یه صحنه هست تو کتاب گفتگو در کاتادرال جناب یوسا که مرده با دوست دخترش می ره تو یه بار و حالا بر اساس یه سری ماجرا کار به اینجا می کشه که یه عده غول تشن تا می خوره می زننش. در نهایت دختره می آد آش و لاشش رو از رو زمین جمع می کنه. کاش اونروز که کتک خوردم این حالت پیش می اومد. همه جوره خوب بود: هم تسکین دهنده بود تو اون شرایط. هم یه جورایی با تمایلات فمینیستیم می خوند که بر عکس مرد بزن بهادر که بطور کلیشه ای معادل جذابه، مردی که کتک کاری ازش بر نمی آد، واسه طرف به عنوان واقعیت رو بشه. تازه جدای همه این دلایل منطقی، در نهایت برام یه فانتزیه که جلو طرفم کتک بخورم... اما مشکل نه تنها اینه که اونروز خاص تنها بودم؛ بلکه اینه که اصولا پارتنری در کار نیست که حالا شاهد اونجور صحنه ها باشه یا نباشه...!
سلام
مرسي از يادآوري اين كتاب. بهترين رمان يوسا همين كتابه.
فراني