داشتم تصور می کردم پیرمرد شدم و مثل اکثر پیرمردا یکی از بزرگترین سرگرمی هام بازیابی ذهنی روابط امه. اصلا حالت مطلوبی نبود. اما اگه با یکی از چهار نفر جنیس جاپلین، سیمون دوبوار، فردی مرکوری یا فروغ فرخ زاد تو جوونیم و جوونیشون رابطه می داشتم، فک کنم اوضاع فرق می کرد و حاضر بودم هم الان اون پیرمرده بودم که طبعا برای چنین روابطی با کسانی که همشون مُردن، بایدم یه پیرمرد هاف هافو(واسه رابطه با دوبوار که 100 سالی باید می داشتم!)می بودم...
پ ن:
امیدوارم شبی نصفه شبی تو یه کوچه خلوت ابراهیم گلستان با اون قمه دسته زنجونی معروفش رودمو نکشه بیرون؛ یا اگرم خِفتَم کرد به همون کاردی کردن صورت اکتفا کنه. البته دولم رو بریدم ایراد نداره فدای یکی تار از اون مویرگای ایرونیش.