انگار قانون زندگیه که وقتی مصیبت نازل می شه، مطمئنا همون یه دونه نیست. و پشت هم می آن. اگه فشار از یه طرف باشه خُب خیلی راحت با حرکت به سمت دیگه خنثی می شه؛ اما از قرار ماجرا اینجوریه که دقیقا وقتی که نیازمند آرامش و لطافت از سمت های دیگه ای(غیر از جناح خود فشار)، از جهتهای دیگه هم پرُس می شی و می مونی میون منگنه هایی که از همه طرف می خوان لهت کنن...
اتفاقا بطور کلی آدمی نیستم که به چیزی تکیه کنم. البته طبعا نه به خاطر شجاعت؛ بلکه به خاطر ترس از سست بودنشون. اما حالا هر بارم اومدم یه اتکای کوچیکی بکنم به یه چیز در ظاهر خیلی محکم برای گذروندن یه بحران حتی شده خیلی کوچیک ، چنان تکیه گاه مورد نظر از زیر پام لیز خورده که گیجیش بیشتر از خود درد ناشی از زمین خوردن دردآور بوده. خلاصه که کاش زندگی مثل رمان های روسی(علی الخصوص از نوع داسایفسکیش) بود که می شد اینجور مواقع این بازی غیرمنصفانه رو با یه گلوله تو مغزت از رسمست بندازی.