چند روزی می شه که دم غروب یه نیرویی همراه سردرد و کسالت می کشوندم سمت کافی شاپ همیشگیم. سه تا احتمال می شد داد. اولیش اعتیاد به قهوه بود. واسه همین شروع کردم به شکلات داغ خورن اما نتیجه نداد. دو احتمال دیگه می مونه: یکیش اینکه دودخور شدم. یعنی از طریق تنفس دود سیگار موجود در فضا یه جورایی غیر مستقیم نیکوتینی شدم. دومیش دختریه که همیشه اونجاست و جستجوی معتادانه صداهایی که از گلوش بیرون می آد تو اون همهمه وحشتناک، یکی از لذت بخش ترین فعالیت های این روزهامه. الان مدتیه در کمین شکار اون صدایی ام که موقع نفس گرفتن وسط خنده هاش می شه شنید