گاهی رسما خودشیفته می شم. تا حدی که یه جورایی مرز خودشیفتگی و اروتیسم برام مخدوش می شه. دیروز یکی از اون روزها بود. بعد از اینکه یه صبح تا عصر پر مشغله زیر ظل آفتاب تو کوه و کمر کلی سوخته بودم، نشسته بودم تو ماشین که برگردم به سوی تمدن. آفتاب داشت غروب می کرد و نورش افتاده بود روی بازوی برنزی رنگ محصول این روز کاری که از پنجره ماشین بیرون انداخته بودمش. تازه موهای روش هم تو اون شکل خاص نور و زاویه ی وقت غروب، مسی رنگ شده بود و رنگش فلزیش با رنگ فلزی دستم ترکیب زیبایی می ساخت(اگه قضیه روز رو یه سکس هات با آفتاب ببینی، این نور غروب رو می شه به نوازشهای بعد از ارگاسم تشبیه کرد). باد حاصل از حرکت ماشین را هم اضافه کن که این خرمن مسی رو روی بازوی براق تیره ام می لرزوند. اینجور مواقع که اینهمه خودشیفته ی بطور خاص تنم می شم، شاید به عنوان دست خوش این لحظات لذتناک می خوام یه آغوش پذیرا براش جور کنم. یه آغوش که ذهن و تن صاحبش مثل ذهن مدعی مالکیت تنم(طبعا ذهن خودم)، در این تحسین نوازشگون شریکم شه. حالتی که بدون دیدن یا حتی تصور تنی دیگه، بی واسطه و تنها با نگاه به تن خودم تحریکم می کنه!