بزرگترین عذاب و نقصان دنیا وقتی است که پشت دیوار یک «نه» گیر میکنی. همیشه روایتهای عاشقانه مملو است از خاطرات تکرار نشدی؛ یاد معاشقههایی که عذاب میدهد؛ موضوعاتی که به آنها با هم خندیدید و سوگهایی که گونههایتان را توامان خیس کرده و حتی موزیکی که در آغوش هم گوش کرده اید و در معیتاش در خلسهی شیدایی فرو رفته اید: نوستالژی که تو را در تنگهای بلورینِ بهظرافت شیشهگری شده غرق میکند. تنگهایی چرخان که تنوع زوایای شکست نور این تجسم زیبایی را هر بار ماهرانه بدیع نورپردازی میکند؛ چنان که هیچوقت سیر نخواهی شد. مهم نیست مسوول گفتن «نه» چه باشد یا که باشد. دخترکی بهحق سبکسر و مغرور به فرصتهای بیشمار پیش رو؛ یا فرشته بیرحم سرنوشت که کافی است کمی تصادفها را جابجا کند. مهم امکانهایی است که خلاشان آیندهات را مملو از فقدان و پوچیاش میکند: «نه»: تو هیچوقت نمیفهمی از میان بینهایت امکان خاطرات عاشقانه(حتی بینهایت دعواهایی که قلبت را در چنگال غمی اصیل میفشارد)، کدامشان است که از کَفَت رفته. و بر خلاف آن هرمان خواستنیِ فراغ یار، غمی پوج در برت میگیرد. تو نقاش نیستی؛ آرایشگری که تا نباشد سری زیبا و موهایی خیالانگیز، آن هم نیستی.
ادامه دارد...