داشتم تو انقلاب قدم می زدم که دیدم ون گشت ارشاد که معمولا ضلع شمال غربی میدونه، تغییر موزه داده و اومده ضلع شمالی. این ون از یه لحاظهایی کمی متفاوت از ون های دیگه بود. نکته ای که علاوه بر بزرگتر بودنش قلبم رو فشرده کرد این بود که شیشه هاش به تیرگی ون های معمولی نبود و سه چهار تا سایه اون تو دیده می شد. به خاطر شرایطی که جامعه ای که منم در تشکیلش نقش دارم برای انسان های اون تو ایجاد کرده بود، احساس سر افکندگی شدیدی کردم. در حین رد شدن از کنار ون ا سه چهار تا برادر و خواهر ارزشی رو هم دیدم و تنها عکس العملی که تونستم انجام بدم این بود که با تنفر کامل چش تو چششون انداختم و همین طور در حین رد شدن در حالی که گردنم می چرخید نگاه منزجرم رو بهشون دوخته نگه داشتم. فک می کنم این می تونه یه مبارزه باشه که همه ما پسرا که معمولا نمی تونن چیزی بهمون بگن، اینکارو بکنبم. نگاه متنفرانه هم تو هیچ قانونی جرم نیست و به هر حال برای طرفهای مقابل در صورت استمرار و تکرار به شدت آزاردهنده. بعد هم که رد شدم به هردختری رسیدم گفتم گشت ارشاد اومده این ضلع و حواسشون باشه. هرچند چند پشت چشم نازک کردن هم تحویل گرفتم اما اصلا مهم نیست. فک کنم اگر تو این کار هم همه مشارکت کنیم و تبدیلش کنیم به فرهنگ غالب، می تونه یه نوع مقاومت در مقابل دار و دسته جاکشان ناموس پرست به شمار بیاد. تازه حس همبستگی ای که درجایی مثل خیابون به عنوان سطح بیرونی جامعه به ذهن متبادر می کنه و در نامداد اون حس مثبتی که بوجود می آره می تونن برای مقابله کنش گرانه مردمی با کلیت سرکوب هم موثر باشه.