سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Saturday, June 28, 2008
خیلی از اوقات اینطوریه که وقتی می تونم به یکی بگم "دوست دارم" یا "عزیزم" که دیگه انقد دوسش نداشته باشم که عکس العمل منفی اش اونقدرا بترسوندم... از طرفی تناقض عجیبی تو این مساله هست(وقتی به کسی می گم دوسش دارم که ندارم) اما از یه بعد دیگه حضور همین استدلال تو ذهنم باعث می شه خیلی از دوست دارم هارو به موقعش نگم(با خودم می گم "اگه بگم "دوست دارم" یحتمل به مرحله ای رسیدم که دوسش ندارم" پس نمی گم) و شاید اصولا این گزاره پیشینی دلیل نگفتنم باشه نه ترس! خلاصه چون من خودم توی قضیه ام هیچوقت نمی تونم بین این دو دلیل تشخیص بدم کدوم اصلیه است... این مثال یه جورایی نشون می ده چطور یه گزاره ذهنی که طبعا باید حاصل تجربه عینی باشه، پاش رو از حد فقط معلول تجربه بیرون می ذاره و شکل دهنده تجارب بعدی می شه. در واقع این ماجرا یه شمه هایی از سختی زندگی آدمی ذهنی مثل من رو نشون می ده. مشکل شاید برگرده به اینکه ناخودآگاه خودم رو از بیرون ابژه بررسی قرار می دم اما بررسی کننده هم خودمم و این یکی بودن بررسی کننده و بررسی شونده(سوژه و ابژه) به آچمز شدن هایی چنین می انجامه...
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
هر کسی میتونه شدت و ضعف علاقه ی طرفشو به خودش بفهمه
پس کلاً گفتن و تکرار کردن این جمله اونقدراام نمیتونه اهمیت داشته باشه که بخاطرش مجبور شی دوروغ بگی
بهتره با رفتارت اینو نشون بدی
تا انقدر دچار تناقض نشی