پایین مهمون بازی بود. رفته بودم بالا و تنهایی داشتم به دوستانی که تو زندونَن -بالخص اون رفیقم که زمانی که با هم بودیم گرفتنش- فک می کردم. بر اساس احتمالات همونقدر که امکانش بود که اون تو زندون باشه، ممکن بود من باشم. حس میکردم جای من بین خانواده و در یه شبنشینی پر از شوخی و خنده نیست. پایین داشتن به یه برنامه طنز مزخرف تلویزیونی میخندیدن. همه میدونستن دوست من -کسی که من فقط و فقط شانس آوردم که جاش نبودم- تو زندونه. خانواده من هم با کمی جابجا شدن احتمالات، بجای دیدن تلویزیون و شبنشینی شادشون، مثل خانواده رفیقم وِیلون پلیس امنیت و دادگاه انقلاب بودن. یعنی نمیفهمن؟ رفتم دم پنجره و به شب خیره شدم. اولین ضربه ضعیف بود. بازم زدم و هردفعه محکمتر از قبل. بالاخره شکست و رفتم سراغ باقی شیشه ها... آخر سر در حالی که هوای تازه و پشه هجوم می آورد تو صورتم، صداهای پایین قطع شده بود. لبخندی به لبم نشست. با خون تا بالای بازومو قرمز کردم. در حالی که آرامش غریبی داشتم، می لرزیدم. هیچ مهم نبود که بعدش مجبور شدم یه ساعت ورور دوتا دختر جیغ جیغو رو تحمل کنم؛ مهم همون خفه شدن همهمه حماقت بود. حتی شده برای چند دقیقه.
پ ن: با دست چپ تایپ کردن سخته. واسه همین تا مدتی کمتر پست می ذارم.