت خودآگاه؛ تا بارشش سیل‌آساشان هم دشت‌های سرسبز آب‌رُفتی حاصلخیز پایین‌دست را برساخته و تا ابد تغذیه کنند؛ هم به مرور این مرزهای سنگی و سخت را مستهلک کرده و چشم‌انداز اگزاتیک تخیلات وحشی ناخودآگاه را در چشم‌انداز تا بی‌نهایت بگستراند.

ادامه دارد...