سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Sunday, October 19, 2014
پانزده ساعت

حوا در یخچال را باز می‌کند و یک عدد سیب درشت قرمز برای من که لش کرده‌ام رو تخت می‌آورد. در حالی که با چشمانی پرشور نگاهم می‌کند، می‌گیردش سمتم.
- سیب می‌خوری؟
- نه. من دیگه سیب نمی‌خورم. چون همه اینها خیاله و تو به من گفتی «نه»
دو دستش را به نشانه بی‌اهمیتی از هم دور می‌کند؛ سرش را به یک سمت کج می‌گیرد و چشمانش در حدقه‌ به بالا متمایل به سمت مخالف می‌گردد.
- مار به من گفت تو سیب دوست داری و الا من که با کسیم
دیگر نمی‌توانست گولم بزند. می‌دانم هیچ ماری که هیچ، هیچ جانوری در خانه نیست. کل خانه را سمپاشی کرده بودم؛ به وسواس. خودم هم که یک مرده-آدم بودم(از همان روز که با «نه»ی تیز قلبم را درید)؛ حوا هم خیال بود. لبخندی زدم:
- ممنون. خوب کاری کردی رک جواب دادی. همونطور که من کردم
- می‌ترسی؟
ترس؟ می‌دانست بهشت من هرجایی بود که حوایی باشد و سیبی قرمز برای من بیاورد. هرجایی تبعید می‌شدیم، دوتایی می‌شدیم. گناه‌مان مشترک می‌بود؛ هبوط‌‌مان هم با هم. می‌خواست همین‌ها را از دهانم بشنود؛ با اینکه می‌دانست. زهی خیال باطل؛ نمی‌گفتم؛ اینها همه خیالی بیش نبود و حوا به من گفته بود «نه».
و اما پایان تراژیک اصلی:
با اینکه همه اینها خیالی بیش نیست، حوا واقعا در یخچال را باز می‌‌کند و سیب سرخی برای آدم می‌آورد. آن هم بدون اینکه پانزده ساعت آزگار برنامه‌هایش گوریده باشد تو هم. گیر داستان اینجا است که من آدم نشدم. و الا بالاخره آدمی هست که بدون پیچیدگی حس‌ها و اینهاش یک‌طرفه نباشد. خلاصه کوه به کوه نمی‌رسد؛ آدم به حوا می‌رسد.

ادامه دارد...
Tuesday, October 14, 2014
پانزده ساعت

تو غیر از خیال‌های پوچ شده هیچ نداری. خیال‌هایی که حتی «نه» شنیدن هم کارخانه تولیدکننده‌شان را متوقف نمی‌کند. فقط «نه»ی مصرف‌کننده، تولیدات را تبدیل می‌کند به ضایعات و فضولات. اینکه تو صبح‌هایی در ذهنت به تصویر کشیده می‌شد که به‌موقع و زودتر بیدار می‌شوی و به قیمت تاخیرهای مکرری که دوبل می‌شوند، ساعت‌ها بهت‌زده بازیگوشی تلالو نور را سُک می‌زنی که با تغییر زاویه آفتاب [که از سجده‌ی شکر صبحگاهی نم‌نمک به سمت صلات ظهر کمر راست می‌کند به قنوتی خاضعانه در محضر این بت آفرودیت خفته‌] روی سرسره‌ی مواج موهایش سر می‌خورند پایین؛ به سمت قوس گردن نقره‌فامی که [فرای خرامش نوسانی جزر و مدِّ برآمده از ریتم بطعی نفسها] دیشبش اقیانوسی آرام بود که مهتاب هنگام غروب در آن ذوب شد. اینکه بپرسی امروز سر قرار چه ‌خواهد بپوشد(همه‌ لباس‌ها و ترکیب‌بندی‌های ممکن‌اش را از بری) و بر اساس آن لباس‌هایی جوری بپوشی که دوگانه‌تان طوری چشم‌نواز شود که چونان نگینی در حلقه ترکیب‌تان بدرخشد؛ در ابتدا همه‌ی سرها را به تحسین به سمت‌ جفت‌تان و در نهایت به سمت او که تمامیت تو چونان فلشی زیبایی‌شناسانه برایش فنا شده، بگردد. اینکه قبل بیرون رفتن با هم، برهنه چشم‌هایش را ببندی و تک‌تک لباس‌هایش را به دقت و ذوق انتخاب و تن‌اش کنی و بعد برگشتن باز هم چشم‌هایش را ببندی و تک‌تک‌شان را از تن‌اش در بیاوری. اینکه همین موسیقی‌های مایوسانه الا‌ن‌ات را بگذاری و اعتراف کنی این موسیقی واقعی تو است؛ چون اگر او نبود، همین‌قدر مایوس و هیچ‌انگار بودی؛ و باور نمی‌کنی هست. چنین سحری مگر در خیال نیست... اینکه سرش را میان دستانت بگیری و بگویی همه‌چیز من این است. همه‌چیزی که مال من نیست. اصلا به همین دلیل همه‌چیز است؛ همه‌چیز هرگز نمی‌تواند مال من باشد. و بی‌نهایت خیال دیگر که پوچ می‌شوند.

