بر عکس تصوری که قدیمترا داشتم(مبنی بر اینکه هرچی پختهتر شم، برش تیغ عاشقیت و تب و تابهاش بَرَم کندتر میشه)، انگار واقعیت دقیقا برعکسه و از قضا همون موقعهایی که این فکر خوشبینانه رو در مورد آینده داشتم، وضعم خیلی بهتر از الان بود. اون موقعها ناکامیها روخیلی راحت به تخمم حواله میدادم و ذهنم رو در خیل جاری تنوع کیسها که بالاخره درصد بالاییشون به موفقیت میانجامید میشستم. خلاصه این نمیشد، یکی دیگه. خیلی سخت نمیگرفتم. کافی بود خوشم بیاد. اما جدیدنا برعکس ملت هرچی میگذره سختگیرتر و ایدهآلیستتر میشم جای عملگرایی... یعنی واقعا جز برای یه شیدایی سوزان حاضر نیستم پا پیش بذارم. البته دلایل زیادیم می تونم بتراشم برای وضعیت بدعاشقی فعلی:
- از جمله اینکه یه اراده لنگرانداختن و آرامشطلبی از رابطه توم در حال رشده. برای همین دیگه یه خوش اومدن دلیل قانعکنندهای نیست برای اپروچ به سمت طرف مربوطه. باید حس کنم ساحل آرامش مطمئنیه یا اینکه دچار چنان طوفان هولناکی شم که چاره برام نمونه جز تسلیم سرنوشت شدن و لنگر انداختن تو ساحل یکی هرچقدرم ناشناخته و ترسناک باشه
- به علاوه طبق تجربه و مرور زمان و همون پختگیه متوجه ضربهپذیری شدید خودم از بعد روانی در زمینه وجدان و عذاب وجدان شدم. چشمم به شدت ترسیده که برم جلو بعد نتونم از عهدهاش بر بیام. خوبی لفت دادن اینه که یا در نهایت خیلی آگاهانهتر و با شناخت بهتر میرم جلو. یا اگه هم قبلِ به جایی رسیدن این پروسه شناخت برم جلو، به خاطر گرفتاری غیر قابل کنترل قلبی بوده و بعدا سرم پیش وجدانم بالاست که اختیاری در کار نبوده که بخوام جوابگوش باشم