پانزده ساعت
حوا در یخچال را باز میکند و یک عدد سیب درشت قرمز برای من که لش کردهام رو تخت میآورد. در حالی که با چشمانی پرشور نگاهم میکند، میگیردش سمتم.
- سیب میخوری؟
- نه. من دیگه سیب نمیخورم. چون همه اینها خیاله و تو به من گفتی «نه»
دو دستش را به نشانه بیاهمیتی از هم دور میکند؛ سرش را به یک سمت کج میگیرد و چشمانش در حدقه به بالا متمایل به سمت مخالف میگردد.
- مار به من گفت تو سیب دوست داری و الا من که با کسیم
دیگر نمیتوانست گولم بزند. میدانم هیچ ماری که هیچ، هیچ جانوری در خانه نیست. کل خانه را سمپاشی کرده بودم؛ به وسواس. خودم هم که یک مرده-آدم بودم(از همان روز که با «نه»ی تیز قلبم را درید)؛ حوا هم خیال بود. لبخندی زدم:
- ممنون. خوب کاری کردی رک جواب دادی. همونطور که من کردم
- میترسی؟
ترس؟ میدانست بهشت من هرجایی بود که حوایی باشد و سیبی قرمز برای من بیاورد. هرجایی تبعید میشدیم، دوتایی میشدیم. گناهمان مشترک میبود؛ هبوطمان هم با هم. میخواست همینها را از دهانم بشنود؛ با اینکه میدانست. زهی خیال باطل؛ نمیگفتم؛ اینها همه خیالی بیش نبود و حوا به من گفته بود «نه».
و اما پایان تراژیک اصلی:
با اینکه همه اینها خیالی بیش نیست، حوا واقعا در یخچال را باز میکند و سیب سرخی برای آدم میآورد. آن هم بدون اینکه پانزده ساعت آزگار برنامههایش گوریده باشد تو هم. گیر داستان اینجا است که من آدم نشدم. و الا بالاخره آدمی هست که بدون پیچیدگی حسها و اینهاش یکطرفه نباشد. خلاصه کوه به کوه نمیرسد؛ آدم به حوا میرسد.
ادامه دارد...