سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Friday, July 13, 2007
پایین مهمون بازی بود. رفته بودم بالا و تنهایی داشتم به دوستانی که تو زندونَن -بالخص اون رفیقم که زمانی که با هم بودیم گرفتنش- فک می کردم. بر اساس احتمالات همونقدر که امکانش بود که اون تو زندون باشه، ممکن بود من باشم. حس می­کردم جای من بین خانواده و در یه شب­نشینی پر از شوخی و خنده نیست. پایین داشتن به یه برنامه طنز مزخرف تلویزیونی می­خندیدن. همه می­دونستن دوست من -کسی که من فقط و فقط شانس آوردم که جاش نبودم- تو زندونه. خانواده من هم با کمی جابجا شدن احتمالات، بجای دیدن تلویزیون و شب­نشینی شادشون، مثل خانواده رفیقم وِیلون پلیس امنیت و دادگاه انقلاب بودن. یعنی نمی­فهمن؟ رفتم دم پنجره و به شب خیره شدم. اولین ضربه ضعیف بود. بازم زدم و هردفعه محکم­تر از قبل. بالاخره شکست و رفتم سراغ باقی شیشه ها... آخر سر در حالی که هوای تازه و پشه هجوم می آورد تو صورتم، صداهای پایین قطع شده بود. لبخندی به لبم نشست. با خون تا بالای بازومو قرمز کردم. در حالی که آرامش غریبی داشتم، می لرزیدم. هیچ مهم نبود که بعدش مجبور شدم یه ساعت ورور دوتا دختر جیغ جیغو رو تحمل کنم؛ مهم همون خفه شدن همهمه حماقت بود. حتی شده برای چند دقیقه.
پ ن: با دست چپ تایپ کردن سخته. واسه همین تا مدتی کمتر پست می ذارم.
4 Comments:
Anonymous Anonymous said...
یعنی چی این پستت؟من درست متوجه نشدم!

Anonymous Anonymous said...
خبرو شنيدين ؟ سنگسار مرد 47 ساله اي رو در آقچه كند تاكستان.قلب من هم زخم شده.الان 36 ساعته . از وقتي خبرو شنيدم.

Blogger Alborz said...
يا امام رضا! آقا بی خيال! جدّی بی شوخی ميگم ها! نکن همچين!

Anonymous Anonymous said...
حالا چه احساسی داری ؟