دو حالت داره: یا من به طور ناخودآگاه در رابطه ام با تو نقش کلیشهای مرد جامعه مردسالار رو گرفتم و عملی تحقیرکننده ازم سر زد؛ یا این مساله سو تفاهمی بیش نبوده و ذهن تو تحت تاثیر همین جامعه مردسالار عمل دیگهای رو اینطور تفسیر کرده؛ که اگه مرد کلیشهای گوشه ذهنت به عنوان الکی تطبیقی نبود، مساله رو جور دیگه می دیدی. این یا اون فرقی نمی کنه؛ در هر دو حال اون چیزی که تنها دلخوشیم -اینکه با وجود جدایی، برای هم خاطرهای خوش خواهیم موند- رو از روزهای کوتاه با تو بودن از من گرفت، مردسالاری کثافت بود.
تا امروز تنها امیدم به این بود که خاطره خوش باهم بودنمون در ذهنت موندگار بشه؛ از امروز فقط امیدوارم همه چیزو هرچه زودتر فراموش کنی.
پ ن: بازم بگین تو که مردی چرا دنبال فمینیسمی؟ اصلا فرض کن من در عمل یه مرد کلیشه ای. عجیبه از مرضی که در وجودمه بیزار باشم؟ باید حتما انقد خودشیفته باشم که هر درد و کوفت و مرضی که تو وجودمه و داره عذابم میده، دلخوشیام رو می گیره، کسانی که دوسِشون دارم رو می رنجونه و... رو توجیه کنم چون حالا این منم؟ اصلا بزرگترین درد من شناسایی گاهبهگاه این لجنها تو خودمه که علتش فقط جامعه(مردسالار) می تونه باشه و بس...