آیا فقط اینها بود؟ قطعا نه! آن بی‌نهایت در مقابل امکان‌هایی که دریغِ حضورش بواسطه‌ی آن«نه» سقط‌شان کرد، هیچ است. اگر بود، تک‌تک حرکات تصادفی دانه‌دانه انگشتانِ شاخ نباتش مصداق پاششِ بذر هزاران خیال باشد که هرکدام جوانه زده و در اوج بالندگی به هزاران پیچ و تاب به سمت نور گردن می‌افراختند. هر قدمی که برمی‌داشت نیشترِ زدن قلمه‌هایی می‌شد متکثر بر پایه‌های مستعد ذهنِ ناظر تشنه‌ی رصد کردن‌اشان. لبخندها و اشک‌هایش باد و باران‌هایی بود که دشت‌های سوخته را بدل به مراتع پرطراوت خیال‌های پرتراوت می‌کرد تا شورِ آوای گله‌های سیری‌ناپذیر، در نوای نی چوپانی شیدا منعکس شود. چرخش بی‌نهایت جبهه‌های آب و هوایی در سیلانِ میمیک متغیر صورتش، ابرهای باران‌زا را می‌فشرد پشت کوه‌های سخت خودآگاه؛ تا بارشش سیل‌آساشان هم دشت‌های سرسبز آب‌رُفتی حاصلخیز پایین‌دست را برساخته و تا ابد تغذیه کنند؛ هم به مرور این مرزهای سنگی و سخت را مستهلک کرده و چشم‌انداز اگزاتیک تخیلات وحشی ناخودآگاه را در چشم‌انداز تا بی‌نهایت بگستراند.

ادامه دارد...
Thursday, October 09, 2014
پانزده ساعت

بزرگ‌ترین عذاب و نقصان دنیا وقتی است که پشت دیوار یک «نه» گیر می‌کنی. همیشه روایت‌های عاشقانه مملو است از خاطرات تکرار نشدی؛ یاد معاشقه‌هایی که عذاب می‌دهد؛ موضوعاتی که به آنها با هم خندیدید و سوگ‌هایی که گونه‌هایتان را توامان خیس کرده و حتی موزیکی که در آغوش هم گوش کرده اید و در معیت‌اش در خلسه‌ی شیدایی فرو رفته اید: نوستالژی که تو را در تنگ‌های بلورینِ به‌ظرافت شیشه‌گری شده غرق می‌کند. تنگ‌هایی چرخان که تنوع زوایای شکست نور این تجسم زیبایی را هر بار ماهرانه بدیع نورپردازی می‌کند؛ چنان که هیچوقت سیر نخواهی شد. مهم نیست مسوول گفتن «نه» چه باشد یا که باشد. دخترکی به‌حق سبک‌سر و مغرور به فرصت‌های بی‌شمار پیش رو؛ یا فرشته بی‌رحم سرنوشت که کافی است کمی تصادف‌ها را جابجا کند. مهم امکان‌هایی است که خلاشان آینده‌ات را مملو از فقدان و پوچی‌اش می‌کند: «نه»: تو هیچوقت نمی‌فهمی از میان بی‌نهایت امکان خاطرات عاشقانه(حتی بی‌نهایت دعواهایی که قلبت را در چنگال غمی اصیل می‌فشارد)، کدامشان است که از کَفَت رفته. و بر خلاف آن هرمان خواستنیِ فراغ یار، غمی پوج در برت می‌گیرد. تو نقاش نیستی؛ آرایشگری که تا نباشد سری زیبا و موهایی خیال‌انگیز، آن هم نیستی.

ادامه دارد...