سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Saturday, April 26, 2008
یه ربع پیش پشت چراغ قرمز داشتم فکرم رو جمع و جور می کردم واسه پستی که می خواستم اینجا بذارم که یه دست فروش تپل در حالی که یه گاوگنده پلاستیکی باد شده دستش بود زد به شیشم. اولش تعجب کردم. از تیپ و قیافه من معلوم بود جزو دسته مشتریاش نیستم. شیشه رو دادم پایین. ازم موبایلم رو خواست برای زنگ زدن به خونه و خبر دادن اینکه دیر می آد. دادم بهش. ترسم از این بود که چراغ سبز شه و پشت سریام شروع کنن به بوق بوق. واسه همین گفتم اگه سبز شد من می رم بعد چراغ وای میستم. بعد برقراری تماس شنیدم که گفت: "شما بخوابین. من یه مقدار بار مونده رو دستم؛ تموم شه میام." تلفنش ده ثانیه هم نشد. وقتی داشت گوشی رو پس می داد گفت "ببخشیدا. آخه خانمم حامله است." وقتی ازش جدا شدم نمی دونم چرا یه اشکم اه شدت و حدتی که واسه خودم کاملا غیر منتظره بود، سرازیر شد. بد چراغ وایسادم. می خواستم بش بگم من اینجا منتظرتم. هروقت شب کارت تموم شد با هم می ریم. اما ترسیدم فک کنه پیشنهادم به خاطر ترحمه؛ در حالی که در واقع یه جورایی احساس گناه می کردم(و می کنم) از اینکه فرضا دغدغه یکی مثل من این بود که اینجا چه جزعبلی بنویسم و دغدغه مرد گاو پلاستیکی فروش... ناتوانیم واسه انجام چنین کمک ساده ای بیشتر از قبل اشکم رو در آوُرد